چشم در چشم آنان(11)

راوی: فاطمه ناهیدی
به کوشش: مریم شانکی

13 شهریور 1395


بعد از حدود کمتر از 24 ساعت دوباره ما را به سلول قبلی آوردند. حال کسانی را داشتیم که از مهمانی برگشته باشند. و در خانه خود احساس راحتی کنند. وقتی وارد سلول شدیم، به نظرمان رسید خیلی تاریک‌تر از قبل شده است. متوجه شدیم که روی پنجره سلول و محفظه لامپ یک توری آهنی زده‌اند. فهمیدیم که احتمالاً کسی قصد خودکشی یا فرار داشته که آنها این‌کار را کرده‌اند. از این موضوع خوشحال شدیم، چون مسلماً اتفاقی افتاده بود که آنها این طور به تکاپو افتاده بودند.

آبان‌ماه بود که سر و صدایی در راهرو بلند شد. این جور مواقع روی زمین دراز می‌کشیدیم و گوشمان را به در می‌چسباندیم تا صداها را بهتر بشنویم. متوجه شدیم که وزیر نفت را گرفته‌اند. تعجب کردیم. مگر آنها تا تهران رفته‌اند؟ از آنجا که سربازها گاهی می‌آمدند و می‌گفتند ما تا تهران هم رفته‌ایم، ما که از همه‌جا بی‌خبر بودیم، وحشت می‌کردیم. اگر این‌طور باشد، پس همه چیز از بین رفته است. بعد از شنیدن آن خبر نگرانی عجیبی تمام وجودم را گرفته بود. نه فکر پدرم را می‌کردم نه فکر مادر و خواهر و برادر را. به این فکر می‌کردم که امام چه شده؟ انقلاب چه می‌شود؟ بعدها که با سلول‌های اطراف ارتباط برقرار کردیم، گفتند وزیر نفت برای سرکشی به پالایشگاه آبادان آمده بوده که با دو نفر از همراهانش اسیر می‌شود.

پنج ماه از اسارتمان می‌گذشت. هیچ ارتباطی با بقیه اسرا نداشتیم. نگهبان‌ها خبرهای درست به ما نمی‌دادند. یک شب متوجه شدیم که سلول بغلی به دیوار ضربه می‌زند. متوجه نمی‌شدیم چه می‌گویند. با بچه‌ها صحبت کردیم. می‌بایست راهی برای ارتباط پیدا کنیم. قرار شد در بزنیم و سرباز که آمد به بهانه خواستن صابون و خبرهای دیگر، حلیمه با سرباز صحبت کند و من هم پیام را بلند بلند بگویم. مثلاً بگویم که چهار دختر هستیم و اگر سرباز که فارسی بلد نیست، گفت چه می‌گویند، حلیمه بگوید صابون می‌خواهند یا بگوید اینجا قدری کثیف است، وسیله می‌خواهیم که تمیز کنیم. وقتی در زدیم و سرباز آمد، نقشه‌مان را پیاده کردیم و به این ترتیب توانستیم با دیگر سلول‌ها ارتباط برقرار کنیم. او هم متوجه نمی‌شد و می‌گفت باشد و می‌رفت. سرباز که می‌رفت، از دو طرف می‌زدند به دیوار که اعلام کنند شنیده‌اند.

روزها عادی و یکنواخت می‌گذشت. دیگر زیاد در سلول را باز نمی‌کردند. آرامش پیدا کرده بودیم. اتاق تنگ بود. دائم نمی‌توانستیم بنشینیم. در طول روز مدتی به نوبت راه می‌رفتیم تا پاهایمان از کار نیفتد. ورزش هم می‌کردیم. بعدها معصومه و مریم از پنبه و پلاستیک و وسایل بهداشتی که داشتیم، طنابی درست کردند.

بعد از مدتی دیگر با هم مشکل زیادی نداشتیم. بچه‌ها آگاه و مذهبی بودند. فقط گاهی فشارها باعث اختلافاتی می‌شد که بعدها از بین رفت. یکی از بچه‌ها اوایل خیلی ناراحتی می‌کرد. می‌گفت شما می‌دانید برای چه اینجایید، ولی من نمی‌دانم. سعی کردیم متقاعدش کنیم و خوشبختانه موفق شدیم، طوری که او هم در کنار ما مبارزه می‌کرد.

در کنار افکار مختلفی که از جنگ داشتیم، فکر خانواده هم از طرف دیگر عذاب‌آور بود. و فشار دیوارها را گاه خیلی زیاد می‌کرد، تا حدی که نمی‌توانستیم تحمل کنیم. گاهی عجیب نگران مادرم می‌شدم. ولی چون می‌دانستم آنها آگاهانه با آمدنم مخالفت نکردند و این مسائل در طول انقلاب و بعد از آن برایشان حل شده بود، باعث می‌شد از نگرانی‌ام کم بشود.

ارتباطی که با سلول‌های دیگر برقرار کرده بودیم، برایمان خیلی مسائل را روشن کرد. از جمله آشنایی با قوانین صلیب سرخ بود. فهمیدیم که جای اسیر در اردوگاه است و باید یک سری امکانات در اختیارش قرار دهند. ماهانه حقوقی دریافت کند. می‌تواند با خانواده‌اش ارتباط برقرار کند. نامه بفرستد. متوجه شدیم در عرض 12 ماه چه ظلمی در حق ما شده است. وقتی متوجه شدیم آنجا زندان سیاسی خودشان است، فهمیدیم که جای ما آنجا نیست. حتی بعضی‌ نگهبان‌ها هم باور نمی‌کردند ما ایرانی باشیم. می‌گفتند شما عربستانی هستید، عرب‌های خوزستان بودند. شاید هم می‌دانستند و می‌خواستند برای تبلیغات خودشان ما را زندانی سیاسی معرفی کنند. بعدها صلیب سرخ گفت که عراق حدود 20 هزار نفر از مردم غرب و 20 هزار نفر از جنوب ایران به خصوص خرمشهر را اسیر کرده و در اردوگاه‌ها یا چادرها با خانواده‌هایشان زندگی می‌کنند. برادرها گفتند کسی که در اینجا زندانی است، حکم مفقودالاثر را دارد. اما مطمئن باشید هرکس از اینجا می‌رود، وجود شما را به دیگران و همین‌‌طور به صلیب اطلاع می‌دهد.

کشف وجود ما هم از طریق همان شماره تلفنی بود که من در سلول شماره 19 یادداشت کردم و برادر پاسدارمان شماره را برمی‌دارد و بعد که از زندان به اردوگاه منتقل می‌شود، خبر اسارت مرا به خانواده‌ام می‌دهد. خانواده من بعد از 13 ماه فهمیدند که من زنده و اسیرم. بعدها گفتند که مراسم ختم مرا آماده کرده بودند، حتی چای و قند مراسم را هم خریده و آماده کرده بودند. پدرم با پیش‌نماز مسجد صحبت می‌کند. ایشان می‌گوید دست نگه دارید، بگذارید جنگ تمام شود، شاید برگشت. البته در این مدت گزارش‌های مختلفی درباره من به خانواده‌ام داده شده بود. یکی می‌گفته من خودم دیدم آمبولانسشان رفت روی هوا. یکی دیگر می‌گفت من خودم جنازه‌اش را در بیابان دیده‌ام. مادرم تعریف می‌کرد که برادرم بعد از 8 ماه که از جبهه برای مرخصی به خانه می‌آید، جریان مرا که می‌شنود، می‌رود توی دستشویی و گریه می‌کند و وقتی مادرم از او می‌پرسد که چرا گریه می‌کنی؟ جواب می‌دهد که برای اوگریه نمی‌کنم، بلکه برای خودم گریه می‌کنم که چرا او از من سبقت گرفت. یک‌چنین روحیه‌ای در خانواده ما حاکم بود. اما از وضع بچه‌های دیگر کسی خبر نداشت. خانواده آنها در آبادان بودند و آبادان هم خالی شده بود. و مشخص نبود خانواده‌شان کجا رفته‌اند. این اخبار را که از برادرها می‌شنیدم، آرام می‌شدم. یک‌بار شنیدم که 15 تا از بچه‌ها را برای شکنجه دادن در سلولی می‌کنند که گنجایش آن بیش از چهار نفر نیست.

در سلول کناری ما مهندس‌ها بودند. مهندس‌ها 4 نفر بودند با دو نفر، یکی راننده وزیر نفت و گویا یک نفر دیگر هم همراه آنها بود. اوایل همین تعداد 6 نفر بودند اما بعد تعداد آنها به 15 نفر رسید، طوری که مجبور بودند یک عده بایستند تا یکی دو نفر بتوانند بخوابند. در نتیجه دائم در حالت ایستاده بودند. یا به یاد دارم یک بار دکترها به دیوار زدند که در سلول ما شپش افتاده، شما هم شپش دارید؟ ما هم در جواب آنها به دیوار زدیم ان‌شاءالله سرب داغ به جان صدام و صدامیان بیفتد. گاهی سکوت سنگین باعث می‌شد نگهبان متوجه کار ما شود. در این صورت به در می‌زد و می‌گفت چه می‌کنید، زمین را می‌کنید؟ ارتباط‌ها طوری بود که زندانی‌ها از هر طرف می‌توانستند اخبار را بگیرند، هم از بالا و پایین، هم از چپ و راست سلول. از همین طریق بود که ما نام حدود 60 افسر و خلبان مفقود را گرفتیم و بعدها در اختیار صلیب سرخ قرار دادیم.

 

ادامه دارد...

 

آرشیو بخش‌های پیشین

 



 
تعداد بازدید: 4930


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 93

یک‌بار از دور یک جیپ ارتشی آواره در جاده اهواز ـ آبادان نمایان شد آن را متوقف کردیم. سرنشینان آن سه نفر سرباز و سه نفر شخصی بودند. دو نفر از سربازها پایین آمدند و از ما پرسیدند «شما کی هستید و چرا جلوی ما را گرفته‌اید؟» وقتی متوجه شدند که ما عراقی هستیم و تا اینجا آمده‌ایم بهت‌زده به هم نگاه کردند. به آنها دستور دادیم به آن طرف جاده بروند تا ماشین بیاید و آنها را به بصره ببرد.