درباره «کتاب زندان موصل»

روایت ساده و یکدست اسارت

الهام صالح

07 اردیبهشت 1395


هشت سال زندگی را جمع کرده توی یک کتاب. لحظه به لحظه این هشت سال، مملو از رنج است. هشت سال رنج را روایت کرده تا گوشه‌ای از خاطراتی را که کلمات از توصیف آنها ناتوان‌اند، بیان کند. «زندان موصل»1و2 روایت هشت سال اسارت علی‌اصغر رباط‌جزی در عراق است که در 8 فصل تدوین شده است.

انتخاب 8 فصل برای این کتاب، کاملا هدف‌دار بوده. مولف کتاب درباره این 8 فصل که عنوان «دروازه» را برای آنها برگزیده، چنین توضیح داده است: «واژه هشت در ادبیات دینی و ملی ما جایگاه ویژه‌ای دارد و نماد آزادی و آزادگی است. شاید به همین دلیل است که دفاع مقدسمان ناخودآگاه هشت سال به طول انجامید و مطرح‌ترین برج ایران در هشت ضلع ساخته شده و نماد و عنوان «آزادی» به خودش گرفته است. در اساطیر ایران باستان هم این واژه نماد رهایی و آزادگی است. رستم، پهلوان شاهنامه، پس از گذر از خوان هفتم، بر خوان هشتم - پیروزی - پای می‌نهد.»

عبور سالک در ادبیات عرفانی از «هفت شهر عشق»، قرار داشتن زادگاه راوی در استانی که حرم مطهر امام رضا(ع) در آن قرار دارد و اسارت هشت ساله صاحب خاطرات کتاب در عراق، از دیگر دلایلی است که درباره تعداد فصل‌های اثر از آنها نام برده می‌شود.

● آخرین عکس بخش «اسناد و تصاویر» عکسی از علی‌اصغر رباط‌جزی در مرداد 1394 است که بین آن روزهای راوی و این روزهایش پیوند می‌زند

فصل‌های کتاب هم به تداعی عبور راوی از دروازه‌های مختلف زندگی، «دروازه» نامیده شده است که با توجه به ذهنیت مولف کتاب و دلایلی که ارائه داده، می‌توان این موضوع را پذیرفت، اما عناوین فصل‌ها فقط «دروازه»هایی است که با عدد مشخص می‌شود. اگر در کنار این «دروازه»ها، نام دیگری هم برای فصل‌ها انتخاب می‌شد تا موضوع هر فصل برای مخاطب روشن شود، اتفاق بهتری رخ می‌داد.

دروازه اول، درباره کودکی، خانواده، زندگی در روستای رباط‌جز، اهالی روستا و مهاجرت به تهران است. در انتهای همه دروازه‌های (فصل‌ها) کتاب، بخشی وجود دارد که اطلاعات تکمیلی‌تری را ارائه می‌دهد. به عنوان مثال در دروازه اول، از تشریح خانواده پدری و مادری گرفته تا سن خواهرها و برادرها و حتی اصطلاحاتی که شاید برای مخاطب آشنا نباشد، در این بخش گنجانده شده. این اطلاعات معمولا به صورت پانوشت در پایین صفحات قرار می‌گیرد، اما خاطره‌نگار کتاب «زندان موصل»، آنها را از متن خاطرات مجزا کرده است. اندازه حروف این نوشته‌ها نیز کوچک‌تر از متن اصلی کتاب است تا تمایز آنها برای مخاطب آسان‌تر باشد.

در دروازه دوم به زندگی رباط‌جزی در تهران، رفتن به مدرسه، تحصیل در دبیرستان و مبارزه علیه حکومت پهلوی، پرداخته می‌شود.  

دروازه سوم به ادامه مبارزه علیه حکومت پهلوی و پخش اعلامیه‌های امام خمینی(ره)، اختصاص دارد. این فصل که از روند مبارزات در سال 1356 آغاز شده، با پیروزی انقلاب اسلامی به پایان می‌رسد: «بوی آزادی همه‌جا پیچیده بود. مسیر را لاک‌پشتی طی کردیم و به چهارراه قصر رسیدیم. بچه‌ها تانک را به سازمان جغرافیایی ارتش تحویل دادند. آنها پادگان نزدیک محل را تسخیر کرده و نگهبانی‌اش را عهده‌دار شده بودند. پادگان قصر هم به دست بچه‌های خودمان تسخیر شده بود. سازمان جغرافیایی ارتش هم در تصرف بچه‌ها بود. همه‌چیز به خواب و رویا می‌ماند.»

پیروزی انقلاب اسلامی، روزهای پس از پیروزی، تدریس در مدرسه «بشر حق»، ازدواج و اعزام به جبهه، موضوعات دروازه چهارم هستند. در دروازه پنجم نیز وقایع اعزام به پادگان دوکوهه، پادگان الله‌اکبر، عملیات محرم، مجروح شدن و آغاز اسارت شرح داده می‌شود.

دروازه ششم، شرح بازجویی‌ها و انتقال به اردوگاه است که عراقی‌ها از آن با عنوان «قفص‌ الاسراء» یاد می‌کنند.

در دروازه هفتم، وقایع اردوگاه موصل دو، 6 ماه محاصره اقتصادی، سیاسی، اجتماعی در این اردوگاه، خلاقیت اسرا برای تحمل سال‌های اسارت مانند تلاش در داستان‌سرایی و طرح مسابقه‌های بیست سوالی و جدول، تحمل زخم معده، درد و بیماری، رحلت امام خمینی(ره) و تاثیر آن در روحیه اسرا و شنیدن خبر آزادی در  27 مرداد 1369 توضیح داده می‌شود. تاثیر نامه‌نگاری‌ها در حفظ روحیه راوی کتاب نیز در همین فصل گنجانده شده: «با نامه‌ها زندگی می‌کردم. کسی که تا به حال دور از وطن نبوده، نمی‌تواند عمق این جمله را درک کند. اما این حقیقت دوران اسارت بود. نه فقط من، بلکه بسیاری از اسرا با نامه‌هایشان زندگی می‌کردند. هر وقت دلتنگی سراغم می‌آمد، نامه‌هایم را پیش رو می‌گذاشتم و دوباره و سه‌باره و ده‌باره می‌خواندمشان؛ خط‌به‌خط و موبه‌مو. در عالم خیال و رویا به شهر و دیار خود و کوچه پس کوچه‌هایش سفر می‌کردم و به همه‌جا سر می‌زدم و با همه دیدار می‌کردم.»

دروازه هشتم نیز درباره آزادی و ورود به خاک ایران است، تا اینکه سرگذشت راوی به همین روزها می‌رسد، درست مثل آخرین عکس بخش «اسناد و تصاویر»، کلمات این روایت نیز با نقطه حال تلاقی می‌یابند، به معلمی در مدرسه «ابرپوش» و شرح زندگی فرزندان راوی.  

فصل «نوری تازه» نیز تداعی نوعی زندگی تازه برای راوی پس از عبور از دروازه‌های زندگی و آغاز یک زندگی دوباره است. این فصل در واقع صفحه‌ای سفید را شامل می‌شود.

بخش «اسناد و تصاویر»، تصاویری از دوستان و همرزمان رباط‌جزی را دربرمی‌گیرد، تصاویری که شرح‌هایی بر آنها نوشته شده تا مخاطب نیز در تجربیات راوی کتاب شریک شود. این شرح‌ها به خوبی، حال و هوای آن روزهای راوی را بیان می‌کنند. بین این عکس‌ها، تصویری از اکرم مولایی، همسر راوی و نامه‌ای از وی نیز وجود دارد که متن تایپ شده آن در کنار تصویر نامه قرار گرفته: «اصغر جان این عکس را جلو صحن مبارک حضرت رضا(ع) گرفته‌ام. سال 1363، تابستان یک هفته به آغاز سال تحصیلی بچه‌ها بوده که بعد از اتمام درس مرکز با 6 نفر از بچه‌ها رفتیم آنجا. چیزی که برایم تلخ و رنج‌آور بود این بود که جای شما را آنجا خالی می‌دیدم زیرا قبلا با هم رفته بودیم و هر جا که قدم می‌گذاشتم شما را می‌دیدم.»

●‌ با نامه‌ها زندگی می‌کردم. کسی که تا به حال دور از وطن نبوده، نمی‌تواند عمق این جمله را درک کند. اما این حقیقت دوران اسارت بود

این‌که متن تایپ شده نامه در کنار تصویر آن قرار دارد، یکی از ویژگی‌های مثبت کتاب است، اما در این بخش نامه‌هایی نیز هست که متن آن‌ها تایپ نشده. وجود متن تایپ شده، می‌تواند مخاطب را با این کتاب و خاطرات آن بیشتر پیوند دهد.

آخرین عکس بخش «اسناد و تصاویر» نیز عکسی از علی‌اصغر رباط‌جزی در مرداد 1394 است که بین آن روزهای وی و این روزهایش پیوند می‌زند.

«زندان موصل» بخشی به نام کتابنامه را هم دربرمی‌گیرد که «کتا‌ب‌ها»، «نشریا‌ت»، «اسناد»، «گفت‌وگوها» و «منابع مجازی» را شامل می‌شود.

معمولا در بخش کتابنامه به «منابع مجازی» اشاره‌ای صورت نمی‌گیرد، اما در این کتاب برای امانت‌داری بیشتر، این منابع نیز به فهرست «کتابنامه» افزوده شده است.

«زندان موصل»، روایتی ساده و یکدست از زندگی یکی از اسرای جنگ تحمیلی عراق علیه ایران است که از دوران کودکی او آغاز می‌شود، به دوران اسارت می‌رسد و تا زمان حال ادامه می‌یابد. در این روایت ساده، نکات جالب توجهی نیز وجود دارد. ارائه مکالمات به زبان عربی در بخش‌هایی که مورد نیاز است، در ایجاد حس صمیمیت مخاطب با کتاب، نقش دارد و در عین سندیت بخشیدن به این روایت‌ها، به متن نیز جذابیت می‌دهد: «مترجم به دهانم زل زده بود، اما هم‌زمان ترجمه نمی‌کرد. افسر عراقی که دیگر صبرش تمام شده بود پکی به سیگارش زد و از مترجم خواست حرف‌هایم را ترجمه کند. مترجم فقط بخشی از صحبت‌هایم را برایش ترجمه کرد. افسر عراقی با شنیدن این حرف‌ها از کوره دررفت. بهم نزدیک شد و پایش را روی زخم پایم گذاشت و گفت: ترید اگلهم ایقطعونک اهنا وصله وصله؛ می‌خوای همین جا بدم تکه‌تکه‌ات کنن؟»

این کتاب می‌توانست جلد بهتری داشته باشد و در آن به جای انتخاب عکسی نه چندان باکیفیت برای روی جلد، از یک طرح بهره گرفته شود.

«زندان موصل»، رنج اسارت را با درخشش امید در هم آمیخته است. علی‌اصغر رباط‌جزی در دوران اسارت سعی می‌کرده تا هر طور هست، روحیه خود را حفظ کند. نامه‌هایی که بین او و همسرش رد و بدل می‌شده، موجی از امید را ایجاد می‌کرده، موجی که هر دو را دربرمی‎گرفته؛ این ارتباط دوسویه در همه سال‌های اسارت رباط‌جزی وجود داشته. او با تکرار متن‌هایی در ذهن و زبانش، امیدواری را به خود و حتی زندانیان دیگر انتقال می‌داده. این متن‌ها در سه پیوست پایانی کتاب انتشار یافته تا مخاطب علاقه‌مند را نیز در آنها سهیم سازد: «بپا خیزیم، بپا خیزیم و با فرهنگ قرآن آشنا گردیم. بپا خیزیم و بهر حق فنا گردیم. بپا خیزیم و با رزمندگان راه ایمان هم‌صدا گردیم. بپا خیزیم و خون ریزیم و با فرهنگ استعمار بستیزیم. برای آنکه در نطفه بمیراند شرافت را. بگیرد حس همدردی، بگیرد شیوه پایمردی. نه علم روز آموزد نه ایمان و جوانمردی. بپا خیزیم و جان بازیم. بپا خیزیم و فرهنگ عدالت را بپا سازیم که تا آینده نسل جوان روشن بماند.»


پی‌نوشت:

1ـ‌ کتاب «زندان موصل» 19 بهمن 1394 در فرهنگسرای اندیشه در تهران رونمایی شد. 29 فروردین سال جاری نیز مراسم رونمایی دیگری برای این کتاب در شهر سبزوار برگزار شد.

2ـ‌ زندان موصل: خاطرات اسیر آزاد شده ایرانی علی‌اصغر رباط‌جزی، خاطره‌نگار: جواد کامور بخشایش، دفتر ادبیات و هنر مقاومت و انتشارات سوره مهر، 1394، 648 صفحه

 



 
تعداد بازدید: 4931


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.