نبرد هور - 3

خاطرات سرهنگ عراقی احسان العلوی
ترجمه: عبدالرسول رضاگاه

06 خرداد 1396


افکارم دوباره متوجه خانواده‌ام شد. می‌دانستم که آن شب جان سالم به در نخواهم برد. سعی کردم با هم‌قطارانم[1] تماس بگیرم.

در خلال مکالمات، نکاتی رد و بدل شد که مثل سم کشنده بود. حالت یأس و دلهره را در آنها هم احساس می‌کردم. صحبت‌‎مان درباره حوادث پیش رو و احتمالات آن بود.

همان‌طور که اشاره کردم، نیروهای ایران پس از تجربه عملیات محرم، در ایجاد فضای رعب و وحشت، موفقیت‌های زیادی کسب کرده بودند. این فضا، خود به خود، از سکوت و اعتماد به نفس آنها و انتظار حادثه و مرگ ما به وجود می‌آمد. و گرنه مهمات و تجهیزات آنها به اندازه ما نبود. دلگرمی افسران ما فقط به تشکیلاتی بود که متأسفانه اغلب اوقات زود از هم می‌پاشید! افسران ما در چنین تنگناهایی، مانند اجساد بدون روح بودند. برخی در خلوت اشک می‌ریختند و از گرفتاری و مشکلی که پیش رو داشتند، راه گریزی نمی‌یافتند. در چنین موقعیت‌هایی، افسران عراقی آرزو داشتند که ای کاش نوکری بی ارزش بودند و چنین بار مسئولیتی را به دوش نمی‌کشیدند.

هنوز هوا روشن بود و چیزی به غروب آفتاب نمانده بود. لحظات به تندی می‌گذشت و شب را پیش رو داشتیم. به عقربه‌های ساعت نگاه کردم. آرزو کردم که عقربه‌ها زمان را قطع نمایند و باعث توقف آن شوند. می‌خواستم به هر قیمتی زمان را از حرکت باز دارم. زهی خیال بی‌جا!

بی‌حرکت و ساکن در مقابل لحظات آینده خود را تسلیم کرده بودم. معاون گردان، سرگرد فلاح الدلیمی با فرماندهان گروهان‌ها تماس می‌گرفت و از وضعیت آنان جویا می‌شد. تا ساعت هشت، هیچ خبری مخابره نشد. کم‌کم حالت عادی خود را باز می‌یافتم. دیگر آثار نگرانی در خود نمی‌دیدم. از اینکه یک شبانه‌روز پُر مخاطره را بی‌هیچ صدایی پشت سر می‌گذاشتم، بسیار خوشحال بودم؛ اما تلفن سروان صلاح باسط، فرمانده نیروهای کمین به این شادی خاتمه داد: «نیروهای ایران در حال پیش‌روی به سمت مواضع کمین هستند.»

این خبر، تمام خیالات چند لحظه پیش را به هم زد.

خبر را به کانال‌های مربوط منتقل کردم. نیروهای احتیاط و پشتیبانی، برای جایگزین شدن، به سمت مواضع تعیین شده حرکت کردند. توپخانه عراق خیال می‌کرد آتش سنگین خود را بر سر مواضع تقریبی هدایت می‌کند؛ ولی چون مواضع ایران پیش‌بینی نشده بود، برای همین به هدف اصابت نمی‌کرد. زبانه‌های آتش، جبهه‌ها را در بر گرفت. غرش انفجارات و صدای تیراندازی لحظه‌ای قطع نمی‌شد. گلوله‌های آتشین تیربار، افق را چرغانی کرده بود. انبوه آتش و گلوله‌های گوناگون، خطوط دفاعی ما را به جهنم تبدیل کرده بود. با فرمانده نیروهای کمین تماس گرفتم. او می‌گفت: «قربان، ما همچنان استوار هستیم و نیروهای ایرانی، توانایی دسترسی به ما را ندارند...» سروان بیچاره هنوز صحبت‌هایش را تمام نکرده بود که با حالتی از ترس و دلهره گفت: «قربان خواهش می‌کنم... ایرانی‌ها به ما نزدیک می‌شوند... اجازه عقب‌نشینی بدهید قربان...»

گفتم: «چه می‌گویی؟!»

گفت: «قربان، می‌خواهم عقب‌نشینی کنم... خط مقدم ما سقوط کرد... قربان، نمی‌خواهم بمیرم... قربان، اسیر شدن را دوست ندارم.»

لحظاتی بعد، سروان به اتفاق نیروهایش به اسارت درآمدند.

بسیار متأثر شدم. سروان صلاح باسط، حین صحبت، با گریه و التماس از من خواهش می‌کرد. می‌خواست به او اجازه دهم عقب‌نشینی کند. فرامین ارتش عراق، با قاطعیت، مانع عقب‌نشینی بود.

میدان نبرد تغییر کرده و محورهای عملیاتی جدیدی ایجاد شده بود. گزارش‌های رسیده، گویای این مطلب بود که نیروهای ایرانی، عملیات را در سه محور انجام داده و پس از تسلط کامل بر سنگرهای کمین و مواضع استراق سمع، تلفات سنگینی بر ما وارد کرده‌اند. در این موقعیت، هر کس توانست، به عقب گریخت و به نیروهای عراقی مستقر در خط‌های عقب پیوست. از جمله این افراد، ستوان علی البغدادی است که بعدها به دادگاه نظامی کشانده شد و یک سال و نیم محبوس گردید.

از سرعت پیشروی رزمندگان اسلام کاسته شد. تاریکی شدید و موانع طبیعی و غیر طبیعی، باعث اختلال در اجرای دقیق عملیات آنها شده بود. خط مقدم ما، غرق آتش و خون و خاکستر بود. پس از گذشت چندین ساعت، نیروهای ایرانی خود را به خاکریز اصلی ما رساندند. البته این عمل باعث شگفتی ما شد، زیرا گمان می‌رفت که آنها عقب‌نشینی کرده باشند. این را گزارش‌های استخبارات عراق هم تأیید می‌کرد؛ بنابراین، هجوم مجدد آنها در عمق خاک عراق برای‌مان غیر منتظره بود.

این حیله نظامی را رزمندگان اسلام با هوشیاری و دقت اجرا کرده و با اجرای مجموعه اعمال مانوری، همه فرصت‌ها را از ما گرفته بودند. در حالی که ما را در یک محور مشغول کرده بودند و به صورت مانوری به طرف عقب حرکت می کردند، از محور دیگر، با استتار کامل جلو آمده، ما را غافل‌گیر کردند. این جایگزینی نیروها و تحویل و تحول فوری خط و جا‌به‌جایی سریع نیروهای عملیاتی، ما را غرق حیرت کرده بود.

مقر گردان یکم، مورد هجوم ایرانی‌ها قرار گرفت. این در حالی بود که نظامیان عراقی مستقر در این نقطه، کاملاً احساس امنیت می‌کردند و خود را در معرض خطر نمی‌دیدند! پس از حدود نیم ساعت درگیری، رزمندگان اسلام توانستند مواضع گروهان یکم از گردان یکم را در هم بشکنند. سروان شرهانی مسعود اللامی و ستوان جاسم سعید کشته شدند. این، اولین دستاورد رزمندگان اسلام در یورش مجدد بود.

در هم شکستن گردان یکم، تا نابودی بقایای نیرو ادامه داشت. التماس‌های عاجزانه سرهنگ عبدالزهره معروف، فرمانده گردان یکم را می‌شنیدیم که از فرمانده تیپ می‌خواست، یا نیروهای کمکی را فوراً بفرستد، یا اجازه عقب‌نشینی به او بدهد!

فرمانده تیپ با تبختر و لحن تندی گفت: «اگر از مواضع خود عقب‌نشینی کنی، تمام مسئولیت این کار به گردن خودت خواهد بود و در مقابل عواقب آن، من هیچ مسئولیتی نخواهم داشت.»

در همین اثنا، توپخانه عراق و هواپیماهای جنگنده عراقی مبادرت به شلیک گلوله‌های منور کردند. خاکریزها و منطقه درگیری کاملاً روشن شده بود. منورهایی که توسط هواپیماها فرو ریخته می‌شود، بسیار با‌دوام‌تر از گلوله‌های منور توپخانه است و مدت زمان بیشتری به روشن کردن منطقه می‌پردازد.

حدود نیم ساعت با فرماندهان گروهان‌های تحت فرماندهی‌ام صحبت کردم. همه آنها وضعیت را عادی توصیف نمودند. می‌گفتند نیروهای ایرانی، جهت محور عملیاتی خود را تغییر داده‌اند! من از شدت خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدم. فرمانده تیپ از نقطه‌ای که بر منطقه مسلط بود، اوضاع را با دوربین زیر نظر داشت و با فرماندهان گردان‌ها دائماً تماس می‌گرفت. هر بار که با من صحبت می‌کرد، تشویقم می‌کرد و می‌گفت: «آفرین بر شما، مرا رو سفید کردید!!»

او در عالم خیالات خود، آرزوی ملاقات با صدام و دریافت مدال شجاعت را می‌پروراند و ما، هر آن، منتظر سرنوشت محتوم بودیم، تا اینکه عاقبت خبر ناگواری، او را شوکه کرد. فرمانده گردان یکم کشته شد و افراد گردان پا به فرار گذاشته، بعضی در میدان‌های مین گرفتار شدند و بعضی به دامان ایرانی‌ها پناه بردند.

موقعیت این گردان، از جهت استراتژیکی و نظامی بسیار مهم بود. اراضی سوق‌الجیشی و کلیدی منطقه، در اختیار نیروی دفاعی گردان یکم بود. پس از تسلط قوای اسلام بر این مناطق، تزلزل عجیبی در سایر موقعیت‌های تیپ حاصل شد.

سروان صباح مصطفی، فرمانده گروهان سوم از گردان یکم، درباره نحوه مقاومت گردان خود چنین گفته بود: «ما در مقابل ایرانی‌ها مقاومت خوبی کردیم، اما به علت شدت حمله آنها و تلفات زیاد ما، توانایی بقیه سربازان سلب شد.»

 

[1].سرهنگ عبدالزهره معروف، فرمانده گردان یکم 2.سرهنگ طالب عبدالخالق، فرمانده گردان دوم 3.سرهنگ خلیل الرکابی، فرمانده گردان چهارم.

نبرد هور - 1
نبرد هور - 2
 



 
تعداد بازدید: 4692


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.