چشم در چشم آنان(25)

راوی: فاطمه ناهیدی
به کوشش: مریم شانکی

28 آذر 1395


شب‌ها گرما از یک طرف و پشه هم از طرف دیگر کلافه‌مان می‌کرد. چون اتاق ما نزدیک حمام و فاضلاب بود، پشه فوق‌العاده زیاد بود. این را هم با صلیب سرخ در میان گذاشتیم و گفتیم که این پشه‌ها باعث آلودگی و بیماری می‌شوند. اول خواستند پیف پاف بیاورند، گفتیم اگر به همه می‌دهید، ما هم می‌گیریم. گفتند شما به همه چه کار دارید؟ در اتاق را درآوردند و به جایش توری زدند. اما بی‌فایده بود. چون از هر طرف به اندازه 6 سانت باز می‌ماند. به همین خاطر بود و نبودش فرقی نمی‌کرد.

یک بلوز بافتنی داشتیم. آن را روی پنکه می‌انداختیم و هر روز یکی مسئول آب ریختن روی آن بود. رطوبت آن باعث خنک‌تر شدن باد پنکه می‌شد.

دوباره فرمانده اردوگاه عوض شد. مردی قدبلند همیشه کابل برقی در دست داشت. شباهت زیادی به رضاشاه داشت، همه می‌گفتند این فرماندهِ فرمانده است. همیشه سعی می‌کرد مؤدبانه برخورد کند. روز اول وارد اردوگاه شد، گفت دخترها را بگویید بیایند بیرون. رفتیم بیرون. گفت من پرونده شما را مطالعه کردم، از این به بعد اگر صدایتان در بیاید، با من طرف هستید و شروع کرد به تهدید کردن. با خندیدن ما فهمید که مسخره‌‌اش می‌کنیم. گفتیم می‌خواهی چه کار کنی؟ بکشی ما را؟ خب بکش! شما وظیفه‌ داری یک‌سری امکانات در اختیار ما بگذاری، اگر دادی که هیچ، ولی اگر ندادی، ما سر و صدا می‌کنیم. گفت مثلاً چی می‌خواهید؟ گفتیم ما حداقل هفته‌ای یک بار باید حمام کنیم. احتیاج به آب بیشتری داریم. گفت نمی‌شود. گفتیم زور که نمی‌شود بگویید. ما هم می‌گوییم نه و سر و صدا می‌کنیم. ولی اگر می‌خواهید منطقی برخورد کنید، این نیازها را داریم. گفت پسرها هم همین اندازه آب دارند. گفتیم ما شرایط‌مان با آنها فرق دارد. شما مسلمانید ما هم مسلمانیم. مجبورمان کرد که حرف را به اینجا بکشانیم. گفت با خاک غسل کنید. گفتیم پس شما دوش بگذارید که از آن خاک بریزد. خندید و به روی خود نیاورد. می‌دانست که مسخره‌اش می‌کنیم. البته زیاد دوام نیاورد و بعد از یک هفته رفت. تابستان به همین شکل می‌گذشت. فقط زمانی که عملیاتی انجام می‌شد، وضع یک مقدار فرق می‌کرد.

محرم از راه رسید. عراقی‌ها از محرم سال قبل درس گرفته بودند. از همان روزهای اول بچه‌ها را برای زدن واکسن بردند. حالا آیا واقعاً واکسن بود یا آمپول، نمی‌دانم. آنها به اسم واکسن آن را به بچه‌ها می‌زدند. طوری بود که وقتی آن را تزریق می‌کردند، بچه‌ها سه روز در حالت تب و خواب‌آلودگی می‌افتادند. شک ما جایی به یقین تبدیل شد که گفتند شما احتیاجی به واکسن ندارید. این بیماری فقط بین پسرها شیوع پیدا کرده. گفتیم خب اگر بیماری هست، ما هم دچارش می‌شویم. گفتند نه احتیاجی نیست. ما آن ده شب را عزاداری می‌کردیم، ولی کسی نبود جواب‌مان را بدهد. از طرفی هم از بچه‌ها دور شده بودیم. فقط افسرها صدای‌مان را می‌شنیدند. تازه اگر صدای‌مان هم به آنها می‌رسید، کسی نای جواب دادن نداشت. بعدها می‌گفتند که حتی غذا هم نمی‌توانستند بخورند. برنامه عاشورا و تاسوعا را به این شکل خنثی کردند.

مسئله دیگری که در اردوگاه پیش آمده بود، برنامه‌ریزی آنها برای رواج فساد و فحشا بود. می‌خواستند از این طریق ذهن بچه‌ها را خراب و منحرف کنند. تریاک و مواد مخدر وارد اردوگاه می‌کردند تا آنها را معتاد کنند، یا آهنگ‌های مبتذل می‌گذاشتند. یک کانال تلویزیونی هم داشتند و تبلیغات‌شان را از آن طریق انجام می‌دادند. یکی از روزهای پاییز برای فیلمبرداری به اردوگاه آمدند. آن روز متوجه غیر عادی بودن اردوگاه شدیم. بچه‌ها را کردند داخل آسایشگاه‌ها و چند تا فیلمبردار رفتند به طرف آنها. ما بیرون بودیم. ابتدا به ما نگفتند که به داخل برویم. ناگهان سر و صدایی بلند شد. فوراً ما را بردند داخل. بعدها بچه‌ها این‌طور تعریف کردند که میزی گذاشته بودند و وسایل قمار را هم رویش چیده بودند و به بچه‌ها هم گفته بودند که بنشینند دور میز تا فیلمبرداری کنند. بچه‌ها قبول نکرده بودند و فهمیده بودند که اینها چه برنامه‌ای دارند. آنها می‌خواستند از همان شبکه تلویزیونی این فیلم را پخش کنند تا بگویند که بچه‌های ما به زور به جبهه رفته‌اند و در عراق به آنها خوش می‌گذرد، چون در ایران محدودشان کرده بودند، ولی در اینجا آزادند و از این مزخرفات. بعد که بچه‌ها این‌کار را نکردند، آنها چند نفر از جاسوس‌ها و منافقان را آوردند و سر میز نشاندند. بچه‌های ما که متوجه این مسئله شدند، با هر چه ذخیره صابون و نان و غیره داشتند، به خبرنگارها حمله کردند و کتک مفصلی هم به فیلمبردارها زدند. ما را هم همان موقع کردند داخل. از پنجره می‌دیدیم که خبرنگاری کراواتش کنده شده. آن یکی کتش در حال در آمدن است. دوربین‌ها هم داغان شده بود. خلاصه همه در حال فرار بودند. وقتی سربازها و خبرنگاران از اردوگاه در رفتند، تیراندازی شروع شد. رگبار شدیدی به طرف آسایشگاه باریدن گرفت. به حدی شدید بود که مجبور شدیم کف اتاق بخوابیم. از دور تا دور اردوگاه تیر بود که به داخل می‌بارید؛ شکر خدا کسی کشته نشد. فقط چند نفر زخمی شدند.

زمستان آن سال هوا خوب بود. نیازی به گرما و لباس گرم نداشتیم. سال قبل از صلیب سرخ خواسته بودیم برای‌مان چادر مشکی بیاورد. دفعه بعد که آمدند پارچه مشکی آوردند که دو تا چادر شد. بعد هم دوباره یکی دیگر خواستیم که آن را هم آوردند. در بیمارستان که بودیم، به هر کدام‌مان یک شلوار لی داده بودند. من از این شلوار یک ساک درست کرده بودم و روی آن را هم گلدوزی کرده بودم. خود عراقی‌ها هم نفری یک ساک سربازی به ما داده بودند. کل وسایل ما همین چیزها بود.

زمانی که عراقی‌ها به قصد کشتن تیراندازی را شروع کردند، یک لحظه مرگ را جلو چشمانم دیدم. احساس کردم دنیا چقدر بی‌ارزش است. ناخودآگاه چشمم به وسایلی که داشتم افتاد. گفتم خدایا، حتی اینها را هم که در واقع هیچی نبود، باید گذاشت و رفت. این را لطف خدا می‌دیدم که به این شکل داشت بی ارزش بودن همه چیز را به من نشان می‌داد. با تمام وجود آن را لمس کردم.

تیراندازی که شروع می‌شود، بچه‌ها به داخل می‌روند و شعار مرگ بر آمریکا، مرگ بر صدام می‌دهند. حتی افسرها هم شعار می‌دادند و این موجب ترس بیشتر عراقی‌ها شده بود. این جریان به شکر خدا به خیر گذشت، ولی بعد سر فرصت،‌ بچه‌ها تنبیه شدیدی شدند.

در آنجا واضح بود که همه می‌بایست دچار ناراحتی‌هایی می‌شدیم. همه دچار کم‌خونی شدید شده بودیم و من بیشتر. غذا که مناسب نبود. مسئله از دست دادن آهن که در طول ماه به وجود می‌آمد، باعث شدت کم‌خونی می‌شد و این کم‌خونی در دید ما اثر گذاشته بود. صلیب سرخ دکتر آورد. همه را معاینه کرد و گفت چیزی‌شان نیست. معصومه گفت من عینک داشتم. دکتر برخوردی بد داشت. گفت این نیاز به عینک دارد. در مدتی که آنجا بودیم چند مورد پیش آمد که برای‌مان دکتر آوردند. از لحاظ ظاهر با هم فرق داشتند. یکی معمولی بود دیگری با لباس بلند و روسری. یکی از آنها تعریف می‌کرد می‌گفت شما اینجا تنها نیستید. در عراق زن اسیر خیلی زیاد است. من به اردوگاهی رفتم که در چادر زندگی می‌‌کردند، نه آب داشتند نه بهداشت. بیماری‌های سختی هم گرفته بودند. بیشتر آنها خانوادگی زندگی می‌کردند. خود ما هم از صلیب شنیده بودیم که حدود بیست هزار نفر هستند که به شکل خانوادگی زندگی می‌کنند.

زمستان سال 1362 علاوه بر اینکه هوا گرم بود، مشکلات‌مان کمتر شده بود. صلیب سرخ برای‌مان یک بخاری برقی آورده بود که وسیله پخت و پز هم شده بود. گاهی از خمیرهای نان و از موادی که از آشپزخانه برای‌مان می‌آوردند یا با همان غذایی که می‌ماند، چیز دیگری درست می‌کردیم. دیده بودیم افسرها شیرینی درست کرده بودند، البته دور از چشم عراقی‌ها. برای ما هم آورده بودند. به ما می‌گفتند شما هم از این کارها می‌توانید بکنید. مثلاً از خرما سرکه درست کردیم. یادم هست یک‌بار برای بچه‌ها پیتزا درست کردم. خمیر نان‌ها را به صورت خمیر پیتزا درآوردم. یک مقدار هم از چیزهایی که اضافه آمده بود، مثل گوشت،‌ لوبیا و پنیر روی آن خرد کردم و ریختم روی خمیر و درش را هم گذاشتم و آن را روی بخاری برقی گذاشتم. خیلی هم خوب از آب درآمد. از این کارها می‌کردیم، البته فقط در سال 1362 و به لطف خدا عراقی‌ها هم نمی‌فهمیدند.

می‌گویند آدم وقتی از یک سختی و مشکل به آسایش می‌رسد، وقت رفتن فرا رسیده. چون آسایش نباید در این دنیا باشد. واقعاً هم همین‌طور بود. چهار ماهی می‌شد که از خانواده‌ام بی خبر بودم. نامه‌ای نیامده بود. دوباره نگرانی شدیدی در من ایجاد شد. برای مادرم ناراحت بودم. مرتب در نامه‌های قبلی از آنها می‌خواستم برایم هرچه اتفاق افتاده، بنویسند. من تحملش را دارم. آنها هم احساس کرده بودند که من چیزهایی فهمیده‌ام.

 

ادامه دارد... 

آرشیو بخش‌های پیشین



 
تعداد بازدید: 4365


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.