مرز‌شناسی خاطره و تاریخ شفاهی و نقدی بر نقد «پرسمان یاد»


23 اردیبهشت 1395


نشست «مرز‌شناسی و تفاوت خاطره و تاریخ شفاهی با نگاهی به کتاب پرسمان یاد» عصر 21 اردیبهشت 1395 با حضور علیرضا کمری، معصومه رامهرمزی و ابوالفضل حسن‌آبادی، در سالن «کتابنمای 2» بیست و نهمین نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران برگزار شد.

علیرضا کمری، پدیدآور کتاب «پرسمان یاد: گفتارهایی در باب خاطره‌نگاری و خاطره‌نویسی جنگ و جبهه/ دفاع مقدس» که توسط انتشارات صریر به چاپ رسیده، در این برنامه گفت: «برخی مسئولان گمان می‌کنند می‌توان به سادگی عنوان تاریخ شفاهی را جایگزین خاطره‌نگاری کرد در حالی که این‌طور نیست. یکی از نکاتی که تاریخ شفاهی را از خاطره‌نگاری متمایز می‌کند، این است که آن گونه گفت‌وگو که مورخ پرسا با مرجع خود دارد، گونه‌ای از محادثه، محاضره و مباحثه است. در حالی که در خاطره‌گیری صرفا ضبط صوت را روشن می‌کنیم و از خاطره‌دار می‌خواهیم که از خاطره‌اش بگوید. کار مورخ بحث کردن است. همان کاری که در «دیالوگ» انجام می‌شود.»

حسن آبادی نیز در این نشست گفت: «وقتی کار تاریخ شفاهی انجام می‌دهیم، کار ما هدفمند است. فقط در پی خاطره نیستیم. به دنبال اطلاعات بیشتری هستیم. اطلاعاتی که ممکن است «خاطره» هم نباشد. یکی از مزیت‌های تاریخ شفاهی رسیدن به آن حافظه فراموش شده است.» معصومه رامهرمزی هم در این برنامه گفت: «متاسفانه به صورت حرفه‌ای به بحث خاطره نپرداخته‌ایم. شاید به همین دلیل است که در روند خاطرات جنگ شاهد تغییراتی بودیم که گاهی آن را دچار افول و گاهی دچار رشد کرده است.»

گزارش نشست «مرز‌شناسی و تفاوت خاطره و تاریخ شفاهی با نگاهی به کتاب پرسمان یاد» در این نشانی منتشر شده است:

http://www.ibna.ir/fa/doc/report/236214

در آستانه برگزاری این نشست هم مطلبی با عنوان «نقدی بر نقد درودیان بر کتاب پرسمان یاد به قلم فرانک جمشیدی» در این نشانی منتشر شد:

http://www.m-doroodian.ir/post/345

 



 
تعداد بازدید: 5208


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.