چشم در چشم آنان(6)

راوی: فاطمه ناهیدی
به کوشش: مریم شانکی

10 مرداد 1395


یک روز که با بچّه‌ها مشغول صحبت بودیم، از پنجره به بیرون نگاه کردم. چون فاصله زیاد بود، فکر کردم بچّه‌ای را دارند می‌آورند. نزدیک که شد، متوجّه شدیم دختری است که به اسارت گرفته‌اند. خواهر حلیمة آزموده هیکل ظریفی داشت. در بیمارستان آبادان کار می‌کرد. برای دیدن خانواده‌اش به شیراز می‌رود و در بازگشت بین راه اسیر می‌شود. بعدها فهمیدیم به علت برخوردهای بدی که با او شده، دید خوبی نسبت به بچّه‌های انقلابی نداشت. می‌گفت: «وقتی شما را دیدم، گفتم وای باز هم خواهر مچاله‌ها! اینجا هم گیر آنها افتادم.» امّا همان شب با او خیلی صحبت کردم، طوری که می‌گفت: «حرف‌هایت به دلم نشست و متوجّه شدم که بین شما هم آدم منطقی پیدا می‌شود!»

از آن زمان به بعد به من می‌گفت مامان. البته از نظر سنی با هم اختلاف نداشتیم، ولی می‌گفت: «آن‌قدر با تو احساس نزدیکی می‌کنم که دوست دارم مامان صدایت کنم.»

از آن به بعد ما چهار نفر بیشتر لحظات را با هم بودیم.

خواهر آبادی هنوز دیپلمش را نگرفته بود. خواهر بهرامی همان سال دیپلمش را گرفته بود. خواهر آزموده مثل من «ماما» بود. به کمک بچّه‌ها سعی کردیم ذهنیت بدی را که نسبت به انقلاب و بچّه‌های انقلابی و مؤمن داشت، پاک کنیم و آدم دیگری غیر از آنچه وارد شده بود، بشود. خوشبختانه همین‌طور هم شد، طوری که در برخوردهایی که می‌شد، دوش به دوش ما می‌ایستاد و خود را کنار نمی‌کشید.

شب بعد که چهار نفر شده بودیم، آمدند و مرا بردند. دست‌ها و چشم‌هایم را بستند و نزدیک شهر بصره چشم‌هایم را باز کردند. از زیر چشم‌بند مردم را می‌دیدم و با خود فکر می‌کردم ان‌شاالله انقلاب ما به اینجا صادر شود. به محوطه‌ای رسیدیم که دیوارهای بلند داشت. نمی‌دانستم مرا به کجا می‌برند. بعدها متوجه شدم که سازمان امنیت عراق است. مرا در نگهبانی نگه داشتند. سربازی آنجا بود. صدای موزیک خارجی از داخل ساختمان به گوش می‌رسید. فکر کردم باید باشگاه یا مرکز عیش و عشرت سربازها باشد. نگران شدم. نکند بخواهند سوءاستفاده کنند. در فکر بودم که اگر قصد بدی داشتند، چه برخوردی داشته باشم. ممکن بود از من بخواهند برایشان برنامه رقص و آواز و این‌جور چیزها اجرا کنم. این چیزها از آنها بعید نبود. یا اگر خواستند مرا به اتاقی ببرند و برنامه‌ای داشته باشند، من باید چه کنم؟ تقریباً نیم ساعت بعد مردی آمد و شروع کرد به بازجویی. این‌بار بازجویی دقیق‌تر از دفعات قبل بود. می‌گفت اگر ما بخواهیم انقلاب ایران را نابود کنیم، باید از چه راهی وارد بشویم؟ یا از حضرت امام(ره) می‌پرسید که خانه‌اش کجاست؟ چه‌کار می‌کند؟ چه کسانی از ایشان محافظت می‌کنند؟ آیا در ایران همة مردم موافقند یا مخالف هم هست؟

یک ساعت و نیم سؤالاتی چنین پرسید و پاسخ‌ها را نوشت. پنج دقیقه‌ای فکر کرد و پرونده را بست و بلند شد و گفت ببریدش. مرا دوباره پیش بچه‌ها برگرداندند. از دیدن هم خیلی خوشحال شدیم. مثل این‌که گم‌شده‌ای را پیدا کرده باشیم. بچه‌ها گفتند از علی پرسیدیم او را کجا بردند؟ گفت جایی که اگر خوب جواب بدهد، برمی‌گردد و اگر بد جواب بدهد، برنمی‌گردد. آنجا متوجه شدم که مرا به کجا برده بودند، و بد جواب دادن یعنی چه. دیگر برنمی‌گردد یعنی چه؟ آنها از من هیچ مدرکی نداشتند. مرا با مهر جاسوسی می‌خواستند اعدام کنند. و نمی‌دانم چرا اعدامم نکردند.

آن شب خیلی سخت گذشت. ما را به اتاق برادرها برده بودند. در آن اتاق همه جور آدمی بود. عرب‌هایی که دشداشه پوشیده بودند و با وضع بدی می‌خوابیدند. کنار آنها بچه‌های پاسدار و بسیجی هم بودند. آنها قسمتی را خالی کردند تا ما بنشینیم. بچه‌ها واقعاً خسته بودند. خوابشان می‌آمد. چند شبانه‌روز بود که نخوابیده بودند. بی‌خوابی و خستگی از یک طرف و ناراحتی و افکار مختلف از طرف دیگر گیج‌مان کرده بود. می‌نشستیم و به نوبت بچه‌ها سرشان را روی پای آن یکی می‌گذاشتند و می‌خوابیدند. اما باز نمی‌شد خوابید. فضای بدی بود. شب سختی را گذراندیم. در عین حال که ناراحت بودیم، صحنه‌های جالبی پیش می‌آمد که باعث می‌شد خنده‌مان بگیرد. یکی از بچه‌ها خیلی چاق بود و با وجود سن کم با صدای بلندی خروپف می‌کرد. طوری که همه می‌گفتند بیدارش کنید. یکی از عرب‌ها که خواب بود، از این پهلو به آن پهلو شد و پاشنة پایش خیلی قشنگ در دهان او جا گرفت. این صحنه آن‌قدر خنده‌دار بود که ما تا آخر اسارت به یادش می‌خندیدیم. صبح یک سری از بچه‌ها را بردند. ما را هم از برادرها جدا کردند و دوباره برای بازجویی بردند. بعد گفتند که می‌خواهند شما را منتقل کنند.

یکی از سربازها گفت که می‌خواهیم شما را به کربلا ببریم. گفتم که شما ما را به کربلا نمی‌برید و ما هم با شما به کربلا نمی‌آییم.

غروب ماشینی آمد سوارمان کرد و برد.

ماشین امنیتی بود. نه بیرون دیده می‌شد نه از بیرون می‌شد داخل را دید. وقتی پیاده شدیم، متوجه شدم ما را به همان سازمان امنیت عراق آورده‌اند. برای بچه‌ها تعریف کردم که آن شب هم مرا به اینجا آوردند. اما صدای ساز و آواز آن شب نمی‌آمد. یکی از سربازها آمد خبر بگیرد. رادیویی به همراه داشت که از آن آهنگ خارجی پخش می‌شد. پس صدای آن شب هم از همین رادیو بوده. کمی آرام شدم. نیم ساعتی گذشت تا سرانجام مردی برای بازجویی آمد. بازجویی مفصلی نبود. فکر می‌کنم در آنجا ما را از وزارت دفاع به سازمان امنیت تحویل دادند و ما از آن لحظه به بعد دیگر زندانی سیاسی بودیم نه اسیر جنگی.

به داخل رفتیم. جایی بود شبیه کوچه‌های باریک. سقف هم نداشت. از راهروهایی باریک رد شدیم و در انتها به اتاقکی رسیدیم که حدود یک متر و نیم در دو متر بود و بوی تعفن شدیدی از آن بلند بود. تاریک بود و چیزی دیده نمی‌شد. سربازی که ما را آورده بود، چراغ قوه داشت. وقتی نور چراغ را به داخل اتاقک انداخت، دیدیم که چه جای کثیفی است. یک زیرانداز کثیف هم آنجا انداخته بودند که بوی بدی می‌داد. یکی از بچه‌ها اسهال شدیدی داشت. از چیزهایی که دربارة ساواک ایران شنیده و خوانده بودم، احساس کردم که وارد ساواک شده‌ایم. غذایی آوردند که آن‌هم بوی بدی می‌داد. به بچه‌ها گفتم نخورید فاسد است. اگر بخورید مریض می‌شوید. سرباز ایستاده بود بالای سرمان و اصرار داشت ما غذا را بخوریم. به بچه‌ها گفتم لب به غذا نزنید. شاید آن را مسموم کرده‌اند و می‌خواهند بلایی سرمان بیاورند. دو تا از بچه‌ها به خاطر اصرار زیاد سرباز مجبور شدند یکی دو لقمه بخورند. سرباز که رفت، ما هم از زیر در غذاها را انداختیم بیرون. همان غذا باعث شد که خواهر آبادی که از قبل حالش بد بود، بدتر شود. خیلی ناراحت بود و به خودش می‌پیچید و آنها هم در را باز نمی‌کردند. به او گفتم در بزن، شاید در را باز کنند. از زور خستگی نا نداشتیم.

خواهر آزموده ساکی به همراه داشت که در آن فقط مقداری لباس بود و به همین دلیل بعد از گشتن به او پس داده بودند. به هر کداممان چیزی داد و گفت که بگذارید زیر سرتان. از همان‌جا سرمان شپش گذاشت که وقتی به بغداد رفتیم، آنها را یکی یکی از سرمان در آوردیم و این خودش مایه مزاح و سرگرمی شده بود. تازه دراز کشیده بودیم که خواهر آبادی گفت من خیلی ناراحتم می‌خواهم بروم دستشویی. هر چه در زد، باز نکردند. من شروع کردم به در زدن. گفتم مگر شما مسلمان نیستید. در را باز کنید می‌خواهیم برویم دستشویی. اما هیچ کس جوابمان را نمی‌داد. داد و بیداد به راه انداختیم. سربازی آمد و گفت: «چه خبره، چرا داد می‌زنی؟» گفتم: «این مریض است، احتیاج به دستشویی دارد. در را باز کنید.» گفت: «صبر کنید.» یک ربع بعد در را باز کرد و گفت بیا برو. به بچه‌ها گفتم بیایید با هم برویم. از این لحظه به بعد باید همه با هم باشیم که هر بلایی خواستند سرمان بیاورند، با هم باشیم، بهتر است.

از راهروی خیلی باریکی رد شدیم که آب کثیفی از آنجا می‌گذشت و پاهایمان تا مچ می‌رفت توی آب. سر پیچی یک سرباز نشسته بود و رادیو دستش بود و خودش را با آهنگ تکان می‌داد. ما را که دید، شروع کرد به چشم و ابرو انداختن. رد شدیم. ما را بردند به راهرو باریک دیگری که سقف داشت. چند تا در هم در راهرو دیده می‌شد. فهمیدیم باید سلول باشند. مشخص بود که داخل سلول‌ها زندانی است، چون به آنجا که رسیدیم، به ما گفتند ساکت باشید و صدایتان در نیاید. در انتهای راهرو توالت بود، خیلی کثیف و آلوده. یک سری لباس کثیف و خون‌آلود در انتهای راهرو ریخته شده بود. معلوم بود که زندانی‌ها را می‌برند داخل توالت شکنجه می‌دهند. داخل توالت به قدری تاریک بود که وقتی در توالت را نیمه باز هم می‌گذاشتیم، باز چیزی دیده نمی‌شد.

یک دستشویی هم بود که بچه‌ها رفتند و دست‌هایشان را شستند. سرباز ایستاده بود و منتظر بود همه به دستشویی بروند. در این مدت بچه‌ها به در سلول‌ها می‌زدند. صداهایی مثل ناله از سلول‌ها به گوش می‌رسید. پشت همان قسمت هم آشپزخانه بود. سربازهایی که از داخل آشپزخانه بیرون می‌آمدند، قیافه‌های کریهی داشتند. وقتی ما را به اتاق برگرداندند، خواهر آبادی حالش بدتر شد. اسهال و استفراغ شدیدی داشت. از همان غذایی که برایمان آورده بودند، مسموم شده بود. در زدیم و گفتیم احتیاج به دکتر داریم. در را باز کرد و گفت آن‌که مریض است، بیاید برویم دکتر. به او گفتم: «من هم می‌خواهم با او بروم.»

گفت: «نه، فقط او که حالش بد است.»

دست معصومه را گرفتم و گفتم حالش خیلی بد است و باید باهاش بیایم. گفت خیلی خب، بیا برویم. حلیمه عربی متوجه می‌شد و برایمان ترجمه می‌کرد. در محوطه بیرون درخت‌های خرما زیاد بود. اصلاً بچه‌های جنوب علاقه زیادی به خرما دارند. آن شب وقتی وارد محوطه شدیم، خرماهای زیادی روی زمین ریخته بود. معصومه می‌خواست از آنها بردارد. به او گفتم اینها نباید بفهمند ما از چی خوشمان می‌آید و از چی بدمان می‌آید. این کار را نکن. همین که بفهمند ما از چیزی خوشمان می‌آید، همان برای ما نقطه ضعف می‌شود. هرچقدر هم که خرما دوست داری، توجه نکن. گفت: «دلم دارد غش می‌رود.»

 

ادامه دارد...

 

چشم در چشم آنان(1)

چشم در چشم آنان(2)

چشم در چشم آنان(3)

چشم در چشم آنان(4)

چشم در چشم آنان(5)

 



 
تعداد بازدید: 4947


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.