داستان مصور جنگ

الهام صالح

18 آبان 1394


اشاره: آنچه در تاریخ شفاهی اهمیت بسزا دارد آن است که مورخ شفاهی بتواند خاطره به خواب رفته راوی را بیدار کند و آنچه را که او از یادرفته می‌داند دوباره به یاد راوی بیاورد و او را وادارد تا درباره آن سخن بگوید. یکی از کارآمدترین ابزارها در این باره که کار مورخ را آسان می کند، عکس است. عکس‌هایی مرتبط با رویدادی که راوی از آن سخن می‌گوید. گاه با دیدن یک عکس کل یک ماجرا، نام‌ها، جای‌ها و زمان‌های مرتبط با واقعه در ذهن راوی تداعی می‌شوند. از این رو انتشار مجموعه عکس‌های تاریخی شایان توجه جدی در عرصه تاریخ شفاهی هستند. «عکاسان جنگ» کاری از علی فریدونی، نمونه‌ای از این دست در حوزه تاریخ دفاع مقدس است.

 

 

با یک داستان مواجهیم، داستانی که زاییده تخیل نیست، واقعیت است، واقعیت محض. داستانی که در آن دستکاری نشده، کم یا اضافه نشده و همان‌طور که رخ داده، بیان شده است.

 

در لابلای صفحات کتاب با داستان طرفیم. کل کتاب می‌تواند یک داستان باشد؛ داستان جنگ، داستانی که از جبهه‌ها آغاز نشده، از کوچه‌ها آغاز شده، از خانه‌ها. این داستان را می‌توان ورق زد، می‌توان درباره آن فکر کرد، می‌توان بیشتر جست و جو و جزئیات بیشتری را درباره آن کشف کرد. همه این‌ها به همت مخاطب بستگی دارد.

 

«عکاسان جنگ» (ایران و عراق)، مجموعه‌ای از عکس‌ها است که در قالب کتاب انتشار یافته، اما داستان جنگ را روایت می‌کند، داستانی که شاید بتوان آن را کمی نظم و ترتیب داد.

 

این کتاب به موضوع جنگ عراق و ایران اختصاص دارد و آن را از سال 1359 تا 1367 روایت می‌کند. در بخشی از کتاب درباره این اتفاق نوشته شده: «جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، به‌طور رسمی در 31 شهریوز 1359 با هجوم سراسری ارتش عراق به شهرهای جنوبی و غربی و حمله‌ی هوایی به فرودگاه مهرآباد تهران آغاز شد. اگرچه مرزنشین‌های غربی ایران در شهرهای قصر شیرین، کرمانشاه و سرپلذهاب از یک ماه قبل زیر آتش توپخانه عراق بودند، ولی هیچ‌گاه کسی تصور نمی‌کرد عراق قرارداد ششم مارس 1975 الجزایر را زیر پا بگذارد و به قصد کشورگشایی به ایران حمله کند.»

 

نخستین عکس کتاب، یک بسیجی را در حال بازگشت از عملیات والفجر مقدماتی در بهمن سال 1361 نشان می‌دهد. پسری کم سن و سال در حال بازگشت از جبهه، او بخشی از تاریخ دفاع مقدس است، نیازی نیست حتماً خودش سخن بگوید، عکس با مخاطب حرف می‌زند. این بسیجی، نمونه‌ای از پسرهای نوجوانی است که در سن 15-16 سالگی روانه جبهه‌ها شدند.

 

اما شاید بهتر باشد از جلد کتاب آغاز کنیم؛ تصویر یک نوجوان مجروح در کنار مردی جوان با سربند «یا سیدالشهدا». پانسمان این زخمی، حرفه‌ای نیست، انگار که همرزمانش پیش از آمدن نیروهای امداد او را پانسمان کرده‌اند. این شرایط در همه مناطق جبهه وجود داشته، کمبود امکانات اعم از امکانات پزشکی، رفاهی و حتی جنگی. این عکس به خودی خود گویای این موضوع است: رزمندگان در سخت‌ترین شرایط به دفاع فکر می‌کردند.

 

بله! در این کتاب قرار است با داستان جنگ روبرو شویم؛ داستانی که قطعاً تلخ است. می‌توان به این داستان کمی نظم و ترتیب داد. مثلاً به آن از ابتدای مسیر نگاه کرد، از داخل خانه‌ها. پسرهای نوجوان، عظم جبهه دارند. رضایت‌نامه بگیرند، یا نه، در هر صورت می‌روند. امضا جعل می‌کنند، توی شناسنامه‌هایشان دست می‌برند. آن‌ها باید برای دفاع بروند، ردخور ندارد. پدرها و مادرها نگران‌اند. برخی آسان‌تر رضایت می‌دهند تا بچه‌ها بروند و برخی هم بیشتر سخت‌گیری می‌کنند، اما در نهایت راضی می‌شوند. حالا تعداد خانواده‌ها را بیشتر کنید. مادرهایی نگران در کنار هم، اما قرار نیست این نگرانی را به فرزندان منتقل کنند. آن‌ها رزمنده‌اند، باید امید بگیرند. مادرها کنار هم جمع می‌شوند. آن‌ها دسته جمعی برای بدرقه آمده‌اند: «تهران، بهارستان، مقابل مدرسه‌ی عالی شهید مطهری». مادرها پوشیده در چادرهایی مشکی در کنار دخترهایی جوان‌تر با دسته گل به بدرقه رزمندگان آمده‌اند.

 

 

عکس بعدی، انبوه سربازان را نشان می‌دهد. روی کلاه‌های سربازی‌شان سربند «بفرمان روح خدا» بسته‌اند. مکان، دانشکده افسری است، زمان؛ فروردین 1362 و این انبوه جوان‌ها، افسران ارتشی هستند. در عکس بعدی، آن‌ها را در حال سوار شدن بر اتوبوس می‌بینیم. همگی از زیر قرآنی که در دست‌های یک روحانی است، عبور می‌کنند. بخشی از داستان جنگ در داخل شهرها. این عکس‌ها در تهران ثبت شده، اما شرایط شهرهای دیگر هم مشابه است.

 

 

جنگ در داخل شهرها، داستان دیگری هم دارد؛ تهران، خزانه بخارایی، فروردین 1364، خانه‌ها با خاک یکسان شده، در یک عکس مردم منتظرند تا بازماندگان بمباران را از زیر آوارها پیدا کنند. در عکس دیگر، مردی در کنار آوار در حال گریستن است. جنگ، بدون دعوت به داخل شهرها راه باز کرده، اما نه فقط با اعزام مردها به جبهه، بلکه با نابود کردن مردم غیر نظامی و سرپناه‌هایشان.

 

عکس‌های بعدی داستان تشییع جنازه در مجیدیه است. 8 خرداد 1364 مردم، 7 عضو خانواده «اغنامیان» را تشییع می‌کنند.

 

کسی درباره این عکس‌ها حرفی نمی‌زند. نیازی به این کار نیست. عکس‌ها خودشان حرف می‌زنند و شرح‌هایی که در کنار آن‌ها نوشته شده، هر چند کوتاه است، اما اتفاقاتی را که رخ داده، بیان می‌کند. همین شرح عکس‌های کوتاه برای مخاطب کنجکاو کافی است. اگر علاقه‌مند به بیشتر دانستن باشد، بیشتر جست و جو خواهد کرد.

 

زن ایلامی داخل سنگر دفاعی مقابله با بمباران هوایی، بخش دیگری از داستان جنگ در داخل شهرها است. زن، داخل پناهگاه است، اما تفنگی بر دوش دارد. در صورت نیاز، خواهد جنگید.

در جبهه‌ها هم داستان‌هایی وجود دارد؛ از اعزام به خط مقدم گرفته، تا نبردهای سنگین رزمندگان در خط مقدم، از دستگیری اسرای عراقی گرفته تا انتقال مجروحان و شهدا به پشت جبهه. مثل همین عکس: یک رزمند در جلو، زنجیری را در دست راست خود گرفته، انتهای زنجیر به الاغی وصل شده و روی این الاغ، پیکر یک شهید قرار دارد. رزمنده‌ای دیگر، بخشی از دهنه الاغ را گرفته. این دو رزمنده، عضو گروه تدارکات هستند، در عراق، پنجوین، منطقه عملیاتی والفجر 4، زمان مهر 1362 است. نه از آمبولانس خبری هست، نه از نیروهای امدادگر. آیا این عکس راوی شرایط سخت انتقال مجروحان و شهدا نیست؟

 

عکس‌ها گویا هستند، حتی اگر هم نباشند، شرح‌هایی که بر آن‌ها نوشته شده، به مخاطب در فهم موضوع کمک می‌کند. 5 جوان در پیش‌زمینه عکس، با چهره‌هایی گرفته. نفر پنجم از سمت چپ، صورتش را با دست پوشانده. در حال گریه است. نفر سوم از وسط، یک کارت شناسایی را به عکاس نشان می‌دهد؛ کارت شناسایی «قادر اسدی» است که در بمباران شهید شده.

حتی عکس‌های یادگاری این مجموعه هم جزئیاتی را به مخاطب منتقل می‌کنند. رزمندگان بسیجی در کردستان، شمال مریوان، منطقه عملیاتی والفجر 4، در کنار هم عکس یادگاری گرفته‌اند. زمان، مهر 1362 است. رزمندگان، سن‌های مختلفی دارند. پیرمردی با محاسن سفید و بلند در کنار نوجوانی که محاسنش هنوز درنیامده. در آن دوران، سن، مطرح نبود، پیر و نوجوان در کنار هم به دفاع از ایران پرداختند. این، تاریخ دفاع مقدس در قالب عکس است.

 

رزمندگانی که در گوشه‌ای خلوت، نماز می‌خواندند، رزمندگانی که داخل سنگرهای تنگ و باریک، به صورت نشسته استراحت می‌کردند، رزمندگانی که هنگام عبور از روی مین شهید شدند و ... این عکس‌ها حرف می‌زنند، نیازی نیست کسی درباره آن‌ها صحبت کند.

 

اسرای عراقی داخل یکی از مساجد در منطقه مهران، دیدار گروه دیگری از اسرای عراق با خانواده‌هایشان در استادیوم ورزشی تختی، این‌ها همه لحظاتی از داستان دفاع مقدس است.

 

این داستان در کتاب «عکاسان جنگ» با تصاویری از دیدار خانواده‌های ایرانی با اسرایی که آزاد شده‌اند، پایان می‌یابد. اما داستان دفاع مقدس برای خانواده‌هایی که یکی از اعضای آن‌ها به جبهه رفته بود، تمام نشده. این داستان هنوز ادامه دارد.

 

کتاب «عکاسان جنگ»، بخشی از تاریخ هشت سال دفاع مقدس است. عکس‌های آن ویرایش شده‌اند و برای آن‌ها شرح عکس نوشته شده. این عکس‌ها در اندازه کوچک‌تر با شرح عکس انگلیسی در پایان کتاب قرار گرفته‌اند.

 

محسن راستانی؛ عکاس و سیف‌الله صمدیان؛ عکاس بر این کتاب مقدمه نوشته‌اند. علی فریدونی؛ عکاس این مجموعه نیز در یک زندگینامه کوتاه به مخاطب معرفی شده است.

 

با این وجود، شاید بهترین جملات درباره این کتاب و هدف انتشار آن همان جمله‌هایی باشد که «علی فریدونی»؛ در بخشی از کتاب گفته است. این جملات، هم هدف انتشار کتاب را مشخص می‌کنند و هم گواهی هستند بر این‌که این عکس‌ها می‌توانند بخشی از تاریخ دوران دفاع مقدس باشند. فریدونی درباره این کتاب چنین نوشته است: «این کتاب، یعنی که عکس‌های بیشتری ماندنی‌تر شده‌اند و شاید بارهای بیشتری دیده شوند. یعنی زمانی که پشت خاکریزها، از این سنگر به آن سنگر می‌دویده‌ام، بیهوده نبوده است، یعنی که شاید فرزندان آینده این سرزمین، کمی آسان‌تر بفهمند کجا و چگونه برآمده‌اند و پدران آن‌ها چگونه می‌اندیشیده یا چه می‌خواسته‌اند.»

 

 

فریدونی، علی، عکاسان جنگ، عراق-ایران 1367-1359، تهران، نشر انجمن عکاسان انقلاب و دفاع مقدس

 



 
تعداد بازدید: 4953


نظر شما


04 دي 1394   22:09:46
fereshteazizi
سلام بسیار عالی، خیلی دنبال مطلبی یا عکسی از خانواده اغنامیان بودم،حالا با دیدن این مطالب خیلی خوشحالم از پیدا کردن وبلاگتان ،،،از تصاویر ومطالب بیشتردر مورد روز تشیع جنازه ی این خانواده ی محترم وشهید،،که عروس خانواده از آشنايان گرانقدرم هستند خوشحال خواهم شد ،،،،
 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.