خاطرات مجید یوسف‌زاده از چند عملیات

آن رزمندگان شیرازی و اردبیلی و کرمانی و تهرانی و...

گفت‌وگو: مهدی خانبان‌پور
تنظیم: سایت تاریخ شفاهی ایران

19 خرداد 1395


مجید یوسف‌زاده زمان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، رزمنده بسیجی و پاسدار در لشکرهای 5 نصر و 31 عاشورا بود. او در حال حاضر مهندس عمران و کارمند است. پیش از عید نوروز امسال با او گفت‌وگو کردیم. خاطرات او در ادامه می‌آید.

همه در حال خواندن قرآن بودیم

جنگ، شرایط و مراحل مختلف داشت. یکی در حالت آفندی بود که ما در حین عملیات بودیم و به صورت طبیعی رزمندگان نمی‌توانستند برای مناسبت عید نوروز مراسمی داشته باشند. مثل عملیات فتح‌المبین که دوم فروردین سال 1361 در غرب رودخانه کرخه و منطقه شوش انجام شد. برادران رزمنده همه در این مسئله درگیر بودند. فروردین سال 1366 هم ادامه تکمیلی عملیات کربلای 5 و کربلای 8 بود که عملیات داشتیم و رزمندگان درگیر عملیات بودند. ولی در سال‌های دیگر دفاع مقدس به صورت عمده، عملیات نبود و عید نوروز، رزمندگان بیشتر در حالت پدافندی بودند. پدافندی هم دو حالت دارد، حالت اولش این است که شما در خط مقدم پدافند هستید. در موقع پدافند شما با فاصله 60-50 متر با کمین دشمن و حدود 2000-1000 متر با خطوط دشمن فاصله دارید، خمپاره و نقل و نبات جنگ هم می‌آید، در نتیجه نمی‌توانید آنجا مراسم و سفره هفت‌سین داشته باشید. این فیلم‌هایی که شما در خصوص نوروز دفاع مقدس می‌بینید، زمان‌هایی بوده که نیروها در پادگان‌های پشتیبانی بودند، مثل پادگان دوکوهه، پادگان شهید باکری و دیگر پادگان‌هایی که مقر لشکرها آنجا بوده و نیروها در آنجا اسکان داشتند. به صورت طبیعی سفره هفت‌سینی پهن می‌کردند که این هفت‌سین با هفت‌سین پشت جبهه که سیب و سکه و سمنو بود فرق می‌کرد. سمبه اسلحه و سرنیزه می‌آوردند، سیم خاردار بود و با این قبیل موارد سفره هفت‌سین را آماده می‌کردند. از همه مهم‌تر قرآن کریم بود که زینت‌بخش این سفره بود.

عملیات خیبر را در اسفند 1362 داشتیم که شهیدان بزرگواری مثل حاج ابراهیم همت به شهادت رسیدند. دشمن فشار بسیار زیادی وارد کرد و می‌خواست جزایر مجنون را از ما پس بگیرد و از بمب‌های شیمیایی استفاده کرد. شرایط شیمیایی هم بسیار سخت است. چون یک گلوله خمپاره اگر بخورد 60-50 نفر مجروح و شهید می‌شوند، ولی یک بمب شیمیایی ممکن است 5 هزار نفر را زمین‌گیر کند و اینها نتوانند حالت رزمی را داشته باشند؛ باید به عقب منتقل شوند و مراقبت‌هایی که از اینها می‌شود یک انرژی‌ای را می‌گیرد. در این ایام امام خمینی(ره) فرمودند که جزایر باید حفظ شود. حتی مجروحان هم از بیمارستان‌ها آمدند، همه نیروها به جزایر رفتند و دفاع جانانه کردند و جزایر را خوب نگه داشتند. بعد از عملیات نیروها خسته بودند و می‌خواستند به شهرهایشان برگردند. خدمت حضرت امام این مسئله را بیان کردند که ما الان کمبود نیرو داریم و بعضی از نیروهای ما می‌خواهند به عقب برگردند و برای عید نوروز پیش خانواده‌هایشان باشند. امام تأکید فرمودند که نیروها باید در منطقه بمانند. یگان ما یکی از واحدهای تیپ 18 جوادالائمه(ع) بود و از نیروهای خراسان. قبل از عملیات، شهید حاج عبدالحسین برونسی آمد و در مقری که داشتیم برای ما سخنرانی کرد. ما هم که در سایت‌های 4 و 5 در منطقه شوش مستقر بودیم، عید سال 1363 را در منطقه ماندیم. اگر اشتباه نکنم ساعت یک، یک‌ونیم ظهر تحویل سال بود. به خاطرم هست تبلیغات لشکر به همه رزمندگان یک قرآن جیبی داد که خطوط خیلی ریزی داشت، ولی کل قرآن در این جلد بود. سال 1363 را آنجا شروع کردیم، همه دور هم جمع شده بودیم و به هم تبریک می‌گفتیم. چیزی که در آن لحظات برای من جالب بود این بود که همه متوسل به قرآن و در حال ذکر و قرائت قرآن بودیم. بعضی‌ها تمثیلی می‌خواهند سال را تحویل کنند، قرآن را به دست می‌گیرند که می‌خواهیم سال‌مان را عوض کنیم با ذکر و دعا، تحویل سال که تمام شد قرآن را می‌بوسند و روی تاقچه می‌گذارند تا سال آینده و سال تحویل بعد. ولی چیز جالبی که هنوز در ذهنم هست، آن قرآن‌هایی بود که به ما هدیه کردند، همه در حال قرآن خواندن بودیم. یکی از فرماندهان تعریف می‌کرد که «شب عملیات به بچه‌ها گفتم: «کی قرآن در جیبش هست؟» از سیصد نفر، 260 نفر از جیب‌شان قرآن درآوردند» و این نشان می‌داد که بچه‌ها با قرآن مأنوس هستند.

الان خاطره اول دی ماه 1365 هم به ذهنم آمد. در این روز پاسدار شدم؛ یعنی به عضویت سپاه درآمدم. همان روز حکم مأموریت گرفتم و اولین لباس سپاه را تحویل گرفتم و به سمت جبهه رفتم. روز بعدش به دزفول رسیدم. همه نیروها جلو رفته بودند. سوار یک مینی‌بوس شدم و رفتم جلوتر از اهواز و نزدیک خرمشهر و به منطقه‌ای به نام موقعیت شهید اجاقلو. در نخلستان‌ها چادر زده بودند. ما برای عملیات کربلای 4 آماده می‌شدیم. شب عملیات جنگنده‌های عراق که آمدند و بمب‌های خوشه‌ای و منور انداختند، این دشت کاملاً روشن شده بود و هنوز من به خاطر دارم با اینکه ما نسبت به خرمشهر خیلی فاصله داشتیم (نزدیک 50-40 کیلومتر)، ولی شرایط عملیات کاملاً مشخص بود.

‌ از خاطرات عملیات‌ها بگویید.

یکی از عملیات‌هایی که حضور داشتم، عملیات والفجر 8 بود که در واقع برای فتح فاو آنجا بودیم، با گروهی از دانشجویان دانشگاه تبریز. چون با لشکر عاشورا آمده بودیم و سازماندهی شدیم و در واحد ادوات بودیم. خبر دادند عملیات است، آمدیم و هیچ کس نمی‌دانست کجا قرار است عملیات شود. در حد فرمانده گردان‌ها فقط رفت و آمد می‌کردند. پایین‌تر از فرمانده گردان‌ها هر کس می‌رفت به منطقه دیگر برنمی‌گشت. به خاطر امنیت و اطلاعاتی که 6 ماه در منطقه برای آن کار شده بود. دشمن متوجه نشد و فکر نمی‌کرد ما بخواهیم از رودخانه اروند رد شویم و بتوانیم آن را نگه داریم. مسئله اساسی عملیات، پشتیبانی بود و آن پل بعثت را که بچه‌های جهاد سازندگی روی رودخانه اروند درست کردند، باعث تثبیت عملیات شد و دشمن نتوانست ما را عقب بزند.

از تیپ اروپایی او همه تعجب کردند

ما دو روز قبل از عملیات به منطقه رسیدیم. خیلی توجیه نبودیم. ما را سوار کامیون کردند، چادری کشیدند و حرکت کردند. نمی‌دانستیم کجا داریم می‌رویم. اکثراً فکر می‌کردند به سمت جزایر مجنون می‌رویم و ادامه عملیات خیبر است و دوباره آنجا عملیات خواهیم کرد. چون قبلش هم کامیون‌ها شروع کردند به سمت جزایر رفتن و احداث جاده و پد، همه فکرها به آن سمت بود. یک دفعه بیرون آمدیم دیدیم نخلستان است، گفتیم خدایا اینجا کجاست که نخل و آب هست. دیدیم به آن خسروآباد و اروندکنار می‌گویند. شبی که فردایش می‌خواست عملیات شود، من دلتنگ بودم. گفتم یک دوری در اطراف بزنم ببینم وضعیت چه جوری است. گفته بودند از نخلستان خارج نشوید. در بین نخل‌ها که حرکت می‌کردم دیدم بغل دست‌مان لشکر 5 نصر است. گفتم بروم ببینم از بچه‌های مشهد، هم‌محله‌ها کسی هست. یکی از عزیزان را دیدم که همسایه روبه‌روی خانه مادربزرگ من در مشهد بود، به نام آقای مجید ناجی. معلم بود. قد بلند و ریش و محاسن زیادی داشت. من آن موقع 19 سالم بود. ایشان را دیدم و احوالپرسی کردم. او در عملیات به شهادت رسید. داشت با ماشین مهمات می‌بُرد. یک هلی‌کوپتر شلیک کرده و گلوله‌ها به سقف ماشین خورده بود؛ گلوله‌ای به گردنش خورده و به شهادت رسیده بود.

عملیات شروع شد. چون ما با قبضه مینی کاتیوشا کار می‌کردیم، روزهای اول به تخلیه مهمات با قایق و بردن آنها به آن طرف اروند رود کمک می‌کردیم. چندین بار جنگنده‌ها آمدند و شیرجه زدند و منطقه ما را بمباران کردند. چون دو طرف رودخانه شاخصه واضحی برای بمباران بود. من یک بار بالای سرم را شمردم 25 جنگنده عراقی هم‌زمان داشتند بمباران می‌کردند. معمولاً سعی می‌کردند به انتهای رودخانه اروند، نزدیک خلیج فارس نروند، چون آنجا ما یک سایت موشکی داشتیم. یکی از اینها داشت جلو حرکت می‌کرد که آتش پدافند به آن خورد و ساقط شد. خلبان جنگنده دومی که به فاصله حدود 500 متر پشت سر آن حرکت می‌کرد، ترسید و قبل از اینکه به سمتش شلیک کنند، اجکت کرد و پایین پرید. او را که اسیر کردیم، دیدیم پوست بسیار روشن و چشم‌های روشن و موهای طلایی دارد. از تیپ اروپایی او همه تعجب کردند و گفتند: «نکند عراق از اروپا خلبان آورده!» بعد دهان باز کرد، دیدیم عراقی است.

‌ از یک عملیات دیگر هم خاطره بگویید؛ از رزمندگان غواص خاطره ای دارید؟

بله، به شب عملیات کربلای 4 که اشاره کردم. صبح عملیات همه فهمیدند عملیات لو رفته. قلب‌ها همه شکسته بود که خدایا ما آمدیم تکلیف‌مان را انجام دهیم، ولی نتوانستیم به تکلیف‌مان عمل کنیم. یکسری لشکرها دستور دادند که نیروها به مرخصی بروند، یکسری لشکرها هم نیروها را در همان وضعیت نگه داشتند. برای عملیات کربلای 5 در شلمچه آماده شدیم. طرح عملیاتی که حداقل باید 6 ماه رویش کار شود، سازماندهی و کار اطلاعاتی و نقشه‌های هوایی آن را بررسی کنند و شناسایی‌ها انجام شود، در یک زمان 15 روزه، خیلی فشرده و به سختی آماده شد. ما در همان موقعیت شهید اجاقلو بودیم. اتفاقاً آقای کریمی که صدایش در زمان جنگ معروف است، آمده بود مصاحبه‌ای انجام دهد، وسط مصاحبه گفتند: « برپا، حرکت کنید.» حرکت کردیم و همه سوار کامیون‌ها شدیم. زمستان بود و هوا سرد! ولی خوشحال بودیم و یک روحیه خوبی داشتیم.

پتوی ابراهیم

من دقت کردم، دیدم همه بچه‌هایی که دارند می‌روند، در کوله‌پشتی‌هایشان یک پتو یا یک کیسه خواب دارند. به دوستم که دو نفر دیده‌بان بودیم و داشتیم جلو می‌رفتیم، گفتم: «همه اینها پتو دارند، ما هم برداریم؟» گفت: «نه بابا، داریم به عملیات می‌رویم، برای چه بار سنگین برداریم.» چون ما غیر از تجهیزات بقیه رزمندگان، بی‌سیم و قطب‌نما و دوربین داشتیم، بارمان یک مقدار از بقیه سنگین‌تر بود. خلاصه کمک کرد سوار کامیون شدیم. از موقعیت شهید اجاقلو روی جاده اهواز به سمت خرمشهر آمدیم، بعد به جاده شهید صفوی رفتیم، بعد یک فرعی را بیرون رفتیم و رسیدیم به یک جایی که کامیون‌ها ایستادند. گفتند: «برادرها پیاده شوید.» همه پیاده شدیم. یک کانالی در کنار ما بود. گفتند: «برادرها داخل کانال بروید.» همه داخل کانال رفتیم. گفتند: «برادرها همه بخوابند.» همه وسایل‌شان و کیسه خواب‌شان را باز کردند، پتو داشتند و زیر پتو رفتند. من و جعفر هیچ چیز نداشتیم. روی زمین خاکی دراز کشیدیم و خواستیم بخوابیم. هوا خیلی سرد بود. تمام اعضا و جوارح‌مان یخ کرده بود. دندان‌هایمان تق‌تق به هم می‌خورد. از این صدا نمی‌توانستیم بخوابیم. گفتم: «جعفر چه کار کنیم؟ پاشو قدم بزنیم.» گفت: «خطرناک است، نیرو ما را نمی‌شناسد، مسلح است و خواب‌آلود؛ ممکن است اشتباه بگیرد، احتمالش هست.» گفتم: «پس قدم نزنیم چه کار کنیم، تا صبح نمی‌شود تحمل کرد.» گفت: «بیا برویم. من دوستی داریم به نام ابراهیم عبادی، فرمانده گروهان است. برویم ابراهیم را پیدا کنیم شاید او بتواند به ما کمک کند.» رفتیم ابراهیم را پیدا کردیم، با یک قد شاید 150 سانت و وزن 40 کیلو، لاغر و ظریف بود. ابراهیم گفت: «جان، چی شده؟ چیزی لازم داری؟» گفت: «آره، پتوی اضافه نداری به ما بدهی؟» گفت: «نه، پتوی من را بگیرید، بخوابید. من یک جوری می‌روم مشکلم را حل می‌کنم.» گفتیم: «نه آقا، ما پتوی تو را نمی‌خواهیم، اگر اضافه داری...» گفت: «شما بیایید دراز بکشید، من یک جوری مشکلم را حل می‌کنم.» ما را متقاعد کرد و پتو را به ما داد و خودش تا صبح راه رفت و قدم زد و ما گرفتیم خوابیدیم. نماز صبح را خواندیم و دوباره خوابیدیم. هوا که داشت گرم می‌شد، خواب می‌چسبید. یک دفعه دو تا خمپاره نزدیک ما آمد. گفتند: «بلند شوید به مقرتان بروید.» پیش فرمانده‌مان رفتیم. ما را توجیه کرد و خلاصه به شب عملیات رسیدیم. قبل از غروب آفتاب شام خوردیم و بعد از غروب آفتاب نماز خواندیم و به سمت جلو حرکت کردیم. به آب‌گرفتگی رسیدیم. پشت پنج‌ضلعی منطقه آب‌گرفتگی قرار بود عملیات شود. غواص‌ها رفته بودند و در مسیر چراغ‌هایی گذاشته بودند که در شب راه را پیدا کنیم. سوار قایق‌ها شدیم و به سمت جلو حرکت کردیم. سکان‌دار ما، فرمانده گردان، آقای رحیم نوعی‌اقدم و از رزمندگان اردبیل بود.

از آقای رحیم نوعی‌اقدم یک خاطره بگویم. تعریف می‌کرد: «در عملیات بدر، فرمانده گردان بودم. پشت خاکریز نشسته بودم. یک خمپاره نزدیک من خورد و بی‌سیم‌چی‌ام به شهادت رسید. یک ترکش هم به من خورد و حنجره‌ام را ترکش بُرد. یک لحظه بی‌سیم صدا کرد: «رحیم رحیم مهدی...» آقا مهدی باکری داشت پشت بی‌سیم من را صدا می‌کرد و من حنجره‌ای نداشتم و نمی‌توانستم جواب آقا مهدی را بدهم. خدایا چه کار کنم؟ یک تکه کلوخ برداشتم داخل حفره گلویم گذاشتم تا یک صدایی از خودم دربیاورم که آقا مهدی بفهمد من پشت بی‌سیم هستم. تا بی‌سیم را برداشتم، خون این تکه کلوخ را آب کرد و ریخت و نتوانستم جواب آقا مهدی را بدهم، حسرت این لحظه برای من مانده.»

سوار قایق بودیم و به سمت پنج ضلعی حرکت می‌کردیم. سر قایق به سیم خاردارها می‌خورد و از بی‌سیم همین جور صدا می‌آمد. فرمانده گردان با فرمانده گروهان در تماس بود که می‌گفتند، در قایق ما خمپاره افتاد و فلانی شهید شد. خبرهای ناراحت کننده‌ای می‌دادند. به یک جایی که رسیدیم دیدیم یک آقای طلبه در آب پرید، رفت زیر آب سیم خاردارها را از لای پره‌ها باز کرد. قایق را آرام آرام هل داد و روشن کرد و دوباره حرکت کردیم. رسیدیم به یک سیم خارداری که دیگر آن طرفش ساحل بود. دیدیم یک برادر غواصی آنجا مجروح شده و  نمی‌تواند برود. به او گفتیم: «اخوی می‌توانی ما را کمک کنی رد شویم؟» با همان وضعیت زخمی‌اش در آب حرکت کرد و آمد خودش را به نزدیک ما رساند. روی سیم خاردار نشست و سیم خاردار به اندازه وزن او زیر آب رفت که ما بتوانیم رد شویم. در همین بین از پهلو یک گلوله خورد و روی سیم خاردار افتاد و به شهادت رسید. ما هم رفتیم روی خاکریز. آقا رحیم به فرمانده لشکر بی‌سیم زد که: «ما رسیدیم، ولی گردان‌ها در سیم خاردارها ماندند، گردان بعدی را بفرست.» 5 تا گردان در سیم خاردارها گیر کرده و هنوز نرسیده بودند.

نماز صبح را خواندیم و من گفتم، خدایا! در کربلای 4 که خط باز نشد، این هم از این عملیات، خلاصه به داد ما برس. یک لحظه دیدیم نیرو آمد و در خاکریز ریخت. دیدیم بچه‌ها دارند می‌دوَند و پاکسازی می‌کنند. ما می‌خواستیم خودمان را دنبال اینها به نوک این درگیری برسانیم، نمی‌توانستیم حرکت کنیم. پشت سر اینها شروع به دویدن کردیم. اولین ضلع را که تمام کردیم و به ضلع دوم رسیدیم، دیدیم بچه‌های غواص که خط را شکسته بودند، در آن هوای سرد پتو دور خودشان پیچیده‌اند و دم یک سنگر نشسته‌اند که هوا یک ذره بهتر شود و به عقب برگردند. در این وضعیت دیدم معاون ابراهیم، تیر به باسنش خورده و شلوارش غرق خون بود و داشت به عقب می‌آمد. پایش را هم می‌کشید، ولی خیلی ایستاده و استوار داشت برمی‌گشت. بچه‌ها وقتی مجروح می‌شدند، هر چه داشتند کنار می‌گذاشتند که یک خرده سبک شوند و بتوانند برگردند. او اسلحه و همه تجهیزاتش روی دوشش بود و استوار داشت برمی‌گشت. به او گفتم: «سلام دلاور.» گفت: «سلام، شما؟» گفتم: «دیده‌بان گردان‌تان هستم.» گفت: «خب حالا امرت؟» گفتم: «ابراهیم چه شد؟ ابراهیم کجاست؟» گفت: «ابراهیم...!» مکثی کرد و گفت: «مجروح شد.» گفتم: «خب الحمدلله، برای ادامه جنگ ماند به اسلام خدمت کند.» از او خداحافظی کردم. صد قدم که جلو رفتم دیدم ابراهیم روی خاکریز افتاده، یک گلوله توی پیشانی‌اش خورده و به شهادت رسیده بود. رفتم صورتش را بوسیدم و گفتم: «ابراهیم بهشت بر تو گوارا باشد. تو بودی که پتویت را به ما دادی. شب تا صبح خوابیدیم و تو تا صبح راه رفتی و بهشت را این جوری می‌دهند، باید از خودت بگذری تا بتوانی به جانان برسی.» رفتیم جلو برای ادامه عملیات.

‌ شده بود در اوج عملیات یک اتفاقی بیفتد که رزمندگان به جای هر کار مهم دیگری بخندند؟

یک خاطره قشنگی دارم از ادامه عملیات والفجر 8. قرار بود دو گردان ما بروند عملیات کنند. چند تا از دوستان من هم در این عملیات بودند. از منطقه رهایی و موانع رد شده بودند و نزدیک عراقی‌ها نشسته بودند. منتظر بودند دستور بیاید به خط دشمن بزنند. حالا در این وضعیت شما حساب کنید فاصله‌تان تا دشمن 50 متر است. دوستان ما پشت سر هم نشسته بودند؛ رضا بچه شیراز، جلوش احد بچه اردبیل، جلوتر از او عباس جهانشاهی بچه کرمان، جلوتر هم سیدتقی میرحیدری بچه تهران، پشت سر هم نشسته‌اند. احد برمی‌گردد به رضا می‌گوید: «رضا دیگر وقت ذکر است، الان وقتش است، ذکر بگو، الان عنقریب است به خط بزنیم و چه شود.» رضا در آن وضعیت و شرایط که دقایقی بیشتر با مرگ فاصله ندارد، می‌گوید: «بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم، قال رسول‌الله(ص)، النکاح سنتی فمن رغب عن سنتی فلیس منی. حضرت رسول(ص) فرمود ازدواج سنت ماست...» احد می‌گوید: «آخه الان وقت شوخی کردن است؟» همین بین دشمن رگباری شلیک می‌کند. شلیک دشمن هم دو نوع بود، یک نوع این بود که شما را می‌دید و به سمت شما شلیک می‌کرد. یک نوع هم بود که شما را نمی‌دید و در حالت کور شلیک می‌کرد. این هم ظاهراً شلیک کوری بوده، ولی حالت مورب داشته است. گلوله اول به قوزک پای رضا خورد، گلوله دوم به ران پای احد خورد، گلوله سوم به دست سیدعباس جهانشاهی خورد، گلوله چهارم به سر سیدتقی میرحیدری خورد و به شهادت رسید. سیدعباس آرپی‌جی را برمی‌دارد و به سمت دشمن شلیک می‌کند. بعد به سمت دشمن حرکت می‌کند و می‌رود داخل خاکریز آنها و در درگیری‌های سنگر به سنگر پاکسازی به شهادت می‌رسد. تنها پسر خانواده بود، 4 خواهر یک برادر بودند. احد قهرمان وزنه‌برداری جوانان ایران بود با هیکل توپر قوی و رضا هم دارای جثه خیلی ضعیف. می‌گفت: «دیدم وضعیت احد خیلی بد است، گلوله استخوانش را شکسته است. به او گفتم: «بیا من تو را به عقب می‌برم.» حالا خودش گلوله خورده و ضعیف است. او را با آن هیکل درشت پشتش می‌گذارد تا به عقب بیاورد. می‌آمدند، اما با سختی و درد. می‌گفت: «هی داشتیم می‌آمدیم و هی احد می‌گفت آخ.» می‌گفتم: «کوفت!» می‌گفت: «آخ!» می‌گفتم: «درد، تو آن بالا داری کیف می‌کنی من بیچاره دارم زور می‌زنم، چته این قدر آخ و اوخ می‌کنی.» خلاصه به هر جان کندنی بود او را به عقب رساندم. مسیری که می‌آمدیم پر از انفجار خمپاره بوده و ترکش. این بنده خدا هی ترکش می‌خورده و می‌گفته: «آخ... آخ...!» او سپر من شده بود و پشت سر من ترکش می‌خورد. در راه که می‌آمدیم، این پایی که گلوله خورده بود، یک دفعه استخوان ترکاند و آویزان شد...» خلاصه احد را به عقب می‌آورد، در حالی که خودش هم مجروح بوده است. احد آقا لیسانس و فوق لیسانس و دکترا گرفت و الان استاد دانشگاه تبریز و معاون آموزشی دانشگاه است. بچه‌ها با مرگ این جوری شوخی می‌کردند.

ما یک دوستی داشتیم که بچه تبریز و خیلی شوخ‌طبع بود. در همان منطقه فاو یک خطی داشتیم که در آن فرمانده گروهان بود. ارتفاع خاکریز ما خیلی کوتاه بود، عراقی‌ها به سنگر ما خمپاره می‌انداختند و بچه‌ها مجروح می‌شدند. ظهر و هوا خیلی گرم بود. تابستان 1365 ما آنجا مستقر بودیم و امت حزب‌الله برای جبهه‌ها هندوانه فرستاده بودند. در سنگرها هندوانه تقسیم کرده بودند. یخدان یونولیتی و یخ هم بود، هندوانه را در آن گذاشته بودند که خنک شود. ظهر بود، گفتیم برویم یک سری به رضا بزنیم، احوالی از او بپرسیم. رفتیم و بعد سلام احوالپرسی گفت: «بچه‌ها آن هندوانه را بیاورید، مجید اینها نخورده‌اند، با هم بخوریم، نخورده از دنیا نرویم.» هندوانه را قاچ کرد. خیلی هم سرخ بود و دو سه قاچ خورد. گفت: «من بروم بیرون، این بچه‌ها دارند در آفتاب گرم نگهبانی می‌دهند، سری به آنها بزنم.» همین که رفت، صدای خمپاره و سوت نزدیک آن آمد. بچه‌ها رفتند بیرون و بعد گفتند: «در شکم رضا بقایی دو تا ترکش خورده و شهید شده.» 5 دقیقه قبل از آن گفت: «هندوانه را بیاورید بخوریم، نخورده از دنیا نرویم»، رفت و شهید شد و جنازه‌اش را آوردند. حالا ما مانده بودیم از این تعبیرش بخندیم یا بنشینیم برایش گریه کنیم. این شوخ‌طبعی‌ها خیلی بین بچه‌ها مرسوم بود، حتی در شرایط سختی که داشتیم.

من روی ارتفاعی مجروح شده و ترکش خورده بودم و یکی از بچه‌ها هم همان‌جا شهید شد و جنازه‌اش ماند. وقتی آمدیم عقب، سر مرا را باندپیچی کرده بودند. شبیه عمامه شده بود. تا آمدیم مقر همه بچه‌ها شوخی می‌کردند: «سلام علیکم حاج‌آقا!... حاج‌آقا التماس دعا... چی شد الان رفتی، یک دفعه ملّا برگشتی؟» گفتم: «شوخی نکنید، قاسم شهید شده.» گفتند: «ما داریم شوخی می‌کنیم، از آن فضا و حال و هوا دربیایی.» می‌خواستند با این روش مرا از ناراحتی دربیاورند.

‌ ممنون و متشکر.



 
تعداد بازدید: 6143


نظر شما


20 خرداد 1395   08:58:48
سیدولی هاشمی
ای بابا! این که یوسف زاده ی خودمانه،این بزرگمرد مدافع حرم هم بود و آنجاحتی مجروح هم شد.
 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.