چشم در چشم آنان(18)

راوی: فاطمه ناهیدی
به کوشش: مریم شانکی

08 آبان 1395


وقتی دیدند نمی‌توانند حریف ما بشوند، ‌دست و پاهایمان را بستند و سرم وصل کردند. شروع کردم به الله‌اکبر گفتن و لا‌اله‌الا‌الله گفتن و شعار دادن. مدتی که سر و صدا کردیم و شعار دادیم. گفتند باشد. صلیب سرخ خواهد آمد. فهمیدیم می‌خواهند ما را از آن وضع بیرون بیاورند و با سرم مقداری آب زیر پوست ما برود و از آن شرایط ضعف بیرون بیاییم، بعد صلیب سرخ ما را ببیند. دو لیتر سرم را در عرض یک ساعت، شاید هم کمتر وارد بدن ما کردند.

قبل از ظهر بود که صلیب سرخ آمد. قبل از آمدن آنها اتاق را تمیز کردند و دسته گلی روی میز گذاشتند. صلیب سرخ که آمد، احساس کردیم از دیدن ما وحشت کرده‌اند، چون بعدها که به اردوگاه می‌آمدند، می‌گفتند وقتی شما را در بیمارستان دیدیم، آن‌قدر وضع بد و وحشتناکی داشتید که احساس کردیم الآن از توی قبر درآمده‌اید. صلیب سرخ یک برگه معمولی داد و یک برگه آبی. گفت برگه آبی زود می‌رسد و آن یکی دیرتر. بعد گفت سعی می‌کنم هر دو را با هم بفرستم. گفت بیایید بنشینید،‌ می‌خواهم عکس بیندازم، ولی خانمی که همراه صلیب سرخ بود، گفت این کار را نکنید،‌ چون آنها فکر می‌کنند شما جایتان خیلی خوب است.

بعضی از افراد صلیب سرخ آدم‌های منطقی و نسبتاً خوبی بودند، ولی بیشترشان برخوردهای بد و تندی داشتند. این درست که در کل، صلیب سرخ رفتار خوبی با اسرای ایرانی نداشت، ولی بین آنها آدم‌های رئوف هم پیدا می‌شد. مثلاً همین که می‌گفت کنار گل ننشینید، حرف کاملاً به‌جایی بود. سرباز می‌گفت بنشان کنار گل و او می‌گفت نه. عکس که از ما گرفتند، ‌از این عکس‌های فوری و رنگی بود که شرایط جسمانی ما آن را بدتر کرده بود. بعدها مادرم تعریف می‌کرد و می‌گفت وقتی عکست را دیدم، ‌فکر کردم فکت تیر خورده و تو اصلاً فک نداری.

موقع نوشتن نامه فکر کردم نامه‌ای که برای آنها می‌نویسم، می‌تواند خیلی مهم باشد و در برگیرندة خیلی مسائل تا آنها بدانند من در چه شرایطی هستم. با نام خدا شروع کردم و دعا و سلام. در بین نوشته‌ها جمله‌ای آوردم و آن را پررنگ کردم. جمله این بود: «من هنوز همان دختر شاد شما هستم.» زمانی که نامه به دست خانواده رسیده بود، برادرم، علی بعد از 8 ماه به علت ترکش خوردن در حال استراحت بود. مادرم که با دیدن عکس من شروع به گریه می‌کند، برادرم ناراحت می‌شود و به مادرم می‌گوید چرا این حرف را می‌زنی؟ یک پاره پوست و استخوان شده که بشود. دست و پایش که قطع نشده. در عوض ببین اینجا برایت چی نوشته. و آنها متوجه شده بودند که مشکل خاصی ندارم. و مطالب نامه برایشان با اینکه به صورت رمز نوشته بودم، روشن بود و این نامه آرامش عجیبی در آنها ایجاد کرده بود.

بعد از یک یا دو روز نامه‌ای از ایران آمد. نوشته بودند که همه حالشان خوب است. بنا به درخواست من یک عکس خانوادگی همراه نامه برایم پست کرده بودند. خواهرم دسته گلی در دست گرفته، پشت عکس نوشته بود: تقدیم به تو. برادرم هم در عکس بود و کاملاً مشخص بود که زخمی است، ولی همین که می‌دیدم زنده است،‌ برایم کافی بود. این عکس بهترین یادگاری در طول اسارتم بود. وقتی نامه به دستم رسید، از خوشحالی بارها و بارها آن را خواندم.

ظهر آن روز برایمان یک غذای مفصل آوردند. گفتیم ما فقط آب جوش می‌خوریم و مقدار کمی سوپ. معدة دو تا از بچه‌ها هم خونریزی کرده بود و نباید چیز دیگری می‌خوردند. از آن روز به بعد هر روز و بعد از مدتی یک روز در میان مسئولین می‌آمدند و به ما سر می‌زدند. عذرخواهی می‌کردند و می‌گفتند اینجا را خانة خودتان بدانید،‌ شما مهمان ما هستید. شاید هم فرستادیمتان ایران. از آنها لباس خواستیم. رفتند و بلوز و شلوار لی آوردند. گفتیم ما اینها را نمی‌خواهیم. گفتند. اینها را نگه دارید، لباس‌هایی را هم که می‌خواهید می‌آوریم. یک روز خیاط آوردند با یک سری پارچه. گفتند هر رنگی را می‌خواهید انتخاب کنید تا برایتان بدوزیم. ما انتخاب کردیم. بعد از چند روز وقتی لباس‌های دوخته‌شده را آوردند، کلی به لباس‌ها خندیدیم. آنها مانتوهایی بلند و گشاد و بی‌قواره برای ما دوخته بودند با چهار تا روسری. یکی از مانتوها قهوه‌ای تیره بود که به حساب خودشان روسری کرم رنگ برای آن آورده بودند. دیگری رنگ سبز بود که روسری سدری رنگ برای آن آورده بودند. یکی دیگر هم سرمه‌ای بود که به حساب خودشان روسری آبی نفتی به آن می‌آمد و آورده بودند. لباس‌های قبلی هم که برای حلیمه بسیار بزرگ و نامناسب بود و او اصلاً پیش خودش نگه نداشت. معصومه هم گفت این مناسب نیست، به من پارچه بدهید خودم بدوزم. در هر حال لباس‌ها آن‌قدر بزرگ بودند که سه نفری هم می‌توانستیم در یکی از آنها جا بشویم. نتوانستیم از آنها زیاد استفاده کنیم، فقط گاهی که مجبور می‌شدیم.

یک روز درخواست کردیم ما را به محوطه خارج از ساختمان بیمارستان ببرند تا کمی هوا بخوریم مخالفت کردند. مسئولین بیمارستان به ما گفتند ما بلوز و شلوار بپوشیم تا آنها بتوانند ما را به بیرون ببرند که زیاد مشخص نشویم. اما ما مخالفت کردیم. بعد که مخالفت ما را دیدند، گفتند می‌توانید با همین لباس‌ها بیرون بروید، ولی حق ندارید با کسی صحبت کنید. گاهی ما را به باغ بیمارستان می‌بردند. مردم و کسانی که در بیمارستان کار می‌کردند، از دیدن ما با آن لباس‌ها برایشان سؤال بود که ما کی هستیم. و اگر کسی سؤال می‌کرد، با آنکه می‌دانستیم نباید این کار را بکنیم، پاسخ آنها را می‌دادیم و با آنها صحبت می‌کردیم و می‌گفتیم از کجا آمده‌ایم و برای چی اینجا هستیم.

یک روز هم یکی از سربازها برایمان مهر و تسبیح نجف آورده بود. گفت به کسی نگویید من برایتان آورده‌ام. صلیب سرخ هم قرآن آورد. دادن قرآن و کتاب‌های مذهبی از طرف صلیب جزء قوانین بود و ایرادی نمی‌گرفتند. اما داشتن مفاتیح جرم بود، ولی ما آن را هم گیر آورده بودیم. چون این مفاتیح به زبان عربی بود و تعدادی هم سوره‌های قرآن در اول آن داشت، سربازها هم که اهل خواندن قرآن نبودند، متوجه فرق آن با قرآن نمی‌شدند و فکر می‌کردند قرآن است. بعدها که به اردوگاه رفتیم، این کتاب کمک خیلی بزرگی برای همه ما و حتی برادرها شده بود. دعاها را می‌نوشتیم و بین برادرها پخش می‌کردیم. این دعاها بود که آنها را در آن‌جا سرپا نگه می‌داشت.

یک روز در بیمارستان یکی از سربازها گفت: «می‌خواهید با خانواده‌تان صحبت کنید؟» گفتیم: «مگر شما با ایران ارتباط تلفنی دارید؟» گفت: «آره،‌ داریم. اگر می‌خواهید بیایید صحبت کنید.» گفتیم: «آخر زمان جنگ شما چطور با ایران ارتباط تلفنی دارید؟» بعد هم فکر کردیم شاید دارند و ما نمی‌دانیم. اما احساس می‌کردم که دروغ می‌گویند. ته راهرو بیمارستان اتاقی بود که آقایی آنجا نشسته بود. داخل اتاق که شدیم، دیدیم آن آقا یک ضبط صوت هم گذاشته و می‌گوید بیایید هر پیامی برای خانواده‌تان دارید، بگویید تا ما بفرستیم. من و معصومه بودیم. فهمیدیم که خود آن شخص مجری برنامه‌ای است که از رادیو عراق در ایران پخش می‌شود. صدایش به نظرم آشنا آمد، چون در ایران یکی دو بار شنیده بودم. شروع به صحبت کرد که ما احساس می‌کنیم که خانواده شما برایتان ناراحت هستند. ما خودمان فرزند داریم. مادرهای بیچاره‌تان نگران هستند. بیایید آنها را از نگرانی در آورید. گفتم: «مگر شما با مادر ما ارتباط دارید که بدانید او نگران است» گفت: «من می‌دانم. بیا با مادرت حرف بزن.» گفتم: «باشد، به مادرم می‌گویم که نوزده ماه گذشته را در زندان بودم و این بلاها را هم سرم آورده‌اند. مسئولین هم می‌دانستند و کاری نمی‌کردند تا اینکه اعتصاب غذا کردم آمدم بیرون.» گفت: «نه نه این حرف‌ها را نباید بزنی. فقط بگو اینجا به ما خیلی خوش می‌گذرد. آنها را ناراحت نکن. بگو اینها با ما مهربان‌اند.»

ادامه دارد... 

آرشیو بخش‌های پیشین

 



 
تعداد بازدید: 4521


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.