نبرد هور - 4

خاطرات سرهنگ عراقی احسان العلوی
ترجمه: عبدالرسول رضاگاه

13 خرداد 1396


هنگامی که به فرمانده گردان اطلاع دادند خط مقدم و خاکریز اول شکسته شده و ایرانی‌ها به سمت قرارگاه گردان و اتاق فرمانده پیش می‌آیند، در اتاق خود نشسته و با بغض به تصویر بزرگ صدام نگاه کرده بود. آنگاه با عصبانیت آب دهان خود را به سوی عکس انداخته و چند تیر به سوی چهره او شلیک کرده بود. همچنین فریاد زده بود: «تو پستی... ترسویی... چرا ما را در این جنگ گرفتار کردی؟!»

او عاقبت هم با همان سلاح خودکشی کرده بود!

هنگامی که بی‌سیم‌چی مخصوص وارد اتاق می‌شود تا گزارش‌های رسیده را اعلام کند، فرمانده گردان را غرق در خون می‌بیند و بهت‌زده با خود می‌گوید: نمی‌دانم چرا دست به این کار زد. او از مخالفان خودکشی بود.

بعدها، ستوانیار عبدالکریم الطائی، مسئول مخابرات گردان، در مورد خودکشی فرمانده برایم تعریف کرد: پس از این که نیروهای اسلام، عملیات تهاجمی خود را انجام داده، مواضع ما را به تصرف خود درآوردند، گروهان‌های یکم، دوم و سوم سقوط کردند. فرمانده گردان از بی‌سیم می‌خواهد تا ارتباط او را با فرمانده لشکر برقرار کند. فرمانده لشکر به وی دستور می‌دهد که تا آخرین لحظه و آخرین گلوله به مقاومت خود ادامه دهد. آخرین حرف فرمانده لشکر به فرمانده گردان این بوده: «صدام حسین گفته است که اگر مواضع گردان خود را از دست بدهید، باید دست به خودکشی بزنید. در غیر این صورت، زن و بچه‌هایتان تقاص این شکست را پس خواهند داد!؟!»

پستی و رذالت نظام خودکامه محدودیت ندارد. او که می‌دانست این تهدید بسیار جدی است، دست به خودکشی زد. چون نمی‌خواست خانواده بی‌گناهش را به تیغ جلاد بسپارد. در ارتش بعث، تراژدی‌های هولناک زیادی از این دست روی می‌دهد.

پس از این که نیروهای اسلام، گردان یکم را از مناطق تحت امرش بیرون راندند و بر ارتفاعات مهم تپه محمد مسلط شدند، بقیه گروهان‌های گردان در استتار موانع طبیعی ماندند تا به گردان دوم بپیوندند. فرمانده گردان دوم، سرهنگ طالب عبدالخالق که در آن شب به علت شرب خمر مست کرده بود، با فرمانده تیپ تماس می‌گیرد. من به صحبت‌های او که با حالت رقت‌باری تقاضای کمک می‌کرد، گوش دادم. به فرمانده تیپ می‌گفت: «برایم کمک بفرست تا مدال افتخارت را تضمین کنم.»

سرهنگ طالب در حالت مستی پاسخ می‌داد: «قربان ...بای، بای. تمام دنیا در بای... بای... خلاصه شده... بای، بای...»

سرهنگ طالب، دائم‌الخمر بود و همیشه هنگام بازرسی دژبان، بساط خود را مخفی می‌کرد! فرمانده تیپ، متوجه مستی او شده بود. بسیار خشمگین دستور داد تا گروهان کماندویی تیپ را به کمک او بفرستند. فرمانده گروهان، سروان سعدی العماری به مقر گردان دوم رسید و با سرهنگ طالب ملاقات کرد. طالب، مست لایعقل، آب دهان خود را به صورت او انداخت و گفت: «احمق، چرا فرمانده تیپ نیامده؟ به دنیا بنگر، همه عالم محتاج فرمانده تیپ است...!»

سروان سعدی العماری برگشت و گروهان را در اختیار ستوان عبدالحسین السعدی قرار داد.

فرمانده تیپ شخصاً آمد و وضعیت جبهه را بسیار بغرنج یافت. پیش‌قراولان ایرانی، به سنگرهای کمین و استراق سمع گردان دوم نزدیک شده بودند. اوضاع، درهم و فضا انباشته از غبار ترس و گریز بود. فرمانده تیپ پس از بازداشت سرهنگ طالب، سرهنگ سامر التکریتی را به جانشینی او گماشت. تمام این وقایع سبب شد که حالت به هم ریختگی و بلاتکلیفی، دامان این گردان را نیز بگیرد. فرماندهان گروهان‌ها، به روش و نظر خود عمل می‌کردند. چون از احوال فرمانده گردان خود اطلاع داشتند، هیچ تماسی با او نمی‌گرفتند و از او حمایت و پشتیبانی نمی‌خواستند. آنها فرصتی هم برای شناخت جانشین او نیافتند. در همین حین، درگیری شدیدی بین نیروهای کمین گردان دوم و رزمندگان اسلام صورت گرفت. این نیروها پایداری خوبی از خود نشان دادند، اما از آنجا که ایرانیان به شدت حمله کردند، آنها وادار به عقب‌نشینی شدند و مواضع آنها یکی پس از دیگری منهدم شد.

سنگرهای کمین، سرشار از مهمات و نارنجک بود. انفجار پی در پی و شدید آنها، منطقه را به جهنم مبدل کرده بود.

سروان عبدالعالی زباری، فرمانده نیروهای کمین، خود را به مقر گردان رساند و نیروهای تحت امرش را در میدان نبرد رها کرد که بعضی از آنها کشته شدند و برخی نیز مجروح روی زمین مانده بودند.

فرمانده گردان از او پرسید: «چرا به عقب بازگشتی؟» زباری در پاسخ گفت: «آمده‌ام تا از اسراری که به همراه دارم، حفاظت کنم!»

از عاقبت او بی‌خبرم و هنوز هم نمی‌دانم چه بر سرش آوردند!

پیش‌روی نیروهای ایرانی در هنگام شب بسیار کند شد. نیروهای گارد ریاست جمهوری عراق، به نظامیان حاضر در منطقه ملحق شدند. از شدت درگیری‌ها در هنگام شب کاسته شده بود. نیروهای ایرانی، عقب‌نشینی تدریجی از بعضی مواضع را آغاز کردند. از این مسئله خیالم راحت شد و از سرنوشت تلخی که در انتظارش بودم، جستم. در آن اوضاع، تنها فرمانده گردانی که از خطر انتحار یا بازداشت رهیده بود، من بودم. برای همین، عنوان قهرمانی را به من چسباندند.

لحظاتی در محضر شیاطین

نام مرا برای تقدیر و برای دریافت مدال شجاعت به وزارت دفاع فرستادند. برای دریافت مدال، به کاخ صدام فراخوانده شدم. قرار بود مدال شجاعت را صدام با دست خود به سینه‌ام نصب کند! در کاخ، تعداد زیادی از افسران که همگی مانند من قهرمان بودند، حاضر بودند! قبل از ورود، ما را دقیقاً بازرسی و از جهت امنیتی بررسی کردند. همگی در یک صف واحد ایستاده بودیم. شخصی که خود را تنظیم‌کننده جشن معرفی می‌کرد، آمد و گفت: «شما شانس بزرگی دارید، زیرا به زودی با سمبل عربیت رو به رو می‌شوید. صدام، قهرمانی است که ما را بعثی کرد!»

هیچ کس حق نداشت با بغل‌دستی خود صحبت کند. همه موظف بودند مقررات قصر را کاملاً رعایت کنند. همه چیز از کنترل شدید برخوردار بود. خود ما می‌دانستیم که اگر محض تبلیغ نبود، برای آنها پشیزی نمی‌ارزیدیم. اما اگر نمی‌رفتیم، معلوم نبود چه بر سرمان می‌آوردند. در آنجا افسرانی با درجات عالی تردد می‌کردند و ما را دست می‌انداختند. می‌گفتند: «ای قهرمانان، قهرمانان، خوش آمدید» و باز دوباره می‌خندیدند.

 

نبرد هور - 1
نبرد هور - 2
نبرد هور - 3



 
تعداد بازدید: 4830


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.