چشم در چشم آنان(9)

راوی: فاطمه ناهیدی
به کوشش: مریم شانکی

30 مرداد 1395


دومین ماهی بود که در زندان به سر می‌بردیم. محرم آغاز شده بود. با بچه‌ها به این نتیجه رسیدیم که باید مراسم عزاداری و سینه‌زنی داشته باشیم. شب اول محرم یک ربع سینه زدیم و نوحه خواندیم و یا حسین گفتیم. آن شب شیفت نگهبانی فینیش بود. محکم به در می‌زد ساکت شوید. سکوت زندان باعث می‌شد که کوچک‌ترین صدا به سلول‌های دیگر و همین‌طور نگهبان‌ها برسد. گفتم بچه‌ها بلندتر بگویید تا صدای نگهبان را نشنویم. وقتی دید نمی‌تواند ما را ساکت کند، رفت یک نگهبان دیگر آورد. او را قبلاً ندیده بودیم. چهره‌ای داشت به مراتب بدتر و زشت‌تر از چهرة فینیش، طوری که یکی از بچه‌ها می‌گفت هر وقت او را می‌بینم، اسهال می‌گیرم، ما هم اسم او را ملین گذاشته بودیم. در حین عزاداری در دومین شب عزاداری، ملین پنجره کوچک سلول را باز کرد و صورت بزرگ و وحشتناکش را به نمایش گذاشت. فریاد کشید: «ساکت باشید چه خبر است؟ دارید جادوگری می‌کنید؟»

گفتیم: «شب اول ماه محرمه و ما داریم عزاداری می‌کنیم.» گفت: «مثل گداها گدایی می‌کنند، بیچاره‌اند، اینکه عزاداری نیست. اگر ساکت نشوید، کتک مفصلی می‌خورید.» آن شب و شب‌های دیگر هم به همین نحو گذشت و ما مراسم را قطع نکردیم تا فکر نکنند از تهدید آنها ترسیده‌ایم. شب تاسوعا و عاشورا را هم بر خلاف انتظار آنها عزاداری کردیم. تعدادی از مسئولین آمدند و با داد و فریاد در سلول را باز کردند، اما ما همچنان مشغول بودیم. دعای امن‌یجیب را می‌خواندیم. به مضطر که می‌رسیدیم، می‌گفتند: «اینها گدا هستند، مضطر هستند. جادوگرند.» وقتی دیدند ساکت نمی‌شویم، ایستادند ببینند بعد از دعا چه خواهیم کرد. برنامه‌ که تمام شد، گفتند حالا می‌بریمتان پایین و جدایتان می‌کنیم. گفتیم جدا هم بکنید، ما کار خودمان را می‌کنیم. ما مسلمانیم و باید عزاداری کنیم. آنها رفتند. صبح برای این که تنبیهمان کنند یک وعده غذا به ما ندادند و یک سری از بچه‌ها را آوردند پشت سلول ما و شروع کردند به شکنجه دادن آنها. نمی‌دانم ایرانی بودند یا عراقی. صدای مته برقی را می‌شنیدیم که به سر بچه‌ها فرو می‌کنند. صدای ناله بود که می‌آمد. بعدها فهمیدیم که شهید صدر، و خواهرشان بنت‌الهدی هم در زیر زمین همان زندان شهید شدند. پنج طبقه زیر زمین داشت و شکنجه‌گاه اصلی هم همان زیرزمین‌ها بود. و کسانی را که از آن طبقات تخفیف گرفته بودند، به طبقات ما که طبقه دوم بودیم، می‌آوردند. شکنجه‌‌هایی که می‌شدیم، ابتدا بیشتر به این نحو بود. بیشتر شکنجة روحی می‌شدیم و این شکنجه‌ها خیلی بیشتر ما را اذیت می‌کرد.

سلولی را در نظر بگیرید که پشت درش یکی را شکنجه می‌کنند. به خصوص که شب هم باشد. مسلماً وحشتی که ایجاد می‌شود، مدت‌ها از بین نمی‌رود.

البته وضعیت ما به کلی فرق می‌کرد. آنها حق نداشتند در سلول ما را باز کنند. ما مثل زن‌هایی که التماس می‌کردند و ضعف نشان می‌دادند، نبودیم. به خصوص زنان عربی که با ضعف و خواری برخورد می‌کردند و عراقی‌ها چه برخوردهای بدی با آنها داشتند. ما برای آنها مهره‌های نابی بودیم که تا آخرین لحظه اسارت پی به ماهیت ما نبرده بودند. برخوردهای آگاهانة ما باعث این تصورات شده بود. متوجه شده بودند که با افراد ناآگاه طرف نیستند و فکر می‌کردند که یک شخصیت سیاسی مهمی را گرفته‌اند؛ برای همین دستور داده بودند که کسی حق باز کردن در سلول ما را ندارد. فقط با اجازة مسئولین زندان این حق به سربازها داده می‌شد و اینها همه لطف خدا بود.

با این وجود ما را به شکل‌های مختلف اذیت می‌کردند. مثلاً سهمیة صابون و تاید و دارو را قطع می‌کردند یا جیرة غذا را کم می‌کردند. گاهی جای دو نان ساندویچی یکی می‌دادند. یا آب را می‌بستند. ما این برنامه را بعد از محرم هم ادامه دادیم. بعد از هر نماز دقایقی را دعا می‌خواندیم و شعار می‌دادیم. طوری که بعدها بچه‌ها می‌گفتند وقتی شما شروع به خواندن دعا می‌کردید، اولاً یک وسیلة ارتباط بود، در ثانی صدای دعای شما آرامش خاصی در ما ایجاد می‌کرد و احساس می‌کردیم بیرون از زندان هستیم و این آرامش تا نماز بعدی با ما بود. برنامه‌های نماز و دعای ما طوری تنظیم می‌شد که سربازهای عراقی فکر می‌کردند ما ساعت داریم. شب که می‌شد، از سربازها می‌خواستیم چراغ را خاموش کنند. چون تمام سلول‌ها را خاموش نمی‌کردند. ما آن‌قدر سر و صدا راه می‌انداختیم که شب نمی‌توانیم بخوابیم. در نتیجه آنها مجبور می‌شدند چراغ را برای ما خاموش کنند. علتش هم این بود که هم با چراغ روشن نمی‌شد خوابید، هم ترس داشتیم که مبادا زمانی که خواب هستیم، پنجره را باز کنند و ما را ببینند. برای ما حجاب خیلی مهم بود و سعی‌مان این بود که این امر مهم کاملاً رعایت شود. شب‌ها که چراغ خاموش بود، می‌توانستیم ساعاتی روسری‌هایمان را برداریم. به این ترتیب مسئله دعا عادی شد و متوجه شدند که تهدید فایده ندارد و ما کارمان را می‌کنیم.

مسئله دیگری که در آنجا بسیار مهم بود، مسائل بهداشتی بود. روز اول متوجه شدم که باید از لحاظ بهداشتی خیلی مراقب باشیم تا از همان اول جلو انتقال میکروب را بگیریم. سطح توالت فرنگی را جرم ضخیمی پوشانده بود از سربازها خواستیم چیزی به ما بدهند آن را تمیز کنیم. گفتند با دست تمیز کنید. با زحمت زیاد و بدون وسایل مناسب آن را تمیز کردیم، طوری که سفید سفید شد. هر روز آن را می‌شستیم تا هم تمیز بماند هم ما آلوده نشویم. همان‌جا یک دوش بود و یک شیر آب. اکثراً هم آب داشتیم. مشکل دیگر مسئله لباس بود. در عرض 19 ماهی که آنجا بودیم، فقط یک‌بار بعد از اصرار زیاد ما یک‌سری لباس آوردند که غیر از یکی باقی قابل استفاده نبودند. آن یکی را هم که پوشیده‌تر از بقیه بود، حلیمه برداشت. چون لباس او کاملاً پاره شده بود و من با یک تکه از کیسه پلاستیک که از دکتر گرفته بودیم، آن را وصله کرده بودم. لباس‌ها پاره می‌شد. درزها می‌شکافت و ما وصله می‌زدیم. یادم هست مقداری از درز شلوار معصومه شکافته بود. معصومه دختر شوخی بود و زیاد جنب و جوش می‌کرد. دختر 17 ساله‌ای که تازه وارد مرحله جوانی می‌شد. احساس کردم کم مانده از ناراحتی گریه‌اش بگیرد. در زدیم و از نگهبان نخ و سوزن خواستیم. شروع کرد به مسخره کردن که این حرف‌ها یعنی چه؟ مگر نمی‌دانید ممنوع است؟ گفتم: «لباسش پاره شده، باید بدوزیم.» گفت: «پاره شده که شده.»

اما برای ما مهم بود. نمی‌دانستیم چه مدت آنجا هستیم تا به همان اندازه از آنها وسیله درخواست کنیم.

 

ادامه دارد...

 

آرشیو بخش‌های پیشین

 



 
تعداد بازدید: 4299


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.