چشم در چشم آنان(20)

راوی: فاطمه ناهیدی
به کوشش: مریم شانکی

22 آبان 1395


دو روز در آسایشگاه‌ها به روی‌شان بسته شد. چند نفر را بردند و حسابی خدمت‌شان رسیدند. غذا را خودمان می‌رفتیم می‌گرفتیم. یعنی خودمان این‌طور می‌خواستیم. از این طریق می‌توانستیم با برادرها ارتباط برقرار کنیم. بچه‌ها پیام‌ها را در کاغذ می‌نوشتند و در طول راه می‌انداختند زمین و ما موقع گرفتن غذا، یک چیزی را می‌انداختیم زمین و به بهانه برداشتنش آن را هم برمی‌داشتیم.

در ابتدا آزادی بیشتری داشتیم. می‌توانستیم با بعضی‌ها صحبت کنیم، ولی بعد به برادرها گفتند که حق صحبت کردن با ما را ندارند. هرکس با ما صحبت می‌کرد، کتک مفصلی می‌خورد. غذایی که به ما می‌دادند، برای ما چهار نفر اندازه بود، ولی به اسرای دیگر نمی‌رسید، چون آنها می‌بایست 7 نفری می‌خوردند. به هر کس یک یا دو لقمه بیشتر نمی‌رسید. غذاها اکثراً یکنواخت بود، ولی گاهی گوشت تازه و گاهی هم لوبیا و بامیه و باقالی می‌آوردند. بچه‌های آشپز از اسرای خودمان بودند و سعی می‌کردند با طبع ایرانی غذا بپزند. گاهی بچه‌ها از خمیر داخل نان حلوا درست می‌کردند، با مقدار کمی قند و شکر که در اختیارمان می‌گذاشتند.

یادم هست که به ما چراغ دادند و گفتند مواد غذایی بهتان می‌دهیم، خودتان بپزید. قبول نکردیم،‌ چون امکان داشت بیایند بگیرند و این در روحیه‌مان تأثیر بگذارد. در ضمن می‌خواستیم از همان امکاناتی که اسرای دیگر استفاده می‌کردند، استفاده کنیم.

از امکانات دیگری که در اختیارمان بود، کاغذ و قلم بود. شاید بتوانم بگویم ما کل مفاتیح را در کاغذهای کوچک کم‌کم نوشتیم و بین بچه‌ها پخش کردیم. و این برای تقویت روحیه بچه‌ها خیلی خوب بود. اگر به چیزی هم احتیاج پیدا می‌کردیم، از فروشگاه تهیه می‌کردیم. این رفت و آمدها بیشتر برای برقراری ارتباط با بچه‌ها بود.

ما هنوز حالت مبارزه و سرکشی داشتیم. می‌دانستیم که آنها هم دشمن‌اند، برای همین آرام نمی‌نشستیم. یک روز دو تا از بچه‌ها بیرون آسایشگاه بودند. سربازی بدون اینکه در بزند آمد داخل. با ناراحتی به بچه‌ها گفتم اینجا با زندان فرق می‌کند. اینجا بچه‌های خودمان می‌بینند که فلان سرباز آمد داخل، اما در زندان کسی چیزی نمی‌دید. اینجا برای ما خیلی مهم‌تر است. بین اسرا آدم‌های فرصت‌طلب هم وجود دارد که منتظرند تا انگی روی آدم بزنند. باید جلو این کار را بگیریم.

اعتراض کردیم و تا ساعت 11 شب ایستادیم در محوطه اردوگاه. سربازها می‌آمدند و می‌گفتند بروید داخل. می‌گفتیم نمی‌رویم و اگر دست به ما بزنید، جیغ و داد می‌کنیم. یک ایرانی آوردند که ترجمه بکند. گفت بروید داخل، شب شده و اینجا امنیت ندارد. گفتیم تا زمانی که مسئول اردوگاه نیاید و سربازی که داخل اتاق ما شده، تنبیه نشود، ما نمی‌رویم. هر کار کردند،‌ بی‌فایده بود. گفتیم به فرمانده بگویید امنیت ما را تضمین بکند تا ما برویم. چون آن روز تعطیل بود، فرمانده اردوگاه نبود.

روزهای اول چون شناخت درستی نسبت به ما نداشتند،‌ گاهی از این اتفاقات می‌افتاد. یک موقع می‌خواستیم آزاد بنشینیم و روسری‌هایمان را برداریم، ولی نمی‌شد. می‌آمدند. فکر می‌کنم آن شب حاج‌آقا ابوترابی را آوردند. ما برای اولین‌ بار بود ایشان را می‌دیدیم. چون ایشان بین اسرا چهره شناخته‌شده‌ای بودند. در عین حال اسرا حرف ایشان را قبول داشتند و عمل می‌کردند و در آن مکان حکم رهبر را داشتند. عراقی‌ها به گمان اینکه ما هم همان حالت را داریم، ایشان را آوردند. البته در ابتدا چون ما شناختی نسبت به ایشان نداشتیم،‌ نمی‌شد هر چه ایشان می‌گویند، ما انجام بدهیم ولی بعد که متوجه شدیم ایشان نماینده حضرت امام هستند، شرایط فرق کرد. گفتیم ما هیچ‌کس را نمی‌شناسیم. و این مسئله باید روشن بشود. بالاخره آن شب حدود ساعت 5/11-11 رفتیم داخل، به شرط این‌که صبح فرمانده را ببینیم. و همین یک چشمه برای‌شان کافی بود.

صبح با فرمانده صحبت کردیم. فرمانده قول داد که دیگر این مسائل تکرار نشود. احساس کردیم نباید ساکت باشیم. این بود که برخوردها داشت شروع می‌شد. در ابتدا برای اسرا این سؤال مطرح بود که عراقی‌ها چطور با ما چنین رفتاری دارند؟ بچه‌ها تعریف می‌کردند که قبلاً هم در اینجا زن بوده، ولی تمام مدت در حال زدن آنها بودند و دائم موهایشان در دست عراقی‌ها بود، و از این طرف به آن طرف کشیده می‌شدند. گفتیم نمی‌دانیم چرا، یا برخورد ما جرأت چنین کاری به آنها نمی‌دهد یا آن زن‌ها آن‌قدر زبون و خوار بوده‌اند که باعث این اتفاقات می‌شده‌اند. این حرف‌ها روحیه ما را تقویت می‌کرد و در رفتارمان مصرتر می‌شدیم.

کم‌کم شرایط را سخت‌تر کردند. شب‌ها اجازه نمی‌دادند به دستشویی و توالت برویم. یک دستشویی که سربازها از آن استفاده می‌کردند، کنار آسایشگاه ما بود. به ما گفته بودند شما هم از این دستشویی استفاده کنید. دستشویی برادرها تو محوطه اردوگاه بود. بعدها هم خواستیم که از این دستشویی فقط ما استفاده کنیم. قبول کردند. سربازها دیگر به آنجا نمی‌آمدند. البته خود ما هم بیشتر شب‌ها بیرون نمی‌آمدیم. امنیت نداشت. فرمانده که نبود سرباز هر کاری دلش می‌خواست انجام می‌داد. یک مقدار آب می‌آوردیم و داخل اتاق وضو می‌گرفتیم.

یک بار دیگر هم با سربازی برخورد پیدا کردیم. حاج‌آقا ابوترابی را آوردند. ایشان گفت: «شما باید آرام باشید، اگر می‌گویند این کار را نکنید گوش کنید. هر کاری خودتان می‌خواهید نباید بکنید. هر ساعتی بخواهید بروید بیرون و بیایید داخل،‌ که نمی‌شود. اینجا این‌طور نیست، قانون دارد.» فرمانده هم بود. گفت: «شما مثل دختر ما هستید. مهمان هستید. من مثل پدرتان هستم.» گفتم: «ما نه مهمان شماییم نه دختر شما، و نه پدری شما را قبول داریم. شما دشمن مایید. ما هم دشمن شما. با ما هم مثل یک دشمن برخورد کنید. چیزی بیش از این نمی‌خواهیم. به هر اسیری هر چه داده‌اید، ‌به ما هم بدهید. اما باید حقمان را بدهید. چیزی که حق ما نیست،‌ نباید انجام بشود.» حاج آقا ابوترابی برایش خیلی جالب بود. بعدها می‌گفتند: «وقتی گفت شما دختر من هستید،‌ منتظر جواب شما بودم. وقتی جواب را شنیدم،‌ آرامش پیدا کردم و موضع شما کاملاً دستم آمد.» ولی تا قبل از آن زمان ایشان مرتب نامه می‌نوشتند که شما چرا با عراقی‌ها این‌جوری برخورد می‌کنید؟ آرام باشید. اینجا اردوگاه است. جو را خراب می‌کنید. متوجه نمی‌شدند که ما شرایطمان با آنها فرق می‌کند. ما زن بودیم و اگر ملایمت می‌کردیم، اوضاع عوض می‌شد. ولی مردها نه، گاهی ممکن بود با سربازهای عراقی دوست هم بشوند و آنها را هدایت کنند. کما اینکه این اتفاق هم افتاده بود. ولی ما اگر می‌خواستیم دوستانه برخورد کنیم، از جنبه‌های دیگر برداشت می‌شد. هم برای عراقی‌ها هم ایرانی‌ها، به همین دلیل دائم در حال برخورد بودیم.

ماه مبارک آغاز شد و الحمدلله با وجود سخت‌گیری‌ها به خوبی برگزار شد. محدودیت‌ها شدت گرفته بود. حتی اجازه نمی‌دادند به خیاط‌خانه برویم. اگر می‌خواستیم درز لباسمان را بدوزیم، می‌بایست از فرمانده اجازه بگیرند و چرخ را به اتاق‌مان بیاورند. اجازه بیرون رفتن نداشتیم. می‌گفتند با بچه‌ها صحبت می‌کنید. یک روز سرباز ایرانی به همراه نگهبان برای‌مان مقداری گوجه فرنگی کال آوردند و گفتند اینها را نگه دارید تا قرمز شود بعد بخورید. گفتیم چرا اینها را کندید. گفتند نمی‌گذارند قرمز شود. بز می‌اندازند در باغچه تا خربزه‌ها و گوجه‌ها یا هر چیز دیگری را که با زحمت کاشته‌ایم، بخورند. به بچه‌ها گفتیم بیایید مربا درست کنیم. آن زمان یک چراغ داشتیم. با مربایی که درست کردیم، به عیادت مریض‌های درمانگاه رفتیم. گفتند دیگر حق ندارید از این کارها بکنید. آنها خودشان هم متوجه شده بودند که جو اردوگاه تغییر کرده و از آن خشکی بیرون آمده و آنها نمی‌خواستند این‌طور بشود. یک روز بچه‌ها می‌خواستند تئاتر اجرا کنند، به ما هم گفتند بیایید. وقتی رفتیم، هنوز شروع نشده بود. سربازها ریختند و بساط‌شان را به هم زدند. برادرها فکر کرده بودند چون ما آزاد می‌گردیم، پس می‌توانیم داخل آسایشگاه آنها هم بشویم. ما را بردند و آنها را هم تا می‌توانستند زدند. ارتباط‌مان از آن روز دیگر کاملاً قطع شد. برای خرید و گرفتن غذا هم نمی‌گذاشتند بیرون برویم. مگر ساعاتی که هیچ‌کس در راهرو نبود.

 

ادامه دارد... 

آرشیو بخش‌های پیشین

 



 
تعداد بازدید: 4996


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.