سوسنگرد، اشغال، آزادی(1)

در گفت‌وگو با قدرت‌الله بهاری

علی تکلو

01 آذر 1394


اشاره: مهر و آبان سال 1359 سوسنگرد شاهد تحولات بسیاری بود. نخست شهر به تصرف عراقی‌های درآمد، سپس آزاد و دوباره محاصره شد و تا آستانه تسخیری دیگر پیش رفت. برای آزادسازی سوسنگرد سه عملیات انجام شد. نبرد نخست موفقیتی نداشت، در نبرد دوم شهر آزاد شد و نبرد سوم محاصره آن شکست. قدرت‌الله بهاری در نبرد دوم فرمانده عملیات بود. او در آن روزها گروهبان یکم بود و با حمله عراق به مرزهای ایران، طاقت نیاورد و با زحمت زیاد توانست موافقت مقام‌های مافوق خود را برای اعزام به جبهه بگیرد. بهاری، خاطرات خود از آن روزها را برای سایت تاریخ شفاهی ایران بازگو کرد.

 

از نحوۀ اعزام به جبهه و اینکه قبل از اعزام به چه کاری مشغول بودید برای ما توضیح دهید.

بسم الله الرحمن الرحیم. من قدرت‌الله بهاری هستم. آن زمان من درجه‌دار نیروی زمینی ارتش بودم. قدری از گذشته‌ام می‌گویم و بعد به نحوۀ اعزام خود می‌پردازم. من در رژیم گذشته در لشکر 92 زرهی اهواز خدمت می‌کردم. در گردان دژ خرمشهر، همراه این گردان به مرز ایران و عراق منتقل شدم. این گردان سال 1348 تأسیس شده بود. اما عملاً بعد از درست شدن دژها در سال 1350 کارش را رسماً در مرزها شروع کرد. دو سال جلوتر، پیش از آنکه دژها آماده شوند، ما گردان را تشکیل دادیم. من یکی از مؤسسین گردان بودم. در سال 1350 دژها را تحویل گرفتیم و مرزبان شدیم. از این رو در گردان‌های مرزی سابقه خدمت طولانی دارم و با خطوط مرزی، به خصوص در جنوب، آشنا هستم. مدتی سرپرستی تعدادی از دژها بر عهده من بود و این تجربه خوبی در گردان دژ برایم فراهم کرد. سال 1349 در درگیری گشت شبانه در نوار مرزی مجروح شدم. دو سال بعد در سال 1351، به تهران و ادارۀ بهداری نیروی زمینی منتقل شدم.

 

مقرر شد در ادارۀ بهداری زیر نظر یک پزشک خدمت کنم. اما اصلاً کار من با ادارۀ بهداری مناسبت و همخوانی نداشت. از خدمت در ادارۀ بهداری، خیلی خوشحال نبودم. من درجه‌دار مرزی و رزمی بودم و با کارهای اداری آشنایی نداشتم. بعد از آمدن به تهران برای اینکه بتوانم کاری در اینجا انجام بدهم، در آتش‌نشانی چهارراه حسن‌آباد، زیر نظر ادارۀ آتش‌نشانی کل تهران دورۀ اطفاء حریق دیدم و تا سال 1357 مسئول اطفاء حریق بیمارستان‌های ادارۀ بهداری در تهران بودم. امام خمینی(ره) که تشریف آوردند من در ادارۀ بهداری خدمت می‌کردم.

یکی، دو ماه از تشریف‌فرمایی امام(ره) و پیروزی انقلاب گذشته بود که از گردان دژ خرمشهر با من تماس گرفتند. می‌دانستند من در تهران خدمت می‌کنم. پس از انقلاب، سربازها از پادگان‌ها رفته بودند و نیرویی در پادگان‌ها نبود. تعدادی از درجه‌دارها هم رفته بودند. شماری از افسرها هم یا فرار کرده بودند یا اخراج شده بودند. سران را هم اعدام کرده‌ بودند. با من تماس گرفتند و گفتند: «پادگان نیرو کم دارد و تانک‌ها زنگ زده است. این تانک‌ها هم تانک‌های مرزی ما هستند و به آنها احتیاج داریم.» بعد از من خواستند از تهران بروم و نحوۀ تعمیر و نگهداری و تمیز کردن‌ آنها را به پرسنل باقی‌مانده یاد بدهم.

در آنجا تعدادی تانک‌های ام36 و ام4 در دژها داشـتیم که مربوط به زمان جنگ جهانی دوم بودند و موتورشان کار نمی‌کرد یا به اصطلاح نظامی شنی‌شان فعال نبود. این تانک‌ها حرکت نمی‌کردند ولی توپ‌شان فعال بود. در هر دژ دو دستگاه از این تانک‌ها وجود داشت. من با تعمیرو نگهداری این تانک‌ها کاملاً آشنایی داشتم. نگهداری و اولین مرحله تیراندازی با این تانک‌ها را من انجام دادم، و در همان رژیم گذشته تشویق هم شدم. این تانک‌ها از رده خارج بودند و کسی حاضر نبود با آنها تیراندازی کند. من در گردان 255 تانک اهواز آموزش لازم را دیده و با آنها تیراندازی کرده بودم. این تانک‌ها را آورده بودند و چپ و راست به سکو پیچ و مهره کرده بودند. از دور هیبت تانک را داشت ولی در اصل توپ بود. یعنی اگر دشمن آنها را می‌دید فکر می‌کرد تانک سالم است، ولی در اصل توپ بود.

من رفتم منطقه. رفتم منطقه چون دوست داشتم. عاشق این گردان بودم. به این کار بیشتر علاقه‌مند بودم تا اینکه در اداره خدمت کنم و مسئول اطفاء حریق باشم. رفتم منطقه و در آنجا مأموریتم این بود که می‌رفتم در نوار مرزی و تعمیر و نگهداری تانک‌ها و طرز کارشان، گلوله‌گذاری و گلوله‌برداری را یاد بچه‌ها می‌دادم.

برج چهار 59 [تیر 1359] بود که متوجۀ تغییراتی در نوار مرزی ایران و عراق شدم. حالا چرا می‌گویم متوجه شدم؟ ببینید، در جنوب و در مرز مشترک بین ایران و عراق یک رود بین‌ ماست‌. از آنجا و شلمچه که رد می‌شویم دیگر مرز خاکی است. در مرز خاکی ما چیزی حدود 700-800 متر تا یک کیلومتر مرز مشترک داریم که نه ما ادعایی روی آنها داریم نه آنها ادعایی دارند. درگیری‌های ما هم در آنجا در گذشته بیشتر با چوپان‌های محلی آنها بودند که می‌آمدند این طرف و گوسفندهاشان را می‌چراندند که حق نداشتند این کار را بکنند و سر همین موضوع ما با عراق مشکل داشتیم.

 

در آن منطقه من دیدم عراق از حد مرزی‌ خود رد شده است. بعد از اینکه آن وضع را دیدم، و اینکه عراق از مرز خودش رد شده و آمده در مرز مشترک، دارد سنگر می‌کند و استحکامات به وجود می‌آورد، گزارشی نوشتم. خوب، من یک نظامی بودم و دست کم این را می‌توانستم تشخیص بدهم که آیا دشمن منظوری دارد و یا دارد خُرد خرد خودش را می‌کشاند جلو. هنوز تانـک‌هایش را نیـاورده بود. ولی نـیروهای گشـتی‌اش گشت می‌زدند؛ چیزی که در گذشته جرأت آن را اصلاً نداشتند. حالا دیدم اینها در قسمت‌های خشکی پیشرفت کرده‌اند. مرز آبی ‌ما با آنها فاصلۀ زیادی نیست، 5-6 متر است، عرض یک رودخانه است. آب از بین‌مان رد می‌شود و زیاد مهم نیست، ولی در مرزهای خشکی که بین 700 متر تا یک کیلومتر مرز مشترک داریم، ‌دیدم اینها آمده‌اند در مرز مشترک، مقداری هم جلو آمده‌اند و پیشروی کرده‌اند. آمده‌اند جلو و دارند استحکامات به وجود می‌آورند. کسی که استحکامات به وجـود می‌آورد، دارد پیشروی می‌کند، می‌خواهد ساختمان‌سازی کند و به اصطلاح مرزی، سنگر می‌کند، حتماً قصد حمله دارد. بی‌خودی آنجا هزینه‌ نمی‌کند.

من گزارش کردم که دشـمن با این حرکت‌های ایذایی‌ در این منطقه دارد منظوری را دنبال می‌کند و منظورش هم مسلماً حمله کردن و ایجاد گرفتاری است. کسی توجهی نکرد. به ما گفتند: «چه کار داری؟ مربی آموزش هستی و محل خدمتت در تهران است، وارد قضایا نشو.» خوب متأسفانه جو این جوری بود. اگر روی چیزی پافشاری می‌کردی، زود یک انگ به تو می‌چسباندند. من هم گفتم: «بسیار خوب، به ما ربطی ندارد.» تا زد و سی و یک برج 6 سال 59 [31 شهریور 1359] بمباران‌های تبریز و شیراز و تهران شروع شد، و روشن شد آن گزارش اشتباه نبوده است. حدسی که آن موقع زدم و اطلاعی که آن موقع دادم و گفتم اینها دارند منظوری را دنبال می‌کنند، درست بوده است. آن روز ساعت دو بود که من در پادگان بودم.

 

در کدام پادگان بودید؟

پست مهندسی ادارۀ بهداری نیروی زمینی مستقر در اداره دامپزشکی ارتش در خیابان اسکندری. ساعت از دو گذشته بود که صدای بمباران آمد. اول نمی‌دانستم بمباران است، فکر می‌کردم باز همین بمب‌گذاری‌هایی است که در سـطح شهر انجام می‌شود. اما من فکر کردم چنین اتفاقی ممکن است افتاده باشد. معمولاً ساعت دو و نیم پادگان را ترک می‌کردیم و خدمت تمام می‌شد. من آمدم خانه و رادیو را باز کردم و دیدم دارد مارش می‌زند. خیلی تعجب کردم.

البته کاملاً بی‌اطلاع نبودم. چون از دوستانی هم که در مرز بودند و این طرف و آن طرف خبرهایی به ما نظامی‌ها می‌رسید. اما اینکه آن روز حمله آغاز شده را اطلاع نداشتم. دیدم رادیو دارد مارش جنگ می‌زند. اطلاعیه هم نمی‌دهد. مدام آهنگ تمام می‌شود، دو مرتبه تکرار می‌شود. ساعت از چهار گذشت. کنجکاو شده بودم که ببینم چه خبر است. بالاخره اولین اطلاعیه را رادیو اعلام کرد مبنی بر اینکه دشمن بعثی عراق آمده است از هوا تعدادی از پایگاه‌های ما را زده و در روی زمین هم به تعدادی از خطوط و روستاهای مرزی‌مان تجاوز کرده است. با روحیه‌ای که من از خدمت در مرزبانی‌ داشتم و شناختی که از ارتش عراق داشتم، خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم. با خود گفتم  چرا باید این طور بشود. عراق به پایگاه‌هایمان و به شهرهای بزرگ‌مان حمله کرده، و از طریق زمینی هم وارد خاک‌مان شده است. گریه‌ام گرفت. مانده بودم چه کار کنم؟ فکر کردم در آن موقعیت از من چه کاری برمی‌آید؟

صبح روز بعد به پادگان رفتم و دیدم آنجا هم حال و هوایی ندارد. همه بچه‌ها کنجکاو هستند. بر و بچه‌ها دور من را گرفتند و پرسیدند: «الآن فکر می‌کنید چه اتفاقی بیفتد؟» من هم‌گفتم: «من اینجا هستم. چه می‌دانم. ولی مرز بی‌صاحب نیست که بتوانند بیایند داخل. مرز دژ دارد. هر دژ دو تا تانک دارد. آشیانه و مسلسل دارد. دوازده نفر پرسنل دارد.» اینها را برای بچه‌های آنجا گفتم. خوب، من نظامی بودم و آنها دفتری. از من سؤال می‌کردند که چه اطلاعاتی دارم و فکر می‌کنم عراق چه کار می‌تواند بکند؟

 اولین کاری که کردم این بود که یک گزارش نوشتم. نوشتم: «ندهم ذرۀ خاک وطنم/ گر سرم قطع نمایند ز تنم»؛ زیر آن هم اشاره کردم که چون تخصص ابزارهای جنگی و آشنایی به نقاط مرزی دارم، حالا که عراق حمله کرده، اجازه بدهید من به منطقه بروم. بار اول مخالفت کردند. من با تلفنگرام تقاضا داده بودم. آنها هم تلفنگرامی جواب دادند. جواب‌شان هم این طور بود که «چون نامبرده مجروح و معلول شده و به بهداری منتسب است، می‌باید در دفاتر انجام وظیفه نماید و لذا از اعزام نامبرده به منطقۀ جنگی معذوریم.»

من بلند شدم و با ماشین خودم رفتم ستاد فرماندهی نیروی زمینی ارتش در لویزان، پیش جناب سرهنگ مکبر. آن موقع ایشان جانشین فرماندهی نیروی زمینی بود. گفتم: «جناب سرهنگ، علت مخالفت‌تان با تقاضای من چیست؟» گفت: «تو الآن یک نفری.» گفتم: «خوب، یک نفرم. من یک نفر از آن یک نفری که اصلاً نمی‌داند مرز کجاست، سَرَم یا نه؟ حالا یک نفرم، چه فرقی می‌کند؟ من الآن بروم مرز، می‌دانم از کجایش بروم، از کدام نخلش عبور کنم، مرز کجاست. پایم را آن ور بگذارم یا نگذارم. این بهتر است یا آن که اصلاً نمی‌داند؟ این دلیل اول. دلیل دوم اینکه شما پروندۀ من را ملاحظه بکنید، ببینید من زمان رژیم گذشته در نوار مرزی چه فعالیت‌هایی داشتم. مورد تشویق هم قرار گرفته‌ام. به این هم دقت بکنید.» گفت: «پرونده‌اش را بیاورید.» پروندۀ من را آوردند. گویا اصلاً پروندۀ من را به عرض ایشان نرسانده بودند. فقط نامۀ من را برده بودند و او هم زیرش نوشته بود که نرود. بعد هم آنها نوشته بودند: «ضمن قدردانی از احساسات درجه‌دار یاد شده، نامبرده معلول است و باید در دفاتر انجام وظیفه نماید، لذا از اعزام نامبرده به منطقۀ جنگی معذوریم.» من عین نامه را برایتان خواندم. وقتی پرونده‌ام را آوردند و خواند، گفت: «راست می‌گوید. او مرز را بلد است. از فلان جا تا فلان جای این مرز را می‌داند. خوب، خودش هم که داوطلب است. برود آنجا بهتر از آن کسی است که مرز را نمی‌شناسد. حداقل می‌تواند برود عده‌ای را راهنمایی کند.» نوشتند: «در اسرع وقت اعزام بشود.» یعنی باید از طریق هوایی بروم و دیگر معطلم نکنند. شعری هم که خواندم ایشان را تحت تأثیر گذاشته بود: «من به مردن راضی‌ام پیشم نمی‌آید اجل/ بخت بد بیند اجل هم ناز می‌باید کشید.»

 

جناب سرهنگ مکبر خندید و گفت: «سریع او را به عنوان یک آدم آگاه بفرستید برود.» نامه به من ابلاغ شد و به منطقه رفتم.

اینکه حالا به چه صورت رفتم و موقعی که داشتم می‌رفتم، مردم چه استقبال و چه پذیرایی‌ای کردند، خود یک داستان است. از طریق هوایی نتوانستم بروم. شکاری‌های عراق وقتی بالا هستند هواپیماهای مسافربری و سی130 بلند نمی‌شوند، چون امنیت ندارند. گفتند: «چون شکاری‌های عراقی در آسمان هستند، نمی‌توانیم از طریق هوایی برویم.» در نهایت با قطار رفتیم. حالا شهر به شهر، به خصوص ایستگاه‌های بزرگ و حتی ایستگاه‌های کوچک، در قم، اراک، درود، و ... مردم ریخته بودند. قطار نظامی بود و مردم استقبال می‌کردند. بعضی‌ها گریه می‌کردند، بعضی‌ها شادی می‌کردند؛ شادی به خاطر اینکه نیرو دارد می‌رود. گریه به خاطر اینکه بچه‌هایشان، جوان‌هایشان می‌رفتند. من هم در قطار بودم و با کسی هم کاری نداشتم. تنها داشتم می‌رفتم. با تقاضای خودم هم داشتم می‌رفتم. اما شاهد حماسۀ مردم بودم که چگونه این جوان‌ها را بدرقه می‌کردند. چگونه در قطارها غذا می‌آوردند. چگونه در قطارها گل می‌ریختند که بچه‌ها هنگام رفتن به منطقه روحیه داشته باشند.

 

ادامه دارد...



 
تعداد بازدید: 5824


نظر شما


15 آذر 1394   18:57:06
جواد بهروزفخر
از اینکه خاطرات برخی از برادران شجاع ارتشی به این شکل در دسترس علاقه‌مندان تاریخ شفاهی دفاع مقدس قرار می‌گیرد، بسیار مغتنم و با ارزش است. ان‌شاء‌الله با استفاده گسترده‌تر از مصاحبه تاریخ شفاهی، آثار بیشتری در این خصوص انتشار یابد.

20 دي 1394   14:30:08
كوروش فرجي
با سلام و عرض ادب. در مورد جناب قدرت اله خان بهاري بايد بگويم كه سالهاست اين انسان توانمند را از نزديك مي شناسم و از محضرشان فيض برده ام. آنچه در اين مصاحبه ها آمده تنها انعكاس يك بعد از ابعاد شخصيت ايشان است. ايشان علاوه بر توانايي هاي نظامي، از منظر سياسي انساني وطن پرست و عاشق اسقلال،پيشرفت و آزادي اين مرز و بوم است. شاعري و سخنوري، استعداد فني و مديريتي، كارآفريني و فعاليت اقتصادي، مردم داري و كمك به ديگران‌، ديگر ابعاد پنهان شخصيت آقاي بهاري است. در عرصه خانواده و بستگان و دوستان نيز ايشان انساني خوشنام و چند بعدي است. خداوند ايران زمين نگهدارش باد.
 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.