چشم در چشم آنان(7)

راوی: فاطمه ناهیدی
به کوشش: مریم شانکی

16 مرداد 1395


رسیدیم به محلی که دکتر بود. برخورد دکتر خیلی معمولی بود؛ برخورد یک پزشک با مریض. فقط سرتا پای ما را نگاه می‌کرد و برایش سؤال بود که ما کی هستیم و از کجا آمده‌ایم، اما زیاد سؤال نمی‌کرد. فقط پرسید تو چه کاره هستی، و چه کار می‌کنی؟ گفتم که ماما هستم و از اصطلاحاتی که به کار می‌بردم فهمید که من ماما هستم. به او گفتیم که ما اسیر جنگی هستیم. با تعجب نگاهمان می‌کرد. مقداری دارو داد و آمدیم. و همان داروها کمک کرد تا حال معصومه بهتر بشود.

شب وقتی برگشتیم، تقریباً تا صبح ساعت 5 و 6 که برای نماز بیدار شدیم، خوابیدیم. سربازی آمد و گفت آماده باشید، می‌خواهیم برویم. ماشینی آمد و ما را سوار کردند، از همان ماشین‌های امنیتی. ماشین دیگری هم تعدادی دیگر را سوار کرد. یکی از آنها قیافة طلبه‌ها را داشت. یکی دیگر هم بود که چهرة معصومی داشت و انگشت پایش را بسته بودند. هر دو ماشین با هم حرکت کردند. معلوم بود که هر دو به نقطة معینی می‌روند. سؤال کردیم ما را کجا می‌برید؟ جواب ندادند.

مریم از صبح بیدار شده بود، مریض احوال بود. او هم به شدت مسموم شده بود و به خود می‌پیچید. می‌گفت دارم می‌میرم. احساس می‌کنم الان منفجر می‌شوم. احتیاج شدیدی به دستشویی داشت، اما نگه نمی‌داشتند. داخل ماشین جای چهار نفر بود. ما نشسته بودیم یک طرف و سربازی هم با اسلحه پهلوی ما بود و با غضب نگاهمان می‌کرد. هواکشی هم داخل ماشین کار می‌کرد که صدای آزاردهنده‌ای داشت. به حلیمه گفتم به سرباز بگوید که مریم مریض است. نگه دارند. او هم زد به شیشه جلو و گفت. راننده گفت پمپ بنزین بعدی نگه می‌داریم.

سربازی که کنار ما بود، با کوچک‌ترین حرکت ما می‌گفت ساکت، حرف نزنید. به نظر می‌رسید از صدای هواکش سردرد گرفته است، چون سرش را گرفته بود و فشار می‌داد و اشاره می‌کرد که سرم درد می‌کند. ما روز قبل تعدادی قرص مسکن و آنتی اسید از عراقی‌ها گرفته بودیم و در ساک حلیمه گذاشته بودیم. به حلیمه گفتم قرص مسکن را بده بخورد. در آورد و به او داد. سرباز گفت: «نه.» گفتیم: «از خود شما گرفته‌ایم. مال خود عراق است. بخور تا سرت خوب بشود.» این کار ما خیلی در او اثر گذاشت. بلافاصله بعد از خوردن سرش خوب شد. از آن لحظه رفتارش تغییر کرد. وقتی در پمپ بنزین نگه داشتند با آب و تاب زیادی برای سربازهای دیگر هم تعریف کرد. ما به دستشویی رفتیم. مردم با کنجکاوی به ما نگاه می‌کردند. ما هم بدمان نمی‌آمد آنها ما را ببینند. شاید بین آنها از مبارزان و مخالفان رژیم عراق پیدا می‌شد.

دوباره سوار شدیم و راه افتادیم. سرباز عراقی حالا کمتر سخت‌گیری می‌کرد. اوایل اجازه نمی‌داد بیرون را نگاه کنیم. ولی بعد کاری نداشت. بین راه ما را به یک منطقه نظامی بردند. در آنجا با برخوردهایی که با سربازها کردند، متوجه شدیم که از بردن ما به آنجا ناراحت شده‌اند. می‌گفتند اینها دشمن هستند. از این مکان مطلع می‌شوند. چرا اینها را آورده‌اید اینجا. سریع ببریدشان. دوباره راه افتادند. مریم باز حالش بد شد. بین بصره و بغداد مردم زیادی بودند که همه ما را نگاه می‌کردند، خصوصاً که لباس‌های من خونی بود. خانم پزشکی مریم را معاینه کرد. با کنجکاوی پرس‌وجو می‌کرد. می‌خواست بداند موضوع چیست. به زبان انگلیسی می‌پرسید اینها چیست، خون است؟ چه کسی کتکش زده؟ شما کی هستید؟ به او گفتیم که ما اسیر ایرانی هستیم. گفت کسی اذیت‌تان نکرده؟ خیلی کنجکاو بود. خون لباس مرا که دید، پرسید سربازهای عراقی اذیت‌تان کرده‌اند؟ جریان را گفتم. خیلی مهربان بود. داروهایی داد و آمدیم سوار ماشین شدیم. گوشه پرده را کمی کنار زدیم. سرباز عراقی دیگر چیزی نمی‌گفت. به نظر می‌آمد که پزشکی که مریم را معاینه کرده بود، با آنها صحبت کرده بود که اینها گناه دارند. ازشان مراقبت بکنید. برای همین هم رفتار آنها تغییر کرده بود.

یک و نیم بعدازظهر به بغداد رسیدیم. ما را از پارکینگی وارد محوطه‌ای کردند. ساختمان اصلی را نمی‌توانستیم ببینیم. ما را داخل نگهبانی کردند و گفتند همین‌جا بمانید تا بیایند تکلیف‌تان را روشن کنند. سربازهایی که ما را همراهی کرده بودند، ما را تحویل نگهبانی دادند. یک ساعت بعد فردی آمد و اسامی ما را پرسید و گفت هر چه دارید، تحویل بدهید. گفتیم: «اینجا کجاست؟» گفتند: «اینجا هتل است.» گفتیم: «چه‌جور هتلی است که ما باید وسایل‌مان را بدهیم؟»

ساعت و ساک و هرچه را که داشتیم، تحویل دادیم. پرونده‌ای در دست داشت که آن را می‌خواند و یکی یکی به ما نگاه می‌کرد. گفت که چشم‌هایمان را ببندند. گفتیم خودمان می‌بندیم شما نامحرم هستید. نباید دست‌تان به ما بخورد. گفتند نمی‌شود. چشم‌هایمان را بستند و گفتند دست به دست هم بدهید، نفر جلویی را هدایت کردند به طرف آسانسور. آسانسور به طرف بالا حرکت کرد. دو طبقه بالا رفتیم. آسانسور ایستاد و ما را به همان حال از آسانسور خارج کردند. لحظه‌ای که از آسانسور بیرون آمدیم، بوی عجیبی در راهرو پیچیده بود، مثل بوی کافور. بعدها وقتی برایمان صابون می‌آوردند، متوجه شدم که صابون نیز چنین بویی می‌دهد، ولی بو در آن لحظه آن قدر نفرت‌انگیز بود که احساس کردم آنجا اتاق تشریح است و ما را به قتلگاه می‌برند. ولی آن حالات را بروز نمی‌دادم و نمی‌گذاشتم بچه‌ها متوجه بشوند. همین‌طور عراقی‌ها، چون معتقد بودم آنها نباید کوچک‌ترین ضعفی از ما نبیند.

ما را از یک راهروی پیچ در پیچ بردند به طرف نگهبانی. و از آنجا راهرو دو قسمت می‌شد که ما را از راهرو سمت راست بردند به سلول شمارة 35. چشم‌هایمان را باز کردند و سرباز در سلول را بست و خارج شد. ما بودیم و یک سلول تاریک. در آنجا بود که دیگر امید به آزادی در ما از بین رفت. فهمیدیم تا جنگ تمام نشود، امکان آزادی نداریم. در آن سلول تنگ و تاریک مانده بودیم چه بکنیم. کجا بنشینیم؟ کجا بخوابیم؟ اصلاً برای چه در اینجا هستیم؟ آیا فقط باید بایستیم؟ جایی برای راه رفتن نداشتیم. خانمی آمد و گفت لخت شوید می‌خواهم بگردمتان. گفتیم مگر می‌شود؟ گفت اگر نگذارید، مردها می‌آیند. سلول یک در بزرگ آهنی داشت با پنجره‌ای وسط آن‌ که از آن برای دادن غذا و چیزهای دیگر استفاده می‌کردند. در کاملاً بسته بود. به گوشة سلول که دید نداشت رفتیم و لباس‌هایمان را در آوردیم. یکی یکی آنها را بازدید کرد. گوشواره‌های من و سنجاق سر و حتی کشی را هم که به سر داشتم و موهایم را با آن بسته بودم، گرفت. فقط یک سنجاق سر را موقعی که بچه‌ها به شوخی به او گفتند که نکند می‌خواهی سوراخ بینی‌هایمان را هم بگردی، پنهان کردم. او با پررویی می‌گفت آره که می‌گردم. یک سنجاق کوچک هم به روسری‌ام وصل بود که توانستیم در ببریم و لطف خدا بود، چون بعدها خیلی به دردمان خورد. آن را گذاشتیم بالای دیواری که دستشویی را از سلول جدا می‌کرد. البته آن زمان نمی‌دانستیم این چیزهایی که پنهان کرده‌ایم، به چه کاری می‌آیند، ولی بعد از مدتی که درز شلوار معصومه شکافت، او با همین سنجاق قفلی آن درز را به هم وصل کرد.

 

ادامه دارد...

 

آرشیو بخش‌های پیشین



 
تعداد بازدید: 4368


نظر شما


19 مرداد 1395   13:53:39
تواضع
سلام
کتاب بسیار زیبایی است به قلم روان و ساده
خسته نباشید و خداقوت
بفرمایید چجوری میتونیم این کتاب رو تهیه کنیم

با سلام و تشکر از نظر شما

این کتاب تجدید چاپ نشده است. می توانید در سایت دنبال کنید یا کتاب یا فایل را از کتابخانه جنگ حوزه هنری در تهران خیابان سمیه به امانت بگیرید.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.