جنبش دانشجویی اصفهان(3)

در گفت‌وگو با محمدعلی حاجی منیری

مهدی امانی یمین

23 آذر 1394


*از وضعیت راضی بودید؟

این نکته را هم بگویم که ما دوره دبیرستان کمتر متوجه این جریان‌ها می‌شدیم و در جریان جو سیاسی کشور قرار نمی‌گرفتیم و همه چیز خوب به نظر می‌آمد. در دبیرستان همه تبلیغات به نفع سیستم حاکمیت و نظام شاهنشاهی بود. زمانی که ما در مشهد بودیم، شاه سالی یک بار برای زیارت به آنجا می‌آمد و ما را برای دست زدن وهورا کشیدن کنار خیابان می‌بردند و این تنها فعالیت سیاسی ما در دوره دبیرستان بود که به این شکل به ما یاد داده بودند.

 بله، در روش معمول، بله. البته من درباره دوره دبیرستان خودم حرف می‌زنم. دبیران که یک مقدار حرف‌های اجتماعی و سیاسی بزنند خیلی کم بودند. حتی حرف‌های اجتماعی خیلی زده نمی‌شد. تا جایی که من یادم هست، چند دبیر بودند که در طول آن شش سال دوره دبیرستان ما حرف‌هایی می‌زدند که حرف‌های اجتماعی یا گاهی  سیاسی می‌زدند و در این گونه صحبت‌ها شرکت می‌کردند.

 

 * قبلاً به یک مصداق در این موضوع اشاره داشته‌اید.

بله. یک معلم زبان داشتیم و به غیر از او من نمی‌دانم. در سال آخر دبیرستان هم دبیری داشتیم که معلم شیمی ما بود، نمی‌دانم خدا عمری به او داده یا اگر از دنیا رفته خدا رحمتش کند، انسان شریفی بود. او حرف‌‌های اجتماعی می‌زد و بی‌پروا هم حرف می‌زد. انگار بعد از انقلاب هم، آن طور که به یاد دارم، رئیس دبیرستان شد. ایشان نامش آقای خباززاده بود و دبیر خیلی خوبی بود.

پیش از انقلاب یک آزمون زبان به عمل می‌آوردند و کسانی را که مایل بودند، با از سر گذراندن این آزمون برای ادامه تحصیل به خارج اعزام می‌‌کردند. به یاد دارم حتی بعد از انقلاب هم این آزمون برگذار می‌شد. به هر حال زمان این آزمون در فروردین ماه بین پانزدهم تا بیستم بود. بسته به آن بود که اولین جمعه بعد از تعطیلات چندم فروردین بشود. آزمون اعزام دانشجو برای خارج از کشور میان دیپلمه‌ها برگزار می‌شد.

 آزمون می‌دادند و یک نمره زبان می‌گرفتند، اگر قبول می‌شدند می‌توانستند به جای دانشگاه‌های ایران در دانشگاه‌های خارج از کشور پذیرش بگیرند. این سبب می‌شد که وزارت علوم به شرط کسب نمره، پولی هم به آن‌ها بدهد. قبول‌شدگان به خارج از کشور می‌رفتند، اما اغلب بچه‌هایی که به خارج از کشور می‌رفتند معمولاً از خانواده‌های پولدار بودند و هزینه زندگی در خارج را باید می‌داشتند. آن زمان حدوداً 1000دلار وزارت علوم به آنها میداد. مقداری از آن را وزارت علوم می‌گرفت و مقداری هم به بعضی‌ها کمک می‌کرد و از بعضی‌ها هم می‌گرفت. این 1000 دلار آن موقع هفت هزار تومان بود و هفت هزار تومان خیلی پول بود. پدر من که کارمند سی ساله بود، آن موقع، نمی‌دانم، شش یا هفت هزار تومان درآمدش بود. نه فقط حقوقش، همراه همه مزایایی که می‌گرفت شش هزار تومان می‌شد. و نمی‌شد که بگویم که هفت هزار دلار بده به من که بروم خارج از کشور! بنابراین بچه‌هایی می‌رفتند که وضع مالی خوبی داشتند. این آقای خباززاده، یادم هست که مدارها[1] را درس داد و جوری درس داد که با گذشت این همه سال هنوز یادم هست؛ مدار‌های اس و پی و ... این حرف‌ها. هنوز یادم هست. در امتحانات نهایی آخر سال مدارها یک نمره داشت و بحث بسیار پیچیده و سختی بود. تقریباً هیچ کس به سراغ آن نمی‌رفت و سطح امتحان را از 19 در نظر می‌گرفتند و دنبال یک نمره نبودند و خلاصه این یک نمره برای بچه‌هایی بود که می‌خواستند بیست بشوند. تقریباً اواخر آذر ماه به این مبحث می‌رسیدیم و همزمان با آن در شیمی هم به قسمت مدارها می‌رسیدیم. زمانی که ایشان می‌خواست مدارها را درس بده می‌گفت: «این مدارها را درس نمی‌دهم و 16 فروردین برمی‌گردم و این‌ها را درس می‌دهم که بچه پولدارها رفته باشند برای آزمون اعزام. آن موقع درس می‌دهم چون این یک نمره به درد آن‌ها نمی‌خورد. این یک نمره برای کسانی است که دارند تلاش می‌کنند و می‌خواهند هم اینجا درس بخوانند.» و ایشان واقعاً این کار را می‌کرد.

 این آدم این جملاتی به کار می‌برد که بچه‌ها را به فکر می‌انداخت. ببینید مثلاً پولدارها چه کسانی هستند؟ و چه کسانی تلاش می‌کنند؟ این چرا این یک نمره را به آنها نمی‌گوید و می‌گوید: «این یک نمره به درد شما نمی‌خورد بروید دنبال نوزده،... »

 

جریان‌ها و اتفاقات سال 56

 برگردیم به صحبت اصلی‌مان. در آبان 56 دو جریان در دانشگاه به وجود آمد: یک جریان صنفی و یک جریان فعال سیاسی. جریان فعال سیاسی از ارتباطات خود بچه‌ها شکل گرفت. یعنی اینکه ما دانشجو هستیم و دیگر دبیرستانی نیستیم که همیشه کنترل شویم و ما را سر کلاس نگه دارند و ترس اخراج شدن داشته باشیم و هر روز از مدرسه، بابای ما را بخواهند و.... از این حرف‌ها روی ما تأثیر نداشت.

 

*حس استقلال طلبی در شما رشد بیشتری یافته بود؟

بله. خوب بچه‌ها 18 سالشان شده بود و در محیطی مستقل و بزرگتر بودند که با دبیرستان قابل مقایسه نیست و به اضافه اینکه عرض کردم که از طریق دوستان و فامیل‌های خانوادگی برادر، پسر عمو، پسردایی پسر خاله بزرگتر با محیط‌های دانشگاه ‌آشنا می‌شدند. کم کم احساس می‌کردیم که ما هم دانشجو هستیم و دانشجوی فعالیم. حالا فعال اجتماعی و سیاسی چه جوری فعالیت می‌کند، معلوم نیست. این مسئله فعالیت سیاسی و اجتماعی در ذهن‌ها شکل گرفت. در نتیجه از همان آبان اعلامیه‌هایی بر در و دیوار می‌دیدی که سیاسی بودند. بچه‌ها آنها را می‌نوشتند و البته مخفیانه به روی دیوار می‌چسباندند. حالا شب که از اتاقت می‌آمدی بیرون، کم‌کم اعلامیه‌ها را بر در و دیوار راهروها و داخل ساختمان می‌دیدی و صبح اول وقت که از اتاق بیرون می‌آمدی بر در و دیوار‌ها اعلامیه‌ها چسبانده شده بود و طبیعتاً بلافاصله هم جمع می‌شد.

 

* اولین باری که اعلامیه در دانشگاه دیدید به یاد دارید چه زمانی بود؟

دقیقاً یادم نیست چه زمانی بود. اما محدوده زمانی آن یادم هست. در 16آذر تظاهرات دانشجویی انجام شده بود که گارد به دانشگاه آمد. منظور من این است که اعلامیه‌ها از هفته پیش از این تاریخ، شروع نشده بود. شاید بیشتر از یک ماه بود که من خودم شخصاً اعلامیه را روی در و دیوار دیده بودم. پس بنابر این در آبان ماه بوده و فکر می‌کنم از اوایل آبان ماه نصب اعلامیه‌ها وجود داشت.

 

* پیام و محتوای متن این اعلامیه‌ها چی بود؟

 این‌ها دو دسته بودند: یک دسته از اعلامیه‌ها تحت تاثیر و توسط تفکر چپ به دیوارها زده می‌شد. ببینید محتوای آنها محکوم کردن بعضی از مسائل بود که حتی می‌توانست داخل دانشگاه باشد. مثلاً متهم کردن برخی افکار و افراد. از که این‌ها ساواکی‌ هستند، این‌ها وابسته به رژیم شاه هستند و ...  می‌گفتند تا اینکه ما را آوردند در این بیابان برای اینکه از شهر و جامعه دور باشیم و ایزوله شده‌ایم. در این اعلامیه‌ها بخشی از خواسته‌های صنفی هم مطرح شده بود که من این دو را جدا کردم. بخشی از خواسته‌ها مشخصاً صنفی بودند مانند اشکالاتی که در غذا وجود داشت یا در کلاس‌ها، خوابگاه‌ها بود و یا در سرویس بچه‌ها را آزار می‌داد. یا بعداً| مطرح شد که ما می‌خواهیم برگردیم تهران و دانشگاه صنعتی تهران ما را ببرید، برگردیم به دانشگاه اصلی‌مان. اصلاً اینجا را جمع کنید. ما می‌خواهیم در همان صنعتی تهران درس بخوانیم. اینجا باید آماده بشود، بعد دانشجو بگیرید. این خواسته‌ها به نحوی صنفی بود و به نظر من یک خط سیاسی هم داشت و حالا اگر حتی مسئله‌ای مربوط به دانشگاه را هم مطرح می‌کرد آن مطلب را می‌آورد و جهت سیاسی به آن می‌داد. یعنی اگر مثلاً فرض کنید به رئیس دانشگاه مراجعه می‌کردند و خواسته‌ای را مطرح می‌‌کردند و او به آن توجهی نمی‌کرد و یا گفته می شد چون از سیاست‌های وزارت علوم بوده و در اختیارات رئیس دانشگاه نبوده، نمی‌توانسته ترتیب اثر دهد یاآن را تغییردهد، یا این که رئیس دانشگاه نمی‌توانسته دانشگاه را تعطیل بکند و این‌ها را به تهران ببرد، و مواردی از این دست که به نظر بچه‌ها توجهی نمی‌شد، اعلامیه‌هایی زده می‌شد که در آن می‌گفتند: «امین، رئیس دانشگاه ساواکی است و ما را آورده‌اند اینجا که ایزوله‌مان کنند!» متن اعلامیه‌ها به سمت سیاسی شدن می رفت و به آن سمت  که فقط خواسته صنفی مطرح کرده باشد. اغلب از مسائل صنفی به مسائل سیاسی گرایش پیدا می‌کرد ولی مشخصاً دوتا جریان بود.

 

* متن اعلامیه‌های دیگر چی بود؟

 ببینید مشخصاً دو خط در محتوای اعلامیه‌ها به چشم می‌آمد، یکی گرایشات چپ بود که معمولاً تا به آنجا که به یاد دارم در پایین این اعلامیه‌ها جمله «اتحادی- مبارزه- پیروزی» می‌آمد. تعدادی هم با گرایشات مذهبی بود که این اطلاعیه‌ها با «به نام خدا» و «بسم الله قاصم الجبّارین» یا چنین عباراتی شروع می‌شد. وقتی با بسم الله شروع می‌شد، مشخص بود که گرایش مذهبی درون آن وجود دارد و بچه‌ها به مرور زمان با این دوجریان آشنا شدند. بالاخره بچه‌هایی هم که فعال سیاسی نبودند به درجاتی گرایش‌ به این دو سمت داشتند. بعضی از بچه‌ها واقعاً فعال بودند و برای این کار وقت می‌گذاشتند و حاضر به پرداخت هزینه هم بودند و این‌ها را من فعال سیاسی می‌گفتم. برخی از بچه‌ها هم بودند که درگیر مسائل نمی‌شدند. این درجات جهت‌گیری هم وجود داشت. از اوایل آبان ماه این دو تا جریان یکی جریان صنفی و دیگری جریان سیاسی شکل گرفت.

 

تجربه نابی از همگرایی اجتماعی

* فرمودید یکی از راه‌های اطلاع‌رسانی و پخش خبر و ارتباطات بین دانشگاهی از طریق اقوام و دوستان بیرون از دانشگاه بود و دیگری از طریق همین اطلاعیه‌ها و اعلامیه‌ها. می‌خواهیم بدانیم اولین اتفاقی که افتاد و جنبش با آن شکل گرفت و جرقه‌هایش زده شد چه بود در چه روزی از آبان 56 بود؟

 در آبان ماه بود ولی روزش یادم نیست، اما یادم هست یک شب در محوطه خوابگاه‌ها تظاهرات شد. فکر کنم اولین جریان عمومی بعد از انعکاس اعلامیه، این‌ ماجرا بود. تظاهراتی که در شب هنگام، در محوطه خوابگاه‌ها برپا شد. بچه‌هایی که آمده بودند صورت‌هایشان را پوشانده بودند که شناخته نشوند. جالب اینکه وقتی که شروع شد، خیلی‌ها آمدند. نمی‌گویم همه، ولی خیلی از بچه‌های که در خوابگاه بودند، شرکت کردند. خیلی‌ها سر و صورتشان را پوشاندن و رفتند و جالب این است که خودم نمی‌دانم این تظاهرات را چپی‌ها راه انداختند یا مذهبی‌ها. این نکته را خودم هم نمی‌دانم. ولی جالب این بودکه شعار‌های هر دو دسته داده می‌شد و چون همه شرکت کردند همه جمعیت، هم شعار‌های چپ را جواب می‌دادند و هم شعارهای بچه‌های مذهبی را.  بچه‌ها با همدیگر این شعار‌ها را دادند و در آن شب از هم جدا نشدند. «الله اکبر» گفته شد، «اتحاد -مبارزه – پیروز» هم گفته شد. ولی همه گفتند، همه. این برای من خیلی جالب بود. آن شب به آن فکر نکردم، ولی بعد‌ها به آن فکر کردم که «عجب اتحادی بود».

 

* البته بعد از سال 57 به آن فکر می‌کردید؟

 بله. دقیقاً بعد از دهه پنجاه به آن فکر می‌کردم. سال‌ها بعد که از آن روز‌ها گذشت.

 من امروز از آن زمان و آن اتفاقاتی که پیش می‌آمد تعبیری دارم که از آن با عنوان «جوامع همگرا» و «جوامع واگرا» در گروه دوستان امروزی‌ام یاد می‌کنم. جامعه همگرا و واگرا چیست؟ جامعه همگرا، جامعه‌ای است که مشترکات را پیدا کرده و منافع همه‌گیر را پیدا می‌کند و حول آن مشترکات همه‌گیر افراد جامعه به هم گرایش پیدا می‌کنند و همگرایی بوجود می‌آید. این جامعه همیشه به سوی رشد و دموکراسی است و به سمت پیشرفت گام برمی‌دارد، به سمت اتحاد ملی قوی‌تر و مبارزه جهانی برای منافع ملی قدم برمی‌دارد. یکی هم جامعه واگراست که  افراد آن به تدریج از منافع فراگیر دور می‌شوند و منافع فردی و گروهی و جناحی مطرح می‌شوند و حتی در گروه‌ها، منافع فردی هم فراگیر می‌شود. چنین جوامعی به سمت واگرایی می‌روند. مثالی که در این باره من در جمع دوستان زده بودم، جامعه خود ما است .اگر ما به جریانات جامعه نگاه کنیم از سال 57 به امروز رسیدیم. دلیل آن در همین موضوع همگرایی و واگرایی است. آن تظاهرات دانشجویی خود یک مصداق است از این که چه جریان‌هایی وجود داشت. دو جریان کاملاً متفاوت و مشخص فکری، یکی جریان مذهبی و یکی جریان چپ وجود داشت. وقتی شعارهای اجتماعی می‌دهند و هر دو احساس می‌کنند که در یک جامعه زندگی می‌کنند و مشکلات برای هر دوتای آنها هست و وقتی به آن مشکلات نگاه می‌کنند، می‌فهمند که اینها می‌توانند بیایند و در کنار هم بمانند و شعار بدهند، شعار‌های یک دیگر را برای هم تکرار کنند، و به کمک یکدیگر هم‌صدایی را بیشتر کنند و صدای خود را بلندتر کنند. ولی وقتی که آنها از هم جدا و تکه پاره شدند، جامعه واگرا شکل گرفت و به تدریج امروز ما به اینجا رسیدیم که هستیم. آیا امروز ما یک جامعه متحد هستیم؟ من در بین دوستان همین مثال را زده بودم که در سال 59 خیلی از دوستان ما در جنگ شهید شدند، آن در سایه همان اتحاد بود. آن اتحاد ملی که بعد از سال 57 وجود داشت در سال 59 به دلایلی تا حدی خدشه دار شده و بهم خورده بود.

منظورم از این اتحاد ملی، اتحاد تمام آحاد ملت است. در جریانات سال 57 در جریانات انقلاب این اتحاد دیده می‌شد و جامعه متحد بود. مثلاً در ماجرای روزهای شهریور سال 57 و جریانات میدان شهدا که من خود در آن بودم، با دوستی همراه بودم که او تیر خورد و از همین بچه‌های دانشگاه بود. او در آنجا بود و تیر خورد. در همان 17 شهریور ما با هم بودیم. حالا تیر به من نخورد ولی به آن‌ها تیر خورد، ولی ما با هم بودیم. آنجا آن اتحاد را دیدیم. روز 16 شهریور را کاملاً به یاد دارم که چه اتفاقی افتاد.

 در روز 16 شهریور در تهران یک تظاهرات میلیونی در تهران برای اولین بار اتفاق افتاد. من با دوستی همراه بودم و برای اولین بار باورمان نمی‌‌شد. ما جلوی جمعیت بودیم. یک لحظه آمدم در پیاده‌رو گفتم: «محمد بیا واستا و ببین چقدر جمعیت هست.» ما باورمان نمی‌شد. در پیاده‌روی همین خیابان آزادی، چهارراه اسکندری ایستاده بودیم تا جمعیت برود و ببینیم که چقدر جمعیت هست. جمعیت واقعاٌ میلیونی شد، چند صد هزار نفره شد. آنجا داشتند شعار می‌دادند که فردا صبح، 8 صبح در میدان شهدا. آخرهای روز بود که داشتند به میدان آزادی می‌رسیدند و مرتب می‌گفتند: «فردا صبح، 8 صبح، میدان شهدا» و آن شب حکومت نظامی اعلام شد و فردا صبح مردم را در میدان شهدا به گلوله بستند.

ما ساعت 8 صبح جلوی صف بودیم، کنار‌ هادی غفاری و کاظم بهنام. آن جلوی جلو بودیم. اتحادی که می‌گویم منظورم این است که در میان جمعیت 16 شهریور کسی فکر نکرد چه کسی مذهبی هست؛ چه کسی چپی هست؛ و کی فلان هست؛ همه دنبال یک خواسته بودند: «فردا صبح، 8 صبح،...» مذهبی‌ها جلو نبودند یا چپی‌ها عقب. این گونه نبود و همه در هم و در کنار هم بودند. در این جریان‌های انقلاب بعد از سال 57 تفکیک‌هایی به وجود آمد و 59 جنگ که شروع شد، دوباره شعار همه‌گیر آمد که مثل قبل همه با هم متحد شدند و همه رفتند و خیلی از چپ‌ها هم به جنگ رفتند و شاید شهید هم شدند. خیلی از بچه‌ها که در سال 59 وابستگی‌های تشکیلاتی به تشکیلات مسعود رجوی داشتند به جنگ آمدند و شهید شدند. آن اتحاد را دوباره می‌توانستیم ببینیم. ولی بعد جریان به سمت واگرایی رفت. این بحث مفصلی است.

اگر به سال 56 برگردیم در آن اولین تظاهرات که من یادم هست این فراگیر بودن شعارها و فراگیر بودن منافع وجود داشت و کسی به دنبال تفکیک منافع و خط و مرز نبود و برای همین در جو دانشجویی در دانشگاه صنعتی اصفهان این تفکیک وجود نداشت. مطلب مهم این است که به این دلیل جنبش توانست شکل بگیرد. اگر آن تفکیک‌ها در آن روز‌های اول در آن محیط می‌بود، اساساً شاید حرکتی شکل نمی‌گرفت. مگر تعداد ما چقدر بود؟ چه چپ‌ها و چه مذهبی‌ها، مگر چند نفر بودیم؟ اگر این تفکیک هم بود و اگر تخم اختلاف هم خود اینها در جریانات دانشجویی پراکنده می‌کردند که تعداد زیادی از آن‌ها فعال سیاسی و اجتماعی هم نبودند، چیزی شکل نمی‌گرفت. یک جمع ده نفره مگر چند نفر را می‌توانست با خودش همراه کند و یک جمع بیست نفره چقدر می‌توانست افراد را باخود همراه بکند. طبیعتاً هیچ. وقتی خودشان اختلافات را دامن بزنند و این اختلاف را در بین دیگر دانشجوها بیاورند مشخص بود که به جایی نمی‌رسید.

 واقعاً چنین جوی وجود نداشت به نظر من چون در دانشگاه‌های دیگر سال بالاتری‌ها بودند، واقعیت این است که خطوطی وجود داشت و بعد‌ها که آمدم تهران فهمیدم که در دانشگاه‌های اینجا ماجرا به سبب وجود بچه‌های سال بالایی با محیط ما فرق داشت. چون اینجا دانشجویان سال بالاتر، مرزهای چپی و مذهبی پررنگ‌تری داشتند. در بعضی از موارد همکاری با هم می‌کردند، ولی مرز بندی‌هایی هم داشتند. ولی ما در دانشگاه صنعتی اصفهان این مرز بندی و اختلاف را با هم نداشتیم. اگر ما این اختلاف‌ها را می‌داشتیم به نظر خود من، که بعد‌ها به آن فکر کردم شاید هیچ جریان و فعالیت دانشجویی سیاسی و اجتماعی شکل نمی‌گرفت. ولی ما در آنجا این مرزبندی‌ها را نداشتیم. به نظر من تمایز شروع فعالیت‌های دانشجویی در اصفهان در سال 56 با بقیه دانشگاه‌های ایران در سال 56 این بود که مرزبندی بین فعالان سیاسی و اجتماعی وجود نداشت، چه چپ، چه مذهبی. مرزی میان آن‌ها نبود و بعداً کم کم به وجود آمد. درشروع داستان به هیچ وجه مرزبندی وجود نداشت. حالا شاید عده‌ای بگویند بعد از انقلاب سال 57 این مرزبندی بوجود آمد. ولی در سال 56 من به عنوان کسی که در آغاز جریان بودم می گویم که واقعاً مرز بندی وجود نداشت و اتحاد به شکل بارزی به چشم می‌خورد.

ادامه دارد...

 

[1] . Orbital



 
تعداد بازدید: 4517


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 93

یک‌بار از دور یک جیپ ارتشی آواره در جاده اهواز ـ آبادان نمایان شد آن را متوقف کردیم. سرنشینان آن سه نفر سرباز و سه نفر شخصی بودند. دو نفر از سربازها پایین آمدند و از ما پرسیدند «شما کی هستید و چرا جلوی ما را گرفته‌اید؟» وقتی متوجه شدند که ما عراقی هستیم و تا اینجا آمده‌ایم بهت‌زده به هم نگاه کردند. به آنها دستور دادیم به آن طرف جاده بروند تا ماشین بیاید و آنها را به بصره ببرد.