چشم در چشم آنان(15)

راوی: فاطمه ناهیدی
به کوشش: مریم شانکی

10 مهر 1395


صبح روز چهارم ما را بردند پیش مسئول زندان. اول می‌خواستند من و مریم را ببرند که قبول نکردیم. گفتیم ما با هم می‌رویم. نگهبان گفت: «شما دو نفر بیایید من یک نفر نمی‌توانم همه را با هم ببرم.» بعد می‌آیم و دو نفر دیگر را هم می‌آورم. چشم‌هایمان را بستند و ما را بردند پایین. مرد چاق و هیکل‌داری پشت میز بود. تعارف کرد بنشینیم. گفتیم تا آن دو نفر نیایند، نمی‌نشینیم. گفت شما مسئول زندان را می‌خواستید،‌ من هم مسئول زندانم. هر حرفی دارید بزنید. گفتیم ما چهارتایی صحبت می‌کنیم. عصبانی شد؛ گفت پس شما نمی‌خواهید صحبت کنید. فقط می‌‌خواهید سر و صدا راه بیندازید. گفتیم: «نه، ما خواسته‌هایی داریم و هر کس باید خودش این خواسته‌ها را مطرح کند.» گفت: «همه‌تان یک چیز را می‌خواهید.» گفتیم: «همه یک چیز می‌خواهیم، ولی هرکس حرف خودش را می‌خواهد بزند.»

دوباره چشم‌هایمان را بستند و بردند بالا فهمیدیم که می‌خواهند معصومه و حلیمه را ببرند. من و مریم شروع کردیم به صحبت کردن و بین صحبت‌ها گفتیم که بچه‌ها ما اینجاییم و هیچ صحبتی با مسئول زندان نکرده‌ایم البته متوجه نشدیم که آنها فهمیدند یا نه. سرباز هم مرتب می‌گفت ساکت، ساکت. اما آنها را برده بودند پایین و مجبور کرده بودند که حرف بزنند. حلیمه به دلیل ریزی جثه‌اش به نظر می‌آمد که کوچک‌تر از بقیه باشد. معصومه هم که از نظر سن از ما کوچک‌تر بود. این دو را با هم برده بودند تا آنها را تحت تأثیر قرار بدهند. زن نسبتاً مسنی را که لباس و آرایش زننده‌ای داشت، آورده بودند با بچه‌ها صحبت کند. معصومه می‌گفت اول آمد دست به سر و گوش ما کشید و گفت حالتون چطوره؟ می‌خواهید بفرستمتان بروید به کشورتان؟ ان‌شاءالله جنگ تمام می‌شود و فلان... بچه‌ها هم گفته بودند شما اگر واقعاً دلتان به حال ما می‌سوزد، چرا ما را اینجا نگه داشته‌اید؟ تو اگر خودت را مادر ما می‌دانی، پس نباید بخواهی ما در زندان باشیم. خلاصه نتوانسته بودند از این راه بچه‌ها را راضی کنند. رئیس زندان گفته بود حالا حرفتان را بزنید. چی می‌خواهید؟ آنها هم یک صحبت‌هایی کرده بودند در این مورد که ما نباید اینجا باشیم، ما اگر اسیریم، باید در اردوگاه باشیم و... رئیس زندان می‌گوید شما بروید بالا، ما در عرض یک ماه شما را می‌بریم، خواسته بود معامله بکند که در قبال کاری که او می‌کند، ما سکوت کنیم. اما وقتی با مخالفت بچه‌ها روبه‌رو می‌شود، تهدید می‌کند و به سرباز می‌گوید اینها را بردار ببر، آب و هوا را به رویشان ببند و غذایشان را هم قطع کن. بچه‌ها هم گفته بودند که ما می‌‌خواهیم اعتصاب کنیم. شما خودتان باعث اعتصاب غذای ما شدید. آن مرد پرسیده بود چه زمانی می‌خواهید اعتصاب کنید؟ بچه‌ها گفتند این دیگر به خودمان مربوط می‌شود و بعد می‌فهمید. گفته بود چه‌جوری می‌خواهید اعتصاب کنید؟ بچه‌ها هم گفته بودند می‌فهمید.

آنها را آوردند بالا. کمی با آنها در مورد اینکه چرا حرف زدید، صحبت کردیم، ولی بعد فهمیدیم که آنها تمام مطالب را رسانده‌اند. به نگهبان اطلاع دادیم که تا چهار روز مهلت می‌دهیم، اگر ما را نبردند به اردوگاه و ملاقات با صلیب سرخ نداشته باشیم، اعتصاب را شروع می‌کنیم.

چهار روز در آرامش گذشت. آنها هم فکر کردند این آرامش نشان منصرف شدن ماست. روز چهارم در زدیم و گفتیم می‌خواهیم مسئول زندان را ببینیم. سرباز گفت باز شروع کردید؟ گفتیم نتیجه چی شد؟ گفت حالا صبر کنید. گفتیم صبر نمی‌کنیم. به بچه‌ها گفتم تا اینجا که آمدیم، دیگر نباید عقب‌نشینی کنیم. اگر موافقید، شروع کنیم. بچه‌ها قبول کردند و دوباره غسل شهادت کردیم و قرار شد از ظهر اعتصاب را شروع کنیم. ظهر که شد، سرم را بردم زیر در و شروع کردم با صدای بلند به گفتن بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم. زندان ساکت بود و کوچک‌ترین صدا در راهرو می‌پیچید. وقتی بسم‌الله گفتم، خودم بیشتر از همه تحت تأثیر قرار گرفتم. ناگهان احساس کردم همهمه‌ای در سلول‌ها ایجاد شد. و بعد با صدای بلندی که به گوش هم‌سلول‌ها برسد، گفتم: «ما چهار دختر اسیر ایرانی هستیم و غیر قانونی در اینجاییم که نباید باشیم. از این لحظه اعتصاب غذای خود را آغاز می‌کنیم تا به خواسته‌مان برسیم. یا باید ما را به ایران بفرستند یا به صلیب سرخ معرفی کنند و بفرستند اردوگاه. اگر کوچک‌ترین مسئله‌ای از نظر جان و ناموس برای ما پیش بیاید، مسئولیتش به عهدة رژیم عراق است. تا وقتی به خواسته‌های ما رسیدگی نشود، ما اعتصاب غذایمان را قطع نمی‌کنیم.» تاریخ شروعش را هم گفتم که از تاریخ فلان با اعتصاب غذای خشک آغاز می‌کنیم و تا آخرین لحظه هم می‌ایستیم.

صحبت‌ها را دقیق به خاطر ندارم، ولی مضمونش همین بود. حرف‌های من که شروع شد، سرباز شروع کرد با کابل به در کوبیدن و فریاد زدن. می‌خواست با سر و صدا مانع صحبت من بشود. اسرای دیگر که فکر می‌کردند دوباره نگهبانی در سلول ما را باز کرده و آمده ما را کتک بزند، محکم به در می‌کوبیدند. سربازها ریختند و در سلول‌ها را باز کردند و حسابی بچه‌ها را کتک زدند. آن روز ظهر غذا که آوردند، نگرفتیم. بین نگهبان‌ها یکی بود که خیلی بد ذات و چشم ناپاک بود و همیشه سعی می‌کرد موقع غذا یا چای دست ما را بگیرد. البته ما جلوی این کارهای او را گرفتیم. هربار که غذا یا نان یا چای می‌آورد، می‌گفتیم بگذار لب دریچه، خودمان برمی‌داریم. اوایل می‌گفت نمی‌شود. باید بگیرید. ولی بعد که دید نمی‌تواند، عصبانی می‌شد و جیره غذایی ما را کم می‌داد. بعدها او هم عادت کرد و مجبور شد برخورد درستی داشته باشد. آن روز غذا را او آورده بود. وقتی دید نمی‌گیریم، با مهربانی اصرار می‌کرد و می‌گفت من غذای بیشتری برایتان آورده‌ام.

بچه‌های سلول (مهندسان) کناری می‌زدند به دیوار و می‌گفتند شما می‌دانید دارید چه‌کار می‌کنید؟ گفتیم آره می‌دانیم، شما نگران نباشید. آنها از اعتصاب غذای راننده وزیر نفت صحبت می‌کردند و اینکه جمعی از اسرا اعتصاب غذا کرده بودند و عراقی‌ها با زور و شکنجه اعتصاب آنها را شکستند و هیچ توجهی به خواسته‌های آنها نشان ندادند. گفتیم ما با یاد خدا اعتصاب را شروع کردیم و برای خدا به عاقبت آن کاری نداریم.

دو سه روز گذشت. در این مدت مقداری آب با چای مخلوط می‌کردیم و در طول شبانه روز کم کم می‌خوردیم. حالمان داشت بد می‌شد. احساس کردیم برای آنها هیچ مهم نیست. یادم هست همان اولین شب اعتصاب، مهندسان به سلولمان زدند و گفتند به نظر می‌آید که عراقی‌ها خیلی نگران هستند و در اتاق انتهای راهرو یکی از پزشکیاران‌شان مستقر شده است. این حرف نقطه امیدی در دلمان روشن کرد و روحیه تازه‌ای گرفتیم. از سلول دکترها و بیشتر از آنها مهندس‌ها دائم می‌زدند به دیوار و حالمان را می‌پرسیدند.

روزهای سوم و چهارم احساس می‌کردیم که نگهبان‌ها می‌آیند پشت در سلول و بی‌آنکه در را باز کنند، مواظب ما هستند. فقط موقع غذا دریچه را باز می‌کردند و می‌گفتند غذا می‌خواهید؟ می‌گفتیم نه. روزهای آخر غذا هم نمی‌آوردند. فقط موقع چای دادن دریچه باز و بسته می‌شد. یکی از بچه‌ها می‌گفت اینها اصلاً برایشان مهم نیست. گفتم این‌طور نیست، اینها نمی‌خواهند به روی خودشان بیاورند. با مهندس‌ها هم که از طریق مورس صحبت می‌کردیم، می‌گفتند یکی از پزشکیارهای‌شان در اتاقک نگهبانی داخل راهرو هر شب کشیک می‌دهد تا اگر حالتان بد شد، بلافاصله بیایند. اما ظاهراً طوری وانمود می‌کردند که برایشان مهم نیست. یک روز یکی از پزشکیارها که نسبت به بقیه بهتر بود، چند تا قرص جوشان آورده بود و می‌گفت: ‌«بخورید. این کارها را نکنید، خودتان اذیت می‌شوید اعتصابتان را بشکنید، هر چی بخواهید، بهتان می‌دهند. از اینجا هم می‌برندتان، ولی اگر این کارها را بکنید، نمی‌برند.» گفتیم: «بالاخره یا می‌میریم یا زنده می‌مانیم.»

 

ادامه دارد...

 

آرشیو بخش‌های پیشین

 



 
تعداد بازدید: 4806


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.