چشم در چشم آنان(28)

راوی: فاطمه ناهیدی
به کوشش: مریم شانکی

18 دی 1395


ظهر به ترکیه رسیدیم. اردوگاهی بود به شکل باغ که داخل آن چند چادر زده بودند. صلیب سرخ از طریق ژنِو آمده بود برای مبادله. چند نفر هم از هلال احمر ترکیه بودند و تعدادی پلیس. چند نفر هم از ایران آمده بودند که یک خانم هم بین آنها بود. آن روزها ترکیه رابطه خوبی با ایران نداشت. اول برخورد بدی با ما کردند؛ خانمی که از ایران آمده بود، ‌ترکی می‌دانست. گفتیم برای‌شان توضیح بده. از ایران بگو. ما هم از بلاهایی که بر سرمان آورده بودند، گفتیم. می‌دیدیم که کم کم چهره‌شان عوض می‌شود و آن حالت اول را ندارند. تعجب می‌کردند که عراق چنین کارهایی می‌کند. گفتیم ما موقع اسیر شدن که به این شکل نبودیم. شما وضع جسمانی ما و ظاهری ما را می‌بینید و این مشخص‌کننده خیلی چیزهاست. لباس تمام اسرا به خصوص مردها پاره بود. عراق حتی نکرده بود لباس نو اسارت را به تن آنها بکند. اما ایران اسرا را با کت و شلوار می‌فرستاد. بچه‌های ما با دمپایی یا کتانی پاره آمده بودند. بعد از این صحبت‌ها رفتارشان به کلی تغییر کرد. حتی یکی دو تا از گلدوزی‌ها را به عنوان یادبود به آنها دادیم تا هر وقت آن را دیدند،‌ به یاد خاطراتی که برای‌شان تعریف کردیم، بیفتند.

تقریباً هفت ساعت طول کشید تا کارهای تبادل را انجام بدهند، اسامی رد و بدل بشود و هواپیما بیاید. هوا تقریباً سرد بود. شب ما را به فرودگاه بردند. هنگام رفتن دیگر آن برخوردهای زشت و زنندة موقع ورود نبود. یک‌سری خبرنگار هم در فرودگاه بودند که با اینکه آمدن‌شان قدغن بود، ولی باز آمده بودند و سؤال می‌کردند، خصوصاً از ما که دختر بودیم. سوار هواپیما شدیم. آنجا دیگر فرصت برای صحبت وجود داشت. از خانمی که از ایران آمده بود، از جنگ و از امام می‌پرسیدیم. ایشان هم به ما روحیه می‌دادند. داخل هواپیما خیلی سعی کردند پذیرایی بکنند. اما آنچه تأسف‌بار بود، برخورد ایرانی‌ها با ما بود. وقتی جنگ تمام شد و اسرا مبادله شدند، دیدیم که همان‌طور که حق‌شان بود، تحویل‌شان گرفتند. اما آن زمان چنین جوی حاکم نبود. برخوردها صمیمانه که نبود،‌ هیچ، ‌بلکه فکر می‌کردیم باید کار خلافی انجام داده باشیم. نمی‌توانستند حس کنند که آنجا بر ما چه گذشته. انتظار چنین استقبالی را نداشتیم. در اردوگاه که بودیم،‌ حاج‌آقا ابوترابی می‌گفتند شما که آزاد شدید ممکن است ببرندتان پیش امام. شما همه این مطالب را به امام بگویید. حتی بچه‌ها شعر و سرودی آماده کرده بودند و می‌گفتند شما را که بردند پیش امام، این را برایش بخوانید. درست حکم کسی را داشتیم که به میهمانی رفته و حس می‌کند صاحب‌خانه به ظاهر به او خوش‌آمد می‌گوید و در باطن چنین نیست. از این وضع دلم سخت به درد آمده بود. تمام این برخوردها حس گناهی در وجودم ایجاد کرده بود. برای لحظاتی رجوع کردم به گذشته. گذشته‌ای که به خاطر خدا گذرانده بودیم. پس باید این برخوردها را هم به خاطر او تحمل می‌کردیم.

یک ساعت و نیم بیشتر در راه نبودیم. لحظات دیگر به کندی سابق نمی‌گذشت، ولی دلهره‌آور بود. فکر می‌کنم اخبار شب ما را نشان داده بود و مصاحبة کوتاهی هم با ما کردند. روزی که قرار بود از عراق بیاییم به خانواده خبر داده بودند. وقتی ما را در اخبار دیده بودند، اطمینان پیدا کردند.

آن شب، دهم بهمن ماه سال شصت و دو [1362] بود که به ایران رسیدیم. دو ساعتی در فرودگاه بودیم و ساعت یازده ما را با آمبولانس به طرف بیمارستان سرخه‌حصار بردند. برق نبود. نمی‌دانم خاموشی به چه علت بود. برف سنگینی باریده بود. تمام طول راه در سکوت و خاموشی طی شد. به مظلومیت خودمان فکر می‌کردم و به عراق که تمام شهرهایش چراغانی بود و به اینکه چه امنیتی داشتند در زمان جنگ. دو روز هم آنجا قرنطینه بودیم. هیچ ارتباطی با بیرون نداشتیم. چند نوبت از طرف نخست‌وزیری آمدند و فرم‌هایی پر کردند و بازجویی و سؤال و جواب کردند و رفتند. اسامی جاسوس‌هایی که در ذهن‌مان بود و کسانی که همکاری می‌کردند، به آنها دادیم. پدرم با مسئول هلال‌احمر که دکتر وحید دستجردی بود، صحبت کرده بود. دکتر وحید را می‌شناختم. مرا صدا کردند تلفنی با کسی صحبت کنم. اول خود دکتر با من صحبت کرد و بعد گوشی را به پدرم داد. بعد از سلام گفتم بابا حالتون خوبه؟ گفت خیلی ممنون. خوش آمدی. اولین سؤالی که از پدرم کردم،‌ در مورد علی بود. گفت بیا بعد صحبت می‌کنیم. نمی‌خواستم باور کنم که او شهید شده است. بعد از صحبت با پدر در محوطه بیمارستان قدم می‌زدم. فکر می‌کردم اگر اتفاقی برایش افتاده باشد، ‌اگر جانباز شده باشد، اگر نتواند مثل سابق به فعالیتش ادامه بدهد،‌ چی؟ و آن شب را با همین افکار گذراندم.

یادم هست بچه‌ها چون اهل جنوب بودند، برف زیاد ندیده بودند و خیلی دوست داشتند ببینند. معصومه برادرش تهران بود و رفت و آمد داشت. ولی مریم تهران نیامده بود. می‌گفت من تا حالا برف را از نزدیک ندیده‌ام. برف را می‌گرفت دستش و برایش خیلی جالب بود.

روز دوازدهم اسرا را یکی یکی صدا زدند. خانواده مریم از شیراز آمده بودند منزل برادر معصومه و با هم آمده بودند دنبال آنها. حلیمه را هم اول از همه صدایش کردند که رفت. با اینکه به خانه برمی‌گشتیم،‌ ولی بعد از این همه مدت برای‌مان جدایی سخت بود. به امید دیدار در آینده از هم خداحافظی می‌کردیم. بعدها تعریف می‌کردند که دایی‌ام گفته بود بگذارید اول پدر و مادرش بروند. ولی اولین کس که جلو آمد، خودش بود که آمد و مرا در آغوش گرفت. فامیل و آشنا آمده بودند. قیافه‌ها تازگی داشت. بچه‌ها بزرگ شده بودند. بزرگ‌ترها تغییر کرده بودند. انگار در خواب و رؤیا بودم.

در میان آن ‌همه جمعیت به دنبال علی می‌گشتم، ولی از کسی نمی‌پرسیدم. می‌دانستم مادرم نگران این مسئله است. بعدها می‌گفت وقتی شنیدم می‌آیی، مانده بودم چطور خبر را به تو بدهم.

سوار ماشین که شدم، به دختر عمویم گفتم بیا پیش من بنشین. علاقة زیادی به او داشتم. دست مادرم را گرفتم و گفتم ما باید در مقابل تمام مصائبی که پیش می‌آید، صبر داشته باشیم. گفت مگر تو می‌دانی؟ گفتم من خیلی چیزها را می‌دانم. خدا به من گفته،‌ ولی ان‌شاءالله خدا به همه صبر بدهد.

تهران‌پارس شلوغ بود. چند نقطه از تهران‌پارس پیاده‌ام کردند و گوسفند کشتند تا به خانه رسیدیم.

 

 

پایان

آرشیو بخش‌های پیشین



 
تعداد بازدید: 4728


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.