جنبش دانشجویی اصفهان(4)

در گفت‌وگو با محمدعلی حاجی منیری

مهدی امانی یمین

02 دی 1394


* غیر از این نظر یا تحلیل شما، آیا سندی هست که این عدم مرزبندی را نشان بدهد؟ مثلاً یک عکس خاص که وجه مشترک چپ و مذهبی را در آن دیده شود یا پلاکارد یا شعاری که این اتحاد در آن گفته ‌شده باشد؟

 در شعار‌ها نبود، نه. سندی هم وجود ندارد، چون این ماجرا شروع تظاهراتی بود که درآن بچه‌ها پلاکارد نمی‌آوردند. آنچه وجود دارد و عکس‌های آن موجود است، مربوط به زمانی است که اولین دستگیری سیزده آذر 56 در دانشگاه پیش آمد. آنها نصفشان مذهبی بودند و نصف دیگر چپ بودند. و آن دوازده نفری هم چند روز بعد ساواک آن‌ها را دستگیر کرد، همین طور بودند.

 

* منظورتان سیزده نفر است؟

 بله، در لیست سیزده نفر بودند، ولی دوازده نفر دستگیر شدند و یک نفر که اسمش را هم می‌دانم، دستگیر نشد. او قشقایی یا بختیاری بود و پا شد رفت در ایل خودش و به این دلیل دستگیر نشد. ولی از این دوازده که دستگیر شدند و نمی‌خواهم اسمشان بگویم، به هر حال تعدای چپ و تعدادی مذهبی بودند. آنها با هم دستگیر شدند. بعد از آن، مرزها کمی مشخص شد و من عکسی دارم که بعد از گذشت چند ماه از آن اتفاق است؛ در واقع بعد از دستگیری‌ها. عکسی است که نشان می دهد همه این بچه‌ها با هم در سلف سرویس سر یک میز برای غذا خوردن نشسته‌اند. یعنی بعد از آن ماجرا هم، با هم بودند.

 

* میان آن بچه‌هایی که با هم بر سر یک میز می‌نشستند اختلافی غیر از ایدئولوژی و گرایش به چپ یا مذهب وجود نداشت؟ از روی آن عکس، طیف چپ و مذهبی را در میان آن بچه‌ها می‌شود شناسایی کرد؟

خب، هر کدام از افراد دانشگاه آن عکس را آن ببیند، می‌توانند بفهمند که چه کسی گرایش مذهبی و یا گرایش چپی داشته است.

 جالب است که در این عکس همه برای عکس گرفتن ننشسته‌اند و فقط برای غذا خوردن بر سر آن میز نشسته‌اند. آن عکس را گرفته‌اند و هیچ گونه خط‌کشی ذهنی وجود ندارشته که سر یک میز ننشیند و باهم غذا نخورند.

 

*البته در عکس هم باید بچه‌ها را معرفی کنید و گرایش‌ها هم گفته شود تا برسیم به آن اتحادی که شکل گرفت و از آن صحبت کردیم؟

 داستان دانشگاه اصفهان در سال 56، به نظر من در جو دانشگاه‌های ایران آن زمان استثنا بود و به همین دلیل، در چنین محیط بسته و ایزوله‌‌ی کوچکی، بچه‌های 18 ساله‌ بی‌هیچ راهنما و بزرگتری کاری انجام داده‌اند که فعالیت‌های اجتماعی سیاسی توانست شکل بگیرد. این نظر شخصی من است و شما به عنوان یک محقق می‌توانی بیشتر روی آن تحقیق کنی و دریابی که این درست است یا غلط. می‌توانی بیشتر بررسی کنی.

 

 * تا آبان سال 56 که این جنبش دانشجویی که در حال شکل‌گیری بود، با توجه به اینکه همه دانشجویان جدیدالورود بودند و نه تجربه زندگی دانشجویی داشتند و نه رهبر یا لیدر، چگونه آن جریان‌ها سمت و سو و هدف پیدا کرد؟

 ببینید همیشه در این جریان‌ها بالاخره کسانی شاخص می‌شوند. در واقع آن توانایی و ویژگی‌هایی خاص دارند. این شاخص بودن در شروع جریان‌ها در میان بچه‌های مذهبی چندان به چشم نمی‌خورد. بچه‌های چپ را هم من نمی‌دانم. در میان آنها بعد‌ها چند نفر شاخص شدند. آن روزهای اول نمی‌دانم که بین خودشان هم رهبری بود یا نه. وقتی که جریان‌ها کمی علنی‌تر شد، ما هم شاخص‌های بچه‌های چپ را در دانشگاه شناختیم. ولی در شروع حرکت نمی‌دانم. در میان بچه‌ها مذهبی این داستان خیلی باب نبود و هر کسی یک جور کار می‌کرد. به نظر من آن جریان شاخص که بتوانیم آن را رهبری بنامیم و تعریف کنیم در سال 56 وجود نداشت.

 

* در وقایع آذر 56 هم عنصر رهبری در کار نبود؟

 به نظر من نبود، چپ‌ها را نمی‌دانم. در میان بچه‌های مشهد هم نبود. چون بچه‌های مشهد بخش فعال این جریان بودند و رهبر شاخصی نداشتند. زمانی که ساواک در آذر ماه در دانشگاه دوازده نفر را دستگیر کرد، سه نفر از آن دوازده نفر، بچه‌های مشهد بودند. یعنی بیست و پنج در صد از آن گروه، بچه‌های مشهد بودند. این مقایسه آماری را برای این می‌گویم که نقش بچه‌های مشهد زیاد بود. نسبت به دیگر بچه‌های دانشگاه، مشهدی‌ها بی آن که فرد شاخصی داشته باشند، بیست و پنج درصد دستگیری آن زمان را داشتند، در حالی که مشهدی‌ها 25 درصد قبولی‌های آن سال دانشگاه نبودند.

 

* غیر از ارتباطی که بچه‌ها با سایر دانشگاه‌های داشتند و از حوادث مطلع می‌شدند، آیا با اصفهان هم ارتباط داشتید؟ آیا از اصفهان و یا اطراف جهت‌دهی سیاسی می‌شدید؟

 زیاد پر رنگ در ذهن ندارم، ولی حتماً وجود داشت. با دانشگاه اصفهان ارتباط وجود داشت. من تا حدی در جریان بودم وقتی خودمان به اصفهان می‌رفتیم شاهد آن ارتباط بودیم. البته من فکر می‌کنم بیشتر در میان خود بچه‌های اصفهان این ارتباط دیده می‌شد و آنها با اصفهان عامل ارتباط بودند. بچه‌های اصفهانی که در صنعتی بودند با بچه‌های اصفهان و اطرافش و جریانات اجتماعی- سیاسی اصفهان ارتباط گسترده‌تری داشتند. ولی مثلاً بچه تبریز که یا منی که از مشهد آمده بودم نمی‌توانستم با بدنه جامعه اصفهان خیلی زود ارتباط برقرار کنم.

 

*این وضعیت مربوط به یکیدو ماهه اول زندگی در دانشگاه صنعتی بود؟

دقیقاً. من یادم هست تعدادی از بچه‌ها بودند که اقوامی در اصفهان داشتند. حالا یا خانمی بود که ازدواج کرده بود آمده بود به اصفهان یا آقایی بود که به دلیلی در اصفهان زندگی می‌کرد. مثلاً می‌توانست یک پزشک باشد و همین شخص می‌توانست پل آشنایی بچه‌ها با اصفهان باشد. مثلاً یکی از بچه‌ها، خدا بیامرزدش عبد‌الرضا مهاجری مقدم که در جنگ در خرداد سال 60 شهید شد و اسم مستعارش «عبدی» بود، دوست بسیار صمیمی من بود و شب و روز ما با هم بودیم. او فامیلی در اصفهان داشت که پزشک بود. یادم نیست به چه دلیلی به اصفهان آمده بود. من و عبدی برای دیدن ایشان با هم به اصفهان می‌رفتیم و تنها ارتباط ما با اصفهان در همین حد بود وگرنه ما کسی را نداشتیم که با اصفهان ارتباط داشته باشیم.

یادمان نرود، امروز سال 1394 است که داریم درباره آن دوران صحبت می‌کنیم. امروز تقریباً کشور برای ما کوچک شده و مشهدی را حتی در تبریز هم می‌توانید ببینید. دو قسمت دور از هم در کشور با یکدیگر می‌توانند به راحتی در ارتباط باشند. حتی در تویسرکان هم مشهدی هست و شما می‌توانی هر جا آشنا پیدا کنی. ولی در سال 56 این کشور تقسیمات آن جدا بود و جابجایی قومیت‌ها و مردم چندان متحرک نبود. آن موقع کمتر کسی از اهالی اصفهان از آن دور شده بود، یا اگر به مشهد آمده بود، برای زیارت بود. یا مشهدی‌ها برای سیاحت به اصفهان رفته بودند. از این دو منطقه کمتر پیش می‌آمد کسی در شهرهای یکدیگر اقامت گزیند و یا ازدواج کند. مشهدی نمی‌آمد برود در اصفهان ساکن شود. ارتباطات خیلی کم بود. در دانشگاه‌ها هم در سال 56 اگر اشتباه نکنم، کل دانشجوهایی که دانشگاه‌های سراسر ایران گرفته بودند، سیزده هزار نفر بودند. این سیزده هزار نفر در قیاس با رقم‌های میلیونی که الان دانشجو می‌پذیرند، رقم پایینی است. در این دوران، نمی‌دانم مثلاً دانشگاه آزاد فلان جا دانشجو می‌‌پذیرد و از تمام شهرهای کشور به آنجا می‌آیند و آنجا با هم آشنا می‌شوند و ازدواج می‌کنند و با هم فامیل می‌شوند. آن زمان این چیز‌ها نبود. ارتباطاتی که با شهر اصفهان و با کانون‌های انقلاب برقرار می‌شد از طریق بچه‌های خود اصفهان در دانشگاه بود. حد‌اقل می‌توان گفت در دو سه ماه اول به این منوال بوده است.

 

* در آبان 56 واقعه دیگری که پیش می‌آید فوت حاج مصطفی خمینی است. در دانشگاه اصفهان به مناست فوت ایشان مراسمی می‌گیرند و ساواک برخورد می‌کند و در شهر اصفهان نیز اتفاق مشابهی رخ می‌دهد. در دانشگاه شما چطور؟ آیا به مناسبت فوت حاج مصطفی‌خمینی مراسم خاصی برگزار کردید؟

 تا جایی که یادم هست، نه. مراسم خاص و مشخصی برگزار نشد. واکنش‌ها در حد اتاق‌ها بود، آن هم به صورت خصوصی و نه رسمی و دسته جمعی. داریم درباره سال 56 صحبت می‌کنیم که نمی‌شد مراسم سیاسی علنی برگزار کرد. افراد شناخته می‌شدند و ساواک همه جا وجود داشت. در اتاق‌ها مراسمی با حضور ده یا پانزده نفر بود. یعنی تعدادی که بتوانند در یک اتاقی جمع بشوند و مثلاً در فلان ساعت از شب قرآنی بخوانند. در این حد بود. مثلاً می‌گفتند جلسه قرآن است و بعد از آن ممکن بود صحبتی هم بشود. حتی اسمی از این صحبت‌ها نمی‌آوردند تا تعداد بیشتری بیایند. نمی‌گفتند فلان صحبت هست که اگر خبرچینی وجود داشته باشد، خبرش درز نکند. معمولاً بچه‌های مذهبی این جور جلسه را برگزار می‌کردند.

 

*اطلاعیه خاصی هم در این راستا در دانشگاه توزیع و نصب نشد؟

 بعد از فوت حاج آقا مصطفی خمینی، یک عالمه اعلامیه بر در و دیوار در خود دانشگاه زده شد، با این عنوان و محتوا که «شهید مصطفی خمینی کشته شده است» و از این دست. البته اعلامیه‌ها دست‌نویس بودند، معمولاً با خطی می‌نوشتند که بچه‌ها شناخته نشوند.

 

*به خط مخترع یا مبدع؟

 بله. مثل حروف تایپی باشد و خط شناخته نشود. این گونه معمول بود و بچه‌ها می‌نوشتند. البته همه بچه‌های فعال همدیگر را می‌شناختند و جلوی یکدیگر این مطالب را می‌نوشتیم. ولی قبل از آن مخفیانه می‌نوشتیم. اعلامیه‌ها ابتدا کار یک یا دو نفر بود و زمانی که بچه‌ها با هم آشنا شده بودند و وقتی قرار نبود این اعلامیه چاپ شود کنار هم می‌نشستیم و این مطالب را با دستخط خود می‌نوشتیم و بعد باید به دیوار و راهروها چسبانده می‌شد. ولی قبل از این مرحله، شاید اعلامیه‌ها توسط یکی دو نفر به صورت دستنوشته نوشته می‌شد.

 

* اعلامیه‌ها دست نویس بود؟

 بله. همه دستنویس بود.

 

* اعلامیه چاپ می‌شد؟

 اصلا. امکان چاپ نداشتیم.

 

* سال 57 چطور ؟

 نه، آن موقع هم نداشتیم، مگر این که از بیرون می‌آمد.

 

*پس از بیرون اعلامیه به دانشگاه فرستاده می‌شد؟

بله. آن چیزی که من در سال 56 از دانشگاه یادم هست، همه آن‌ها دست نویس بود و چاپی نداشتیم. اما در جریان شهادت آقا مصطفی خمینی، من شخصاً مراسمی یادم نیست که در دانشگاه برگزار شده باشد، ولی اطلاعیه یادم هست که به در و دیوار زده می‌شد که مشخصاً در آبان ماه 56 بود.                                                                        

 

* در آن مقطع که در دانشگاه جنبش دانشجویی نوپا در حال شکل‌گیری بود، وضعیت مطالعه جریان‌های غالب چگونه بود؟ دانشجویان چپ و مذهبی هر گدام چه کتاب و جزوه‌هایی مطالعه می‌کردند؟ جایگاه آثار دکتر شریعتی در این میان چگونه بود؟

ببینید در همان آغاز سال 56، در همان ابتدا که جریانات داشت شکل گرفت و بچه‌های مذهبی یکدیگر را شناخته بودند، چیزی بنام سیر مطالعاتی وجود داشت. و حتماً در بین بچه‌های چپ هم این گونه بوده است، ولی من خبر ندارم.

 

*احتملاً این سیر مطالعاتی در میان آنها قویتر از شما دنبال می‌شد؟

بله. قوی‌تر دنبال می‌شد، به خاطر اینکه سابقه دارد. در بین بچه‌های مذهبی در همان اوایل سال 56، بعد از اینکه بچه‌ها همدیگر را شناختند یک چیزهایی شکل گرفت. تظاهرات‌ها و اعلامیه‌ها بچه‌های مذهبی را یک مقدار به هم نزدیک کرد. ببینید، جوی که در آن زمان وجود داشت، جو ترس بود. یعنی شما می‌ترسیدید و حتی درباره کسی که مذهبی هم بود می‌ترسیدی بیایی و با او در مورد سیر مطالعاتی خود صحبت کنی. چون به جریانات اجتماعی کشیده می‌شد و جریانات اجتماعی به جریانات سیاسی کشیده می‌شد. به خاطر ساواک و این جور حرف‌ها ترس وجود داشت.

 تأکید می‌کنم یکی از دلایلی که در میان بچه‌های مشهد نسبت بقیه بچه‌ها، جنبش خیلی سریع فراگیر شد، وجود اتحاد در میان آن‌ها بود؛ چیزی که بچه‌های دیگر نداشتند. یک مثال ساده بزنم: ما می‌خواستیم بعد امتحانات از اصفهان برویم به مشهد. یکی از بچه‌ها توانست برود یک اتوبوس دعوت کند، بیاورد دانشگاه و همه بچه سوار بشوند بروند مشهد. همه با هم به مشهد می‌رفتند. این رفتاری بود که در مابقی دانشجویان شهر‌های دیگر دیده نمی‌شد. هیچ کدام از بچه‌های اهواز، شیراز و یا تهران این کار را نمی‌کردند. هر کس خودش می‌رفت. حدود80 درصد بچه‌ها از تهران آمده بودند، اما این کار را نمی‌کردند و انفرادی یا با دسته‌های کوچک به تهران می‌رفتند.‌ ولی بچه‌های مشهد این کار را می‌کردند. گفتند می‌رویم یک اتوبوس به دانشگاه می‌آوریم و در دانشگاه سوار می‌شویم، جلوی آن هم می‌نویسیم: «سرویس دانشجویان مشهد». این ویژگی در بچه‌های دیگر وجود نداشت ولی دلیل هم داشت و آن اینکه در سال 56، در میان بچه‌های مشهد، طیف چپ نبود. دوم اینکه کسانی که مذهبی بودند سریع به یکدیگر اعتماد می‌کردند و این یک مبنا بود. یک خاطره تعریف کنم: یک شب ما رفتیم توی اتاق یکی از این بچه‌ها. بچه‌های مشهد با هم، هم‌اتاقی بودند و در خوابگاه‌های دیگر پخش نشده بودند و این جور نبود که دل به قرعه ببندند. نتیجه این بود که خود من با دو تا از بچه‌های دیگر بودم. اتاق بغلی ما سه تا مشهدی بودند و اتاق بعدی هم همینطور، سه تا مشهدی دیگر را در خود جای داده بود و همه در کنار هم بودیم. در خوابگاه به این اتاق‌ها «بطری» می‌گفتند که شش تا اتاق بود که هر شش تا را مشهدی‌ها گرفته بودند. خوابگاه قسمت‌هایی داشت که شش تا اتاق بود و به هر یک از این مجموعه‌های شش تایی می‌گفتند: «یک بطری»، یک بطری، مشهدی بود. هجده نفر در یک بطری جای می‌گرفتند، شش تا اتاق سه نفره که می‌شدند هجده نفر. یک شب ما چهار نفر بودیم با چند تا از بچه‌های دیگر که حالا اسامی آنها یادم نیست، همین طوری سرزده رفتیم در یکی از این اتاق‌ها و دیدیم یکی از بچه‌های مشهد که با هم دبیرستانی نبودیم و همدیگر را چندان نمی‌شناختیم، خیلی بی‌خیال نشسته است و بدون ترس از ساواک و این حرف‌ها که ممکن است هر لحظه به بهانه‌ها مختلف در را باز کنند و بیایند توی اتاق که ببیند چه کتابی می‌خوانند؟ چه چیزی کف اتاق پخش است؟و چه نواری گوش می‌کنند؟، دارد اعلامیه می‌نویسد. اصلاً بی‌خیال اینکه کی می‌آید و کی نمی‌آید. ما کاملاً تعجب کردیم که «این دیگه کیه؟!» بعد از این داستان، اسم «استاد» برای این آدم گذاشته شد و این اسم روی این آقا ماند و هنوز هم به او «استاد» می‌گویند.

وقتی بچه‌ها اعلامیه می‌نوشتند یک کاغذ روی دستشان می‌گذاشتند که اگر کسی سرزده می‌آمد داخل، بتوانند کاغذ را ول بکنند روی اعلامیه و بعد روی این کاغذی که رو بود شروع می‌کردند به تمرین کردن مسئله‌ای از ریاضی یا درس دیگری که وانمود کنند در حال تمرین و مطالعه هستند و کتاب را هم باز می‌گذاشتند. ولی وقتی این استاد داشت می‌نوشت و ما رفتیم داخل اتاق و سلام کردیم، جواب سلام ما را داد ولی کلاً تحویل نگرفت و اعلامیه خود را داشت می‌نوشت. ما هم آنجا مات و مبهوت مانده بودیم. یادم نیست چی می‌نوشت، ولی از بچه‌های مذهبی بود. آمدیم بیرون و با خودمان می‌گفتیم: «این دیگه کیه؟! عجب دل و جراتی داره!» و این شد که لقب استاد روی آن دوستمان ماند و دوستی ما از آن زمان شروع شد و تا الان هم ادامه دارد و از نزدیک‌ترین دوستان ما هستند.

 

ادامه دارد...

 

جنبش دانشجویی اصفهان(2)

جنبش دانشجویی اصفهان(3)

 



 
تعداد بازدید: 5396


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.