سوسنگرد، اشغال، آزادی(3)

در گفت‌وگو با قدرت‌الله بهاری

علی تکلو

24 آذر 1394


ساعت هفت صبح چه روزی؟

یازدهم. یازدهم برج هفت 59 [11 مهر 1357] با هلی‌کوپتر به طرف دشمن حرکت کردیم. تعدادی نیروهای کلاه‌سبز هم در هلی‌کوپتر بودند که ما تصادفی در هلی‌کوپتر با آنها برخوردیم. فرمانده آنها ستوان یکمی بود که سرهنگ شد و بعد هم مستشار شد. با آنها بودیم. آمدیم و رسیدیم بین جادۀ حمیدیه و سوسنگرد که دیدیم تانک‌های عراقی در گل مانده‌اند. آب دورشان را گرفته و تانک‌ها مانده‌اند و نفراتشان هم فرار کرده‌اند. با این تانک‌هایی که در گل مانده بودند و کسی بالای سرشان نبود کاری نداشتیم. هلی‌کوپتر هم درگیری‌ای با اینها نداشت.

چند تا ماشین را هلی‌کوپترهای خودمان زده بودند. یک ماشین پر مهمات عراقی‌ها سالم بود. نزدیک سوسنگرد هلی‌کوپتر آمد پایین، ما را به طرف شمال جاده که خشک بود هلی‌برد کرد و ریخت پایین. برای فرود آمدن نیرو، هلی‌کوپتر یک چرخ دور خودش می‌زند. گرد و خاک ایجاد می‌کند. بعد بین گرد و خاک نیروهایش را می‌ریزد پایین. نیروها که می‌ریزند پایین می‌خوابند روی زمین که دشمن اگر دارد می‌بیند، نفهمد چه تعدادی خوابیدند، چه تعدادی آمدند. دشمن می‌فهمد که هلی کوپتر آمده و  نیرو پایین ریخته اما حالا این نیرو چند نفر است، نمی‌داند.  همه ریختیم پایین، از جمله بچه‌های کلاه‌سبز. فرمانده‌شان، ستوان یکم پارسا بود. ستوان پارسا بچه‌هایش را برداشت و با آنها رفت به طرف تانک‌هایی که کنار جاده‌ها مانده و نفرات‌شان دَر رفته بودند، تا اگر کسی را پیدا کرد اسیر کند.

 

آنها چند نفر بودند؟

آنها 8 نفر و ما 11 نفر بودیم. با خودم 11 نفر بودیم. ما حرکت کردیم به طرف سوسنگرد. آمدیم روی جاده و هیچ درگیری هم نداشتیم. ماشین‌های عراقی این طرف و آن طرف افتاده بودند و همان روز هم رپورتاژ (گزارش) خیلی قشنگی از تلویزیون نشان داد که تانک‌های عراقی گیر کرده بودند. اولین پیروزی‌ای بود که ما آن شب نصیب‌مان شده بود. یعنی همین به گل نشستن تانک‌ها که رپورتاژش در تلویزیون و رادیو هست. ما به طرف سوسنگرد رفتیم. درگیری‌ای هم با کسی نداشتیم. نزدیک سوسنگرد که رسیدیم، یعنی حدود 200-300 متر مانده بود به اول سوسنگرد، یک ماشین «آهو بیابان» را دیدیم که چهار درش باز و اول جاده است. آماده شدیم برای درگیری، رفتیم دیدیم که هیچ کس داخلش نیست. دو تا ژ3 داخلش افتاده بود و هر کسی هم داخلش بوده ول کرده و دَر رفته بود. ما متوجه شدیم که این ژ3 مال ایران بود، عراق که ژ3 نداشت؛ ولی اینها هر کی هستند، ستون پنج بودند، آمدند خبر بدهند به عراقی‌ها که ما داریم می‌آییم و حالا اینجا ماشین‌شان را ول کرده‌اند و اسلحه‌هاشان را انداخته‌اند و رفته‌اند، چرا؟ چون با ماشین به شهر نمی‌توانستند بروند. ورودی شهر را سنگ‌چین کرده بودند. عراقی‌ها چنین کرده بودند که ماشین وارد شهر نشود. سنگر درست کرده بودند. اینها هم دیده بودند حالا باید دور بزنند از این طرف، یا از آن طرف بروند، ماشین را ول کرده و اسلحه‌هایشان را انداخته و رفته بودند. ما وارد شهر شدیم. ما 11 نفر وارد شهر شدیم.

 

از کدام طرف وارد شهر شدید؟

از جادۀ آسفالتۀ اصلی حمیدیه که وارد سوسنگرد می‌شود ما وارد شهر شدیم و هنوز با کسی درگیر نشده‌ایم. ساعت هفت‌ونیم هلی‌کوپتر ما را پیاده کرد، الان شده هشت‌ونیم، یک ربع به 9. هنوز ما به طرف کسی تیراندازی نکرده‌ایم، کسی هم به طرف ما تیراندازی نکرده است. من مانده بودم اینکه می‌گویند سوسنگرد اشغال شده، یعنی چی؟ وارد سـوسـنگرد که شدیم و یک مقدار جلو رفتیم به میدان ، رسیدیم و قبل از این میدان تیراندازی شروع شد. ما دو دسته شدیم، یک عده‌مان آن طرف جاده در جویی که خشک بود، یک عده‌مان در این طرف جاده در جوی خوابیدیم. دیدیم در میدان 6 تا تانک است و تعدادی عراقی هم بغل تانک‌ها هستند. ضمناً در وسط میدان که گُل و گُلکاری است و به صورت دایره و سکو سکو هست، یک تیربارچی پشت سکوها ایستاده و یکی هم دارد از نظر مهمات کمکش می‌دهد. یعنی دو نفر هستند و دارند با تیربار ما را می‌زنند. منتها ما جایمان محفوظ بود. یعنی هر چه شلیک می‌کرد می‌خورد به آسفالت و کمانه می‌کرد و می‌رفت.

 

تجهیزات شما چه بود؟

تفنگ، آر‌پی‌جی، والسلام، نامه تمام. هیچ چیز دیگری نداشتیم. اصلاً برای کار چریکی، هنوز مجهز به خمپاره نبودیم. چون در کار چریکی، خمپارۀ 60 استفاده می‌شود. هنوز ادوات‌مان کامل نشده بود. فاصله‌ای پیش نیامده بود؛ از زمانی که من رسیدم به اهواز و گروه درست کردم و حالا که یک درگیری جدی دارم انجام می‌دهم. هنوز تجهیز کامل نشده بودم، چون آدم با توجه به نیازهایش به مرور تجهیز می‌شود. در کار چریکی هم هر چه سبک‌تر باشی بهتر است. ما درگیر شدیم. در این درگیری آنها ما را می‌زدند و ما هم به طرف آنها شلیک می‌کردیم. شلیک ما بی‌فایده بود ولی شلیک آنها مؤثر بود و ما را خوابانده بود در جوی. نمی‌توانستیم تکان بخوریم. فقط شانسی که آوردیم جوی‌ها خشک بود. چنگیز، کمکی‌ام و بچۀ اهواز بود، بزرگ شدۀ اهواز بود، فامیلی‌اش دانیالی بود. از کرمان داوطلب آمده بود، کارمند بود. گفتم: «چنگیز، من را مراقبت کن. پوشش به من بده ببینم من می‌توانم تیربارچی را بزنم.» گفت: «باشد، برو جلو.» یک مقدار رفتم جلو، رسیدم به یک تقاطع بین جوی و میدان. این جوی می‌خورد به یک تقاطع دیگر، بعد برمی‌گشت. سر تقاطع وقتی من در جوی پیچیدم، تیربارچی من را نمی‌دید. من پیچیدم به سمت راستم. یک سرک کشیدم و دیدم امکان زدن تیربارچی نیست و به خاطر سکوها کاملاً در حفاظ است. با تیر نمی‌شود او را زد، مگر بروم پشتش و بتوانم او را از پشت بزنم. حالا از بچه‌ها هم جدا شده بودم. حدود سی متری از بچه‌ها فاصله گرفته بودم. همین طوری در جوی داشتم خودم را می‌کشیدم تا جایی که بتوانم از جوی بلند شوم و راحت هم دید داشته باشم و هم راحت‌تر بروم. یک مرتبه دیدم در یک خانه‌ای باز شد و یک عرب دارد نگاه می‌کند. من سرم را یواشکی آوردم بالا. او گفت: «چه کار می‌کنی اینجا؟» گفتم: «من، ارتش اهواز.» گفت: «ارتش اهواز؟» من گفتم: «بله.» او رفت داخل. من با خود گفتم اینها صدای تیر و درگیری را شنیده و جرأت نکرده بودند از خانه بیرون بیایند. لابد یک لحظه در را باز کرده بود که ببیند چه خبر است. من درست مقابل در خانه‌شان در جوی بودم. خوب، من از اول که در خطر قرار داشتم ولی از این طرف که در خطر قرار نداشتم. به او گفتم: «ما از لشکر اهواز آمدیم.» و او رفت داخل، در را بست. 10 دقیقه نشد که من دیدم از پشت‌بام‌ها دارد به طرف عراقی‌ها تیر شلیک می‌شود؛ یعنی خود بومی‌های سوسنگرد، آنهایی که در سوسنگرد مانده بودند و سوسنگرد را ترک نکرده بودند، روع به تیراندازی کردند. او چطوری به بقیه خبر داد؟ نمی دانم. آنها با تفنگ شکاری، با ژ3، با برنو، با ام1، هر کس با هر چه دستش بود ریختـند و از پشـت‌بام‌ها تیـراندازی کردند.

فرصتی برای من پیش آمد، که سریع مقداری عقب‌تر رفتم و خودم را کشیدم بیرون و رساندم به پشت تیربارچی. یعنی عرض یک خیابان را رد کردم و باز رفتم طرف جوی، خوابیدم در جوی و رفتم پشت تیربارچی و تیربارچی را زدم. (الان نامۀ رسمی‌اش را دارم که تیربارچی را زده‌ام.) بعد از اینکه این دو تا تیربارچی را زدم آتش سنگین دشمن قطع شد، چون بیشتر تیربارش ما را زمین‌گیر کرده بود. سوسنگردی‌ها هم چندتا از آنـها را که بغل تانک‌ها ایستاده بودند از بالا زده بودند و بقیه‌شان هم فرار کردند.

 

به کدام سمت فرار کردند؟

به طرف هویزه. مسیر فرارشان را می‌دانستند. من سریع بلند شدم و به بچه‌هایم گفتم: «بیایید...» چون بچه‌ها من را می‌دیدند. وقتی رفتم تیربارچی را زدم، بچه‌ها راحت شدند و گفتم: «بچه‌ها بدوید.» توانستیم در این دویدن و تعقیب و گریزی که با عراقی‌ها داشتیم، جز آن دوتایشان را که زده بودم، 15 نفر را هم سالم بگیریم. شاید هم خودشان مایل بودند که ما بگیریمشان. این را جدی می‌گویم، چون بعضی‌ها میل به جنگ نداشتند. آمده بودند ولی حالا که گیر افتاده بودند، ترجیح می‌دادند اسیر بشوند.

 

تانک‌ها حرکت نکردند؟

گفتم که ما دو گروه بودیم؛ یک گروه داخل یک جوی بودیم، یک گروه هم که رفتیم تعقیب آنها. تازه این بچه‌ها زرنگ شده بودند و تانک‌ها را یکی یکی بسته بودند به آرپی‌جی.

 

در این مدت تانک‌ها شلیک نکردند؟

اصلاً ؛ سؤال قشنگی کردید. ما یکی از هدف‌هایمان این بود که آنها به تانک‌هایشان نرسند. اگر یک تانک حرکت می‌کرد کار ما تمام بود. ما توسط درگیری‌ای که با آنها داشتیم، آنها را در میدان نگه‌داشته بودیم. این تانک‌ها پشت هم ایستاده بودند. گفتیم اگر آنها به تانک‌هایشان برسند کار ما تمام است. آن بچه‌هایی که در آنجا بودند، در آن طرف جوی بودند. کارشان فقط این بود که نگذارند آنها نزدیک تانک‌ها بیایند و خوب هم کار کرده بودند.

عراقی‌ها بومی نبودند، متجاوز بودند. هم از مردم بومی می‌ترسیدند، هم از ما که ارتشی بودیم و وارد شهر شدیم. آنها که نمی‌دانستند ما 11 نفر آمدیم. فکر کردند پشت سر ما یک گردان و لشکر می‌آید. اگر آنها می‌دانستند ما 11 نفر هستیم، بالاخره یک کاری می‌کردند. ولی خوب، آن فرمانده باید تشخیص می‌داد که این میزان آتشی که ریخته می‌شود، پشتوانه ندارد، پس آنها همین تعداد هستند. تا می‌خواستند به تصمیمی برسند ما کارشان را تمام کرده بودیم. کمک مردم سوسنگرد خیلی مؤثر بود. یعنی در اصل کمک آنها باعث شد که بتوانیم از جایمان بلند شویم. ما این دو نفر عراقی را به اضافۀ آن 9 نفر عراقی دیگر به مسجد جامع سوسنگرد بردیم. در این فاصله که آنها را می‌بردیم به مسجد جامع سوسنگرد، به بچه‌های آرپی‌جی‌زن گفتم: «آن بالا بایستیدف اگر سربازهای عراقی دیدید که به طرف‌مان دارد حمله می‌کنند، نگذارید نفس بکشند، کارشان را همین جا تمام کنید. چرا؟ چون فعلاً در سوسنگرد ما همین 11 نفر بودیم؛ به جز مردم و اهالی سوسنگرد که به کمک بلند شدند. ما که نمی‌دانستیم عراقی‌ها کجای سوسنگرد پخش شده‌اند.» ما توانستیم در میدان با اینها برخورد کنیم. حالا اطلاعات بعدی البته این ماجرا را کامل کرد به این صورت که بعد از اینکه تانک‌ها در آب و گل گیر می‌کنند، نیروها شروع می‌کنند به فرار کردن. هر کسی به هر کسی می‌رسید می‌گفت: «دَر رو، ول کن تانکت را و دَر رو که اینها دارند می‌آیند.» حالا یک هلی‌کوپتر با 20 نفر آدم دارد می‌آید. حالا از آن 20 نفر یازده‌تایشان ما بودیم. هلی‌کوپترهای کبری هم تانک‌ها را در جاده می‌زدند و این روی روحیۀ آنها تأثیر می‌گذاشت. می‌گفتند: «اینها از دَم دارند درو می‌کنند و می‌آیند جلو.» این است که اکثراً ول کرده بودند و رفته بودند. نیروهای عراقی در شهر سوسنگرد هم ول کرده بودند و فرار کرده بودند.

البـته این باز برمی‌گردد به مردم سوسنگرد. اگر حمایت مردم سوسنگرد نبود شاید این موفقیت هم برای ما نبود. ما اسیران را بردیم در مسجد و گفتیم: «آقا پارچه بیاورید پاره کنیم و چشم‌هایشان را ببندیم. طناب بیاورید دست‌هایشان را ببندیم.» در این فاصله دیدیم که نفر می‌آورند و تحویل ما می‌دهند. این کیست؟ «این مسئول پمپ بنزین‌شان است، شخصی است...»

 

 

ادامه دارد...

 

 

سوسنگرد، اشغال، آزادی(1)

سوسنگرد، اشغال، آزادی(2)



 
تعداد بازدید: 5454


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.