27 سال گذشت

رحلت امام خمینی(ره) در آیینه خاطرات

مریم اسدی جعفری

12 خرداد 1395


اولین علائم دردهای قلبی، اوایل سال 1358 نمایان شد. مرد روزهای سخت تبعید و رهبر ثابت‌قدم مردم ایران، از یک سال پس از پیروزی انقلاب اسلامی با ناراحتی قلبی روبه‌رو شدند. تیم پزشکی، وظیفه مراقبت 10  ساله از امام خمینی(ره) را برعهده گرفتند که از جمله آنها می‌توان به دکتر حسن عارفی اشاره کرد. وی هر روز وضعیت جسمانی امام(ره) را بررسی می‌کرد و بعدها خلاصه گزارش‌های طول درمان و معالجات ایشان را در کتابی با عنوان «طبیب دل‌ها» گرد آورد. البته این مراقبت‌های پزشکی فقط منحصر به بیماری قلبی ایشان نمی‌شد.

اتخاذ تصمیمات خطیر در دوران هشت سال دفاع مقدس و رسیدگی به امور کشور، بر افزایش فشار جسمانی بر بنیانگذار انقلاب بی‌تأثیر نبودند تا اینکه وضعیت جسمی امام خمینی‌(ره) در خرداد 1368 به تدریج رو به وخامت رفت و با وجود تلاش جمعی از پزشکان متخصص و دعای مردم ایران، امام(ره) در ساعت 22 و 20 دقیقه روز شنبه سیزدهم خرداد 1368 به لقاء‌الله پیوست و شیفتگان خود را در سوگ فرو برد. مرحوم سید احمد خمینی، لحظه به لحظه بیماری در کنار پدر حضور داشت و دیگر فرزندان و زنده‌یاد خدیجه ثقفی، همسر امام(ه) نیز با صبر و استقامت همیشگی، این درد بزرگ را بر دوش کشیدند.

متن پیشِ رو به مرور خاطرات برخی از بستگان، نزدیکان، یاران و پزشکان امام خمینی(ره) درباره آخرین لحظات حیات ایشان می‌پردازد. این در حالی است که غالب خاطرات نزدیکان و بستگان امام همچون فاطمه طباطبایی تا پیروزی انقلاب پیش رفته و به همین جهت، اشاره‌ای به رحلت امام خمینی(ره) در کتاب خاطره وی نشده است. همچنین زنده یاد صادق طباطبایی که تاکنون دو جلد از خاطراتش به چاپ رسیده، موفق به اتمام خاطرات خود نشد و دار فانی را وداع گفت. مرحوم سید احمد خمینی نیز کتاب خاطره‌ای از خود برجای نگذاشته و تنها نکاتی کوتاه در آثار مرتبط با سالگرد رحلت امام(ره) مطرح کرده و مرحومه خدیجه ثقفی خاطراتی دردناک از لحظه فراغ، روایت کرده است.

از آنجا که رحلت رهبر بزرگ‌ترین انقلاب قرن بیستم فراموش ناشدنی است، به تورق خاطرات مرتبط با این موضوع پرداخته‌ایم.

اهل بیت امام(ره) و وداع با «روح‌الله»  

زنده یاد سید احمد خمینی در کتاب «دلیل آفتاب» می‌گوید: «روزهای آخر عمر ایشان، علی، پسرم که کودکی دو سه ساله بود و امام(ره) به او علاقه داشت، به دیدار ایشان آمد؛ امام(ره) او را از اتاق خود بیرون کردند؛ برای اینکه به غیر از خدا به هیچ کس توجه نکنند و مرا خواستند و سفارش مادرم را کردند و فرمودند که مادرت به جز خدا کسی را ندارد. مبادا بر خلاف میل او کاری انجام دهی. ساعت‌های آخر عمر ایشان من می‌دانستم که یکی دو ساعت دیگر، ایشان به خداوند می‌پیوندند. من می‌دانستم و دکترها ولی به هیچ کس نمی‌گفتم. جراتش را نداشتم. هر وقت به یاد سختی‌های جسمی که درد زیاد داشتند و همه‌اش صبر می‌کردند و آخ نمی‌گفتند می‌افتم، سخت متاثر می‌شوم.»

مرحومه خدیجه ثقفی در بخشی از خاطرات خود، روزهای تلخ بیماری امام خمینی(ره) را اینگونه روایت می‌کند: «آن روز صبح، فهمیه جان [دکتر زهرا مصطفوی] آمد. من در رختخواب استراحت می‌کردم. به من گفت در اتاق، مشغول جراحی امام(ره) هستند و تلویزیون مداربسته نشان می‌دهد. اگر مایلید با هم برویم. من از رختخواب بلند شدم و به اتفاق به بیمارستان رفتیم. در هال بیمارستان، احمد جان و آقای هاشمی رفسنجانی نشسته بودند. ما هم نشستیم... چند دقیقه بعد، آقای هاشمی گفت: «خوب است خانم‌ها تشریف ببرند، آقایانی در حیاط هستند که میل دارند داخل بیایند و عمل هم تمام شده است.» من از جا بلند شدم و به منزل آمدم اما فهیمه خانم نشست و گفت: من باید باشم. من به منزل آمدم اما بسیار ناراحت بودم و مرتباً جویای حال امام(ره) می‌شدم. بالاخره خبر آوردند که آقا به هوش آمده‌اند. عصر به دیدن آقا رفتم. پرسیدم: «حالتان چطور است؟» نگاهی پرغم به صورت من انداختند و هیچ جوابی ندادند و چشم‌هایشان را بستند. دو مرتبه صدایش زدم و گفتم: «آقا... آقا...» باز گوشه چشمی به من انداخت و نگاهی کرد. اما حرفی نمی‌توانست بزند و مجدداً چشم‌ها را روی هم نهاد. چند دقیقه بیشتر نتوانستم بمانم چون تعدادی از آقایان آمده بودند. روزهای دیگر هم هر روز رفتم اما صبح روز آخر وقتی او را دیدم، به من نگاهی کرد و گفت: «دعا کن بروم» و چشم هایش را بست و به نظرم رسید، به خواب رفت. آن روز حالشان خیلی بد بود. من نگران شدم. ظهر به بیمارستان رفتم و به فهیمه گفتم: آقا خوب‌بشو نیست. حال آقا روز به روز بدتر می‌شود. فهیمه هم گفت: بله من هم همین‌طور می‌فهمم. آن روزها همه اهل خانه، نگران امام(ره) بودند و کاری از دست هیچ کس ساخته نبود. ما تنها کارمان سر زدن به بیمارستان و سپس مشغول دعا برای آقا بودیم. در آن روز ظهر، آقا چند کلمه‌ای صحبت کرد و بعضی مسائل را گفت. سپس نگاهی به همه انداخت و گفت: «بروید، بروید می‌خواهم بخوابم.» ما همه از اتاق بیرون آمدیم اما زهرا [دختر آقای اشراقی] کناری ایستاد و آنجا ماند. آقا هم چشم‌ها را روی هم گذارد و خوابید. غروب رفتم دیدم که نفس‌های آقا به تلاطم افتاده است. دست ایشان را گرفتم. دست‌ها یخ کرده بود. به دکتر عارفی گفتم: «مثل اینکه زحمت‌های شما و دعای ما و بقیه همگی بی‌نتیجه شده است.» دکتر هم نبض آقا را گرفت و با سرتکان دادن، مرا تصدیق کرد...»

تدوین‌کننده خاطرات همسر امام(ره) در ادامه شرح می‌دهد: «آن روز خانم با درد کمر، سه بار از پله‌های خانه و بیمارستان برای دیدن آقا بالا و پایین رفته بود و مشاهده وضع نامساعد امام(ره) بر تألمات روحی او افزوده بود. به همین جهت دیگر طاقت نیاورد و بی‌حرکت روی تخت افتاد. در حالی که از درد به خود می‌پیچید، برای تسکین درد خانم دو قرص خواب‌آور به ایشان دادند و خانم به خواب رفت. متاسفانه وقتی سحر از خواب بیدار شدند، امام(ره) رحلت فرموده بود. خود ایشان می‌گفتند: «غم‌انگیزترین لحظه عمر من، مفارغت آقا از میان ما بود. خیلی سخت گذشت، می‌دانستم آقا در چه رنجی است. کم کم یقین پیدا کردم که آقا رفتنی است. من خودم مریض بودم و تحمل این مصیبت را نداشتم. با اینکه در طول زندگی، قوی و پرتحمل بودم و مصائبی را طی کردم اما امروز در ضعف پیری هستم. فشار این مصیبت برای من بسیار سنگین است.» (1)

یکی از دختران امام(ره) می‌گوید: «من ساعت را نگاه نکردم. داشتم به طرف بیمارستان می‌رفتم که دیدم صدای فریاد از بیمارستان بلند است؛ همین طور دویدم، دویدم، دیدم تمام آقایانی که در محوطه بیمارستان بودند، دارند می‌دوند. یکی می‌دود رو به دیوار، یکی رو به این طرف، یکی رو به آن طرف؛ به سالن رسیدم، دیدم همه دارند می‌دوند؛ هر کس به یک طرف می‌دود. من اصلاً نمی‌توانستم تصور کنم که چنین اتفاقی افتاده است... رفتم و به تخت رسیدم، دیدم مثل اینکه آقا خوابند. آقا خیلی لاغر شده بودند. پزشکان می‌گفتند: به خاطر این است که ایشان غذا نمی‌خورند... ولی خدا شاهد است که آن ساعت دیدم صورت آقا بزرگ شده، هیکل آقا درشت شده... و از دور صورتشان نور می‌تابید...»

فاطمه طباطبایی، هسر سید احمد خمینی نیز در توصیف وضعیت روحی نوه‌های امام(ره) اینگونه یادآوری می‌کند: «آن شب علی خواب بود. از صدای شیون و گریه از خواب پرید و گفت: «چیه؟» من گفتم: «هیچی علی جان! دسته آمده است.» علی بلند شد و گفت: «خوب پاشو، پاشو پیش آقا برویم.» گفتم: «نه آقا خواب هستند.» بغلش کردم و نمی‌دانم چه حالی به او دست داد که یکباره گفت: «بیا برویم توی آسمان! برویم توی آسمان!» گفتم: «چرا علی؟» گفت، آخر آقا رفته‌اند توی آسمان.»(2)

روز وداع از نگاه یاران

آیت‌الله هاشمی رفسنجانی در خاطره روزنوشت خود در تاریخ 13 خرداد 1368 می‌نویسد: «بعد از نماز صبح، سری به بیمارستان [قلب جماران] زدم و از آنجا به مجلس رفتم. در گزارش‌ها خبری از اطلاع اجانب از بد بودن حال امام به چشم نمی‌خورد. کارهای دفتری را انجام دادم... ساعت سه بعدازظهر احمد آقا تلفنی اطلاع داد که حال امام وخیم شده و خواست با سایر رؤسای قوا سریعاً به جماران برویم... خودمان را با عجله به جماران رساندیم. لحظات آخر تنفس طبیعی بود. امام به زحمت نفس می‌‎کشیدند. فقط یک بار چشم باز کردند و بستند و این آخرین نگاهشان بود. دکترها با عجله قلب را با ماساژ و شوک برقی و باتری و ریه را با تنفس مصنوعی به کار انداختند. تا ساعت ده و بیست دقیقه شب، ایشان را به این صورت نگاه داشتند، ولی دیگر مغز کار نمی‌کرد. فقط یک بار اطلاع دادند که تنفس، طبیعی شد ولی زود این وضع تمام شد... شیون از داخل خانه و بیمارستان و سپس بیرون خانه بلند شد. حضار را دعوت به صبر کردم و برنامه را برای آنها توضیح دادم. پذیرفتند و آرام گرفتند و قرار شد به عنوان دعای توسل گریه کنند. صبر خانم‌های بیت برای ما جالب بود. تا ساعت دوازده شب برای تنظیم برنامه‌ها ماندیم. به خانه آمدم و با استفاده از قرص آرام‌بخش خوابیدم.» (3)

محسن رفیق‌دوست نیز شب ارتحال امام(ره) در بیمارستان حضور داشته است: «از چند ماه قبل، شاید از دی 1366 صحبت بیماری حضرت امام(ره) بود. در این حد خبر داشتم که دستگاهی را روی قلب امام گذاشته بودند که به صورت بی‌سیم فرستنده با بیمارستان بقیه‌الله شماره 2 جماران در ارتباط بود و 24 ساعته آدم‌هایش عوض می‌شدند و قلب امام را کنترل می‌کردند... من آن موقع کاره‌ای نبودم و در بنیاد تعاون سپاه فعالیت می‌کردم. تقریباً هر روز ظهر، غروب یا شب به بیمارستان می‌رفتم. شبی که امام از دنیا رفت، من از غروب آنجا بودم. داخل اتاق امام فقط احمد آقا با پزشکان بودند که از پشت شیشه پیدا بود. ساعت تقریباً نزدیک 10 بود که احمد آقا از اتاق بیرون آمدند و گفتند: «آقایان بیایید با امام وداع کنید.» همه مسئولان و علما حضور داشتند. بیرون اتاق امام، دو اتاق آماده کرده و در حیاط فرش انداخته بودند. همین که صف تشکیل شد، داخل اتاق رفتم و شکم امام را بوسیدم. حالت عجیبی به من دست داد. فشاری در قفسه سینه‌ام احساس کردم. از در بیمارستان شماره 2 جماران بیرون آمدم و پشت در کوچه نشستم. نیم ساعت نشد که گفتند امام از دنیا رفت. آن روز، دو سه ساعت مانده به غروب، آقای هاشمی پس از صحبت و مشورت با دیگر بزرگان، گفتند بگویید همه خبرگان حرکت کنند و بیایند. همه حس کرده بودند که دو سه ساعت بیشتر نمانده است. زمانی که امام از دنیا رفتند، بسیاری از اعضای خبرگان آنجا بودند و فردایش همه آمدند.» (4)

جعفر شیرعلی‌نیا در کتاب «روایتی از زندگی و زمانه آیت‌الله سید علی خامنه‌ای» از زبان آیت‌الله امامی کاشانی و آیت‌الله مهدوی کنی نوشته است: «امامی کاشانی: نزدیک به غروب آفتاب بود که امام(ره) در حال احتضار بود. ما به اتفاق جمعی از دوستان از جمله مقام معظم رهبری، آیت‌الله موسوی اردبیلی، آیت‌الله مشکینی، آیت‌الله امینی، دوستان شورای نگهبان و غیره به بیت رفتیم. در حضور حاج احمد آقا بحث این بود که با توجه به شرایط خاصی که وجود دارد، بعد از امام(ره) چه باید کرد؟... گرم این صحبت ها بودیم که حاج احمد آقا آمدند و گفتند امام وفات کردند. این خبر باعث شد، جلسه به هم بخورد. مهدوی کنی: در ایام کسالت حضرت امام(ره) برای معالجه در خارج از کشور بودم ولی بعد از ارتحال برای تشییع امام برگشتم. در میان راه با خبرنگارانی مواجه شدم که می‌خواستند به ایران بیایند. به طوری که هواپیما پر شد. این افراد حتی حاضر بودند با قیمت های کلانی بلیط بخرند. چون فکر می‌کردند بعد از امام، انقلاب و نظام اسلامی از هم خواهد پاشید...» (5)

روایت یکی از پزشکان

دکتر ایرج فاضل، یکی از اعضای تیم پزشکی مراقبت از امام خمینی(ره) می‌گوید: «روز جمعه، کم و بیش مسائل، تا حدودی ادامه داشت. البته حال امام(ره) بهتر می‌شد و همه شادمان می‌شدیم. ولی فرمول شمارش خون به نحو نگران کننده‌ای بالا رفته بود... حدود ساعت یازده صبح، دوباره تغییراتی در منحنی قلب ایجاد شد که برای همه پزشکان نگران کننده بود. بنده خدمت مرحوم حاج احمد آقا عرض کردم که ما نگران وضع موجودیم. بهتر است ایشان لحظات بیشتری خدمت امام(ره) باشند و اگر لازم است، صحبت‌هایی با ایشان کنند. چون این لحظات، گرانبهاست و نباید این لحظات را از دست داد. وضع همین طور ادامه داشت. فشار خون پایین بود و درمان‌ها موثر نبود. فشار خون، به طور مرتب از طریق شریان ساعد به وسیله دستگاه و هر دقیقه تحت کنترل بود و به مرور پایین می‌آمد ولی هوش و حواس امام(ره) کاملاً به جا بود. ایشان همان روز ظهر، نماز ظهر و عصر را خواندند و این وضع تا حدود ساعت سه بعدازظهر ادامه داشت. تا اینکه در ساعت سه بعدازظهر، ایست قلبی پیش آمد و قلب از کار ایستاد. با ماساژ قلبی و تنفس مصنوعی، قلب را دوباره به کار انداخته و لوله تنفسی گذاشتیم و از طریق دستگاه، تنفس مصنوعی دادیم... اما امام(ره) تقریباً بیهوش بودند... این کیفیت ادامه داشت تا اینکه... فشار خون که به تدریج سقوط می‌کرد، به پایین‌ترین حد خود رسید و قلب تپنده خمینی عزیز از کار افتاد.»(6)


  1. ثقفی، علی بانوی انقلاب: خدیجه‌ای دیگر، موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(ره) ،1393، صص 412 و 413
  2. ستوده، امیررضا، پابه‌پای آفتاب: گفته‌ها و ناگفته‌ها از زندگی امام خمینی(ره)، چاپ ششم، نشر پنجره، 1387، ص 192
  3. لاهوتی، علی، بازسازی و سازندگی: کارنامه و خاطرات هاشمی رفسنجانی، سال 1368، دفتر نشر معارف،1391، صص 146 و147
  4. علامیان، سعید، برای تاریخ می‌‌گویم: خاطرات محسن رفیق‌دوست، ج 1، سوره مهر، 1392، صص 434-431
  5. شیرعلی‌نیا، جعفر، زندگی و زمانه آیت‌الله سید علی خامنه‌ای،نشر سایان،1394 ، ص 420
  6. پابه‌پای آفتاب، صص 309 و 310


 
تعداد بازدید: 6862


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.