صدای بال ملائک(11)


19 فروردین 1396


مرصاد/ راوی: حسین محسنی/ بخش نخست

اردیبهشت ماه 1367 بود، زمانی که حال و هوای جبهه‌ها، از تابش آفتاب والفجر 10 هنوز گرم بود و هوای منطقه غرب و استان کرمانشاه هم رو به گرمی می‌رفت.

حضور در جمع دوستان کمیته‌ای، شور و نشاطی دیگر به من بخشیده بود، به خصوص یکی دو ماه بعد، زمانی که برای شکار بعثی‌ها و منافقین، دام جدیدی گسترده بودیم. خلاصه از حرارت آن روزها هر چه بگوییم، کم گفته‌ایم.

***

روز جمعه بود و تعطیلی برای ما مفهومی نداشت. کار جنگ از بس که حال و نشاط داشت، خستگی‌آور نبود. تا به کسی می‌گفتی: «خسته نباشی!» بلافاصله جواب می‌شنیدی: «بسیجی، خستگی را خسته کرده.»

آن روز انگار عراقی‌ها از جان‌شان سیر شده بودند که خود را طعمه آتش کرده و به قصرشیرین و سرپل‌ذهاب دست‌درازی کرده بودند. آفتاب داشت کشان‌کشان خود را به وسط آسمان نزدیک می‌کرد و عقربه ساعت، دست روی یازده گذاشته بود که یک‌دفعه سر و کله چند هواپیما پیدا شد. درست مثل اجل معلق سر رسیدند و بعد از رفتن‌شان، بوی بمب‌های شیمیایی، منطقه را در بر گرفت، ولی تلفاتی در بر نداشت. در گلوگاه و گذرگاه‌های حساس منطقه، انبوه شیردلان موج می‌زدند و منتظر بودند در دامنه تلاطم خود، هر حرکت خلاف موجی را محو کنند.

دوشنبه بود و عراقی‌ها از ترس، جای پایی هم باقی نگذاشته بودند. اثری از آنها به چشم نمی‌خورد و منطقه به راحتی داشت بوی خوش سپاه و بسیج استشمام می‌کرد.

من هم علاقه‌مند بودم سری به نیروهای خودی در پادگان «الله‌اکبر» بزنم، ببینم در چه حالند، ولی این بی‌دردسر نبود.فرماندهان، طرف دعوایم بودند و بالاخره در برابر اصرار فراوانم، تاب نیاوردند و توانستم به سمت پادگان حرکت کنم.

***

بعدازظهر که آفتاب، مشغول جمع کردن سفره گرمش از پهنه آسمان بود و داشت جای خود را به سیاه ‌پرده شب می‌داد، در جلسه با دیگر برادران، سرگرم صحبت پیرامون اوضاع منطقه بودیم که خش‌خش بی‌سیم، گوش‌های‌مان را تیز کرد:

ـ دشمن از سرپل‌ذهاب گذشته... منطقه پاتاق را شکسته... به طرف کِرند در حرکتند...

صدای بی‌سیم از دکل مخابراتی کِرند می‌آمد؛ صدایی که سکوت را در فضای جلسه به راحتی جا داد. بَحث‌های دیگر به کلی فراموش شد. حس‌های کنجکاو، همه به طرف بی‌سیم و پیامی که می‌داد، رفت.

از چهره برادران، به سادگی می‌شد غیرمنتظره بودن حادثه را تشخیص داد. تعجب، ما را فرا گرفته بود، اما بدون دست‌پاچگی، برای اطمینان بیشتر پرسیدیم: «دشمن تا اونجا رسیده؟!»

جمله‌های بعدی بی‌سیم، تکان دیگری بود برای دست‌به‌کار شدن‌مان:

ـ بله... رسیده قصرشیرین... دارند تا کرمانشاه هم می‌آن... نیروهاشون خیلی زیاده!

دیر خبر شده بودیم و دیرتر از این، تمام زمینه‌های کار را از دست‌مان می‌گرفت. به هر حال، چاره کار، نشستن و دست روی دست گذاشتن نبود. برای رویارویی، می‌بایست هماهنگ باشیم و جاهای دیگر را خبر کنیم، تا همگی آماده مقابله باشند، مقابله با دشمن.

حرکت به سوی عرصه حماسه

با کرمانشاه تماس گرفتیم، تا برای پذیرایی جانانه آماده باشند و این بار هم ضرب شستی به آنها نشان دهند. بالاخره حرکت به سمت اسلام‌آباد آغاز شد، شهری که منافقین برای تسخیر آن، دست به تجاوزی به نام «راه بی‌بازگشت» زدند و سرانجام هم فرصت بازگشت به آنها داده نشد.

ساعت، بیست دقیقه به هشت را به رخ می‌کشید که با یکی از دوستان، از پادگان، به طرف ورودی شهر به راه افتادم. فاصله آنجا تا شهر، هفت، هشت کیلومتر بیشتر نبود، سریع هم طی شد تا این که به اولین میدان رسیدیم، شلوغ بود و پر از خودرو.

ازدحام ماشین‌ها پرده ابهامی روی افکارم کشید و علامت سؤال بزرگی را در ذهنم جا داد:

ـ چرا وایستادن؟... چرا راه نمی‌افتند؟!

که ناگهان متوجه شدم، ترافیک سنگین در حال از بین رفتن است.

شلوغی میدان داشت جای خود را به خلوت می‌داد، اما نه با حرکت، که با انهدام!

ماشین‌ها یکی پس از دیگری با آتش خشم می‌سوختند.

خودروهایی که گرد و خاک جاده‌های جبهه، هنوز بر پیکرشان باقی مانده و خاطره سال‌ها رفت و آمد در کنار خاکریز ایمان و کفر، بر چرخ‌های‌شان ثبت شده بود، آن شب با شعله‌های قهر و کینه به آتش کشیده شدند. البته پیش از منهدم شدن، عده‌ای که ‌آن موقع نمی‌شناختیم‌شان، افراد داخل آنها را پیاده کرده، دسته‌دسته به رگبار می‌بستند. صحنه دردناکی بود! خون روی پرده تیره شب، مرتب نقطه‌های سرخ می‌زد.

داستان را تا آخر خواندیم، از این رو قبل از این که نوبت به ماشین ما برسد، به امان انهدام رهایش کردیم و پریدیم پایین. کنار خیابان، جوی آبی، خود را به ما نشان داد که برای پناه گرفتن جای مناسب و نقدی بود. همان‌جا دراز کشیدیم و مراقب اوضاع شدیم. دودی غلیظ جلو چشمان‌مانرا پوشانده بود. بیچاره ماشین ما هم، چند دقیقه‌ای بیشتر عمر نکرد و پهلوی چپش با گلوله آرپی‌جی شکافته شد. خوب شد دوستم اسلحه و بی‌سیم را قبل از اصابت گلوله، از داخل آن در آورد.

اطراف میدان، میدان تیر شده و صداهای مهیب، در دروازه گوش‌ها متراکم شده بود. میان جوی آب، هفت، هشت دقیقه با ابهام سرانجام کار گذشت که متوجه عبور عده‌ای نظامی شدیم که در حَال حرکَت، تیراندازی‌های پراکنده‌ای می‌کردند و همه‌اش سؤال‌های جور و واجور، آن هم به زبان فارسی:

ـ کمیته کجاست؟

ـ سپاه کو؟

معلوم بود از این دو خیلی داغ به دل دارند، حق هم داشتند!

از فاصله دو سه متری ما گذشتند، ولی لطف خدا، تاریکی دل‌شان و تاریکی شب، مانع دیدن ما که در چند قدمی‌شان بودیم، شد.

وقتی نزدیک شدند، از سر و وضع‌شان به چیز‌هایی پی بردم. فرم لباس و آستین‌بندهای سفیدشان مشخص می‌کرد از پسمانده‌های منافقین‌اند.

لحظه‌ها به کندی می‌گذشت و کوچک‌ترین صدا می‌توانست سر فصل اسارت‌مان باشد. احتیاط و سکوت، مرتب قیمت خود را بالا می‌بردند!

آهسته به دوستم که نگاهش به آنها گره خورده بود، گفتم:

ـ برادر فرصتی! اینا منافقند.

ـ جدی می‌گی؟!

کمی بعد، از کنارمان گذشتند. گویا کوری دل‌شان به چشم‌شان هم سرایت کرده بود. چند دقیقه طولانی دیگر گذشت. آتش سبک شده و برای رفتن و پیدا کردن نیروهای خودی، فرصت مناسبی گیر آمده بود. به فرصتی گفتم: «بیا از این معرکه خلاص بشیم.»

نگاهی به پشت سر کرد و رو به من گفت: «اگه ما رو ببینند...»

زدم به بی‌خیالی و گفتم: «نه، بیا بریم!»

اول مایل نبود، ولی با حرف من قانع شد. برای در رفتن از معرکه، وسیله‌ای لازم بود. ماشین خودمان هنوز از دست زبانه‌های آتش فریاد می‌زد.

به فکر وسیله‌ای بودم که تویوتای وانتی با یک چرخ پنجر شده، نگاهم را به طرف خود کشید. درنگ جایز نبود. سریع نشستیم و من استارت زدم. ماشین هم مردانگی به خرج داد و بدون خواهش و التماس روشن شد.

شبی در قلب نفاق

در راه، با احتیاط، طوری سرمان را پایین گرفته بودیم که منافقین پرت و پلا در خیابان‌ها، از بیرون متوجه [ما] نشوند...

نرسیده به فرمانداری، کوچه سمت راست، به ما علامت ورود داد. رفتیم توی کوچه، در منزلی باز بود. گویا دست چپاول به تازگی به آنجا خورده بود. جای گلوله، مثل شعاع‌های مرکز دایره، روی چند پنجره نمایان بود. ماشین را داخل حیاط بردیم و در را از پشت بستیم. تلاطم از طرفی و آرامش چند لحظه‌ای از طرف دیگر، در دلم به هم رسید.

برای آماده کردن ماشین، فرصت خوبی به دست آمده بود. برادر فرصتی پیش‌قدم شد و جک و زاپاس را پایین آورد و دست به کار شد. با خودم گفتم: دوری اطراف تویاتا بزنم، شاید از جایی دیگر نقصی داشته باشد. در همین فکر بودم که متوجه چرخ جلو شدم. آن هم پنچر بود. کار مشکل‌تر می‌نمود. فرصتی را هم از ادامه کار منصرف کردم:

ـ ولش کن آقا! دیگه نمی‌صرفه... با یک چرخ پنچر که نمی‌شه 55 کیلومتر راه رو تا کرمانشاه رفت.

کلمه آخر که از دهانم پرید، عبارت روی در ماشین، نگاهم را میخکوب کرد:

ـ ارتش آزادی‌بخش ملی ایران!!

بی‌اختیار، فرصتی را صدا زدم: «بیا این‌جا رو ببین!»

با عجله آمد و هنوز به من نرسیده، پرسید:

ـ چیه؟ کجا رو؟

ـ ماشین منافقین!

ـ راست می‌گی‌ها! ارتش آزادی‌بخش، همونان... پس این چند سال کدام گوری بودند؟

شروع به جست‌وجوی محموله ماشین کردیم. چیزهای زیادی همراهش بود، آستین‌بندهای سفید، شیشه‌های مشروب با مارک‌های عربی و انگلیسی و...

***

پنچری ماشین، نقطه امیدی برای حرکت شبانه باقی نگذاشته بود، ناچار تصمیم گرفتیم شب را همان‌جا بمانیم.

قبل از این که تمام شهر خاموش شود، فیوز منزل را بیرون کشیدیم، برای ماندن، همه‌جا باید تاریک می‌شد.

نماز را خواندیم و در گوشه‌ای از خانه، سر را به زانو نهاده، شب پر سر و صدایی را در میان نعره توپ‌های 106 و خمپاره‌های منافقین به صبح رساندیم. در این مدت، خواب با چشمان‌مان جز دقایقی کوتاه آشتی نداشت.

 

ادامه دارد...

 

صدای بال ملائک(10)



 
تعداد بازدید: 4334


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.