پزشک ژاپنی‌تبار از زلزله، جنگ جهانی دوم و محله خود می‌گوید

مارجوری بگز
Marjorie Beggs
ترجمه: عباس حاجی‌هاشمی

04 آبان 1394


«تازه واردها توسط پزشکان و پرستاران پناهنده در بدو ورود به مراکز جایابی جنگ برای مددجویان ژاپنی واکسینه می‌شوند. دکتر کازو تاگازاکی در حال انجام واکسیناسیون است.» تصویر متعلق است به کلم آلبرز Clem Albers. این تصویر در مانزانار Manzanar کالیفرنیا نگهداری می‌شود. تاریخ 2 آوریل سال 1942. متعلق به دانشگاه کالیفرنیا، برکلی، کتابخانه بانکرافت

 

 

اشاره: این مقاله بخشی از مجموعه است که توسط مارجوری بگز  Marjorie Beggs تهیه شده است. بگز با «طرح تاریخ شفاهی محله Neighborhood Oral History Project» همکاری دارد و مصاحبه‌ها را بین سال‌های 1977 تا 78 تحت یک قرارداد با این مجموعه مطالعاتی به انجام رسانده است. این مجموعه مطالعاتی دارای یک مجموعه عظیم از تاریخ‌های شفاهی و تصاویر به صورت چاپ شده است و آنها به دنبال افرادی هستند که به آن‌ها کمک کند تا این سرگذشت‌ها را دیجیتال و منتشر کنند.

 

زندگی دکتر کازو تاگازاکی Dr. Kazue Togasaki مملو از حوادث بزرگ است که از تجربیات کودکی وی در زلزله و آتش‌سوزی‌های سال 1906 شروع می‌شود و به حوادث مختلفی می‌رسد که در طول زندگی حرفه‌ای وی به عنوان یک پزشک اطفال اتفاق افتاد. ایشان یکی از اولین زنان ژاپنی-آمریکایی بود که مدرک پزشکی خود را در آمریکا دریافت کرد. او در مرکز تانفوران Tanforan به عنوان پزشک و ماما خدمت کرد و در طول جنگ جهانی دوم در کمپ‌های جایابی تول لیک Tule Lake، پوستون Poston، مانزانار Manzanar، و توپاز Topazحضور داشت.

طبق فرهنگ زیست‌نامه زنان برجسته آمریکایی، دکتر تاگازاکی که تا زمان بازنشتگی‌اش در سن 75 سالگی حضوری فعال در سان فرانسیسکو داشته، بیش از 10 هزار کودک را به دنیا آورده است. او که یکی از 9 فرزند خانواده خود است که به همراه 5 خواهر خود پزشک و پرستار شد. او و هیچ کدام خواهرانش ازدواج نکردند.

دکتر تاگازاکی زمانی که 81 سال سن داشت، در «طرح تاریخ شفاهی مرکز مطالعه Study Center» یکی از کارکنانش به نام لنی لیمجوکو Lenny LImjoco مصاحبه‌ای با او در سال 1978 انجام داد و تصویر وی را در آن سال به عنوان یکی از ساکنان برجسته محله ژاپنی‌ها به نام فیلمور Fillmore ثبت کرد. البته او در کودکی در مقر Mission، سوما SoMa و تندرلوین Tenderoin زندگی کرده بود. وی در سال 1992 درگذشت.

مجموعه مارجوری بگز در اکترا سیتی سانترال در آوریل 2013 در دسترس است.

 

 

بخشی از مصاحبه لنی لیمجوکو Lenny Limjoco با دکتر کازو چنین است:

لنی: شما در منطقه گیری و میسون بودید وقتی که زلزله سال 1906 رخ داد. بر شما و خانواده تان چه گذشت؟

دکتر کازو: من در آن زمان 9 سال داشتم و من به مدرسه‌ای در کلمنت گرامر جونز و گیری Clement Grammar on Jones and Geary می‌رفتم. این زلزله و آتش‌سوزی مدرسه را تخریب کرد. یادم هست که صبح که از خواب بلند شدم، اتاق خواب ما در کنار آشپزخانه بود، دودکش به داخل اتاق افتاده بود و آشپزخانه پر از دوده شده بود. یادم هست که ما لباس خود را پوشیدیم و به بیرون از خانه آمدیم تا به کلیسا در خیابان چهاردهم برویم. آنجا یک تپه بود و در آن بعد از ظهر و تا دو روز دیگر ما در طول روز آنجا می‌نشستیم و سوختن شهر را تماشا می‌کردیم. ما در خانه عمویم در دولورس Dolores که به خیابان بازار ختم می‌شد زندگی می‌کردیم. او یک پرورشگاه میخک در نزدیکی کلیسا و بازار شهر داشت. وقتی که آتش‌سوزی شروع شد، برادر کوچکتر من که در آن زمان 6 سال سن داشت می‌رفت و روی پنجره می‌ایستاد و سوختن کل شهر را مشاهده می‌کرد و جیغ می‌کشید. ما سعی کردیم که او را از پنجره دور نگهداریم ولی او از این کار خوشش می‌آمد. همه اش به سمت پنجره می‌رفت و جیغ و داد راه می‌انداخت.

میسون Mason  در شمال گیری Geary، عکس متعلق است به اکسترا سیتی سانترال، از مجموعه تصاویر مرکز تاریخ در کتابخانه عمومی سانفرانسیسکو

 

 

لنی: کودکی شما چطور گذشت؟

دکتر کازو: من در سال 1897 به دنیا آمدم و با خانواده‌ام در مرکز میسون زندگی می‌کردیم. وقتی سه سالم بود، ما دوباره به ژاپن برگشتیم و دوباره به سان فرانسیسکو رفتیم و یک سال بعد دومین برادرم متولد شد. برای مدتی بین خیابان‌های فرعی ششم و هفتم خیابان استیونسون Stevenson Street زندگی کردیم و بعد به گیری و میسون نقل مکان کردیم. محل زندگی ما یک خیابان با هتل سن فرانسیس فاصله داشت. والدین من مغازه کوچکی در خیابان 405 گیری داشتند که در آن چایی ژاپنی و لباس‌های سنتی چیزی می‌فروختند. آنها از این راه امرار معاش می‌کردند. تا اوایل دهه 40  این مغازه یکی از بزرگترین مغازه‌های بنکداری ژاپنی در شهر شد.

پدرم در ابتدا در سال 1886 به سان فرانسیسکو آمد تا حقوق بخواند، درست بعد از اینکه از مدرسه حقوق ژاپن فارغ التحصیل شد به آمریکا مهاجرت کرد. ولی چون نتوانست در آمریکا کاری که دوست داشت پیدا کند دوباره به ژاپن برگشتیم. هیچ کاری هم آنجا نبود، پس دوباره به سان فرانسیسکو آمد که در آنجا مادرم را دید که داشت درس می‌خواند. بعداً، آنها دوباره با هم به ژاپن رفتند و در آنجا با هم ازدواج کردند ولی هنوز هم کاری نبود که انجام دهند پس دوباره به آمریکا برگشتند. مادرم دختر یک تاجر بود و راه و رسم تجارت را خوب بلد بود ولی پدرم مرد قانون بود و از تجارت چیزی بلد نبود و معتقد بود که اگر کسی چیزی را که خریده است را بفروشد نباید روی آن سودی بکشد. البته مادرم بعداً راه و رسم تجارت را به او آموخت.

بعد از زلزله ما در منطقه پست و بوچانان Buchanan زندگی می‌کردیم و من به دبیرستان هارست Hearst  می‌رفتم و بعد از آن یک سال بعد توافق ژاپن و آمریکا در مورد مهاجرت به این کشور و جداسازی دانش‌آموزان ژاپنی در مدارس آمریکایی انجام شد.

من و برادرانم و یک دختر دیگر، تنها ژاپنی‌هایی بودیم که در این دبیرستان درس می‌خواندیم و به ما گفته شده بود که ما نمی‌توانیم آنجا بمانیم و باید به مدرسه ژاپنی‌ها می‌رفتیم که در خیابان ساتر Sutter بین بوچانان و لاگونا Laguna قرار داشت. فکر می‌کنم ما تقریباً برای یک ترم کامل بیرون از مدرسه بودیم. ولی در آن زمان دولت ژاپن دخالت کرد و کلی شلوغ‌کاری راه انداخت و ما دوباره به مدرسه هارست رفتیم.

کازو توگازاکی در کالج زنان در پنسیلوانیا، اول ژانویه سال 1933. گیرنده تصویر مشخص نیست.

 

 

من بخشی از دوران دبیرستان را نیز در مدرسه لوول Lowell گذراندم که بین هایز Hayes  و ماسانیک Masonic قرار داشت. بعد از آن به دانشگاه برکلی به مدت دو ترم رفتم. بعد از آن به دانشگاه استنفورد رفتم و در سال 1920 لیسانس خود را در رشته جانورشناسی دریافت کردم.

 

لنی: آیا پس از آن مشغول به کار شدید؟

دکتر کازو: در آن زمان برای یک دختر ژاپنی هیچ کاری جز دست فروشی وجود نداشت که پدرم اجازه این کار را به من نمی‌داد. پس من یک شغل به عنوان یک خدمتکار در یک خانواده برای مدت یک سال پیدا کردم. این کار اصلاً جالب نبود. این شد که وارد رشته پرستاری در بیمارستان کودکان شدم که دو سال طول کشید و من با نمرات عالی در کلاس این دوره را پشت سر گذاشتم. آنها مرا در این رشته قبول کرده بودند ولی هنوز نمی‌توانستم در این رشته کاری برای خودم پیدا کنم. فضای سان فرانسیسکو طوری بود که آنها می‌گفتند نیازی به پرستاران ژاپنی ندارند. در واقع کارکنان دیگر مرا نمی‌پذیرفتند. بعد از آن به عنوان منشی در مؤسسه بین المللی YMCA مشغول شدم. آنها از من می‌خواستند که در کنار کار روزمره ام در فعالیت‌های جمع آوری پول هم شرکت کنم که پدرم گفت هیچ کدام از دختران من گدایی نخواهند کرد. پس من این کار را هم از دست دادم. بعد از آن یک سال به عنوان پرستار عمومی در دانشگاه UC گذراندم و می‌توانستم شغلی در استاکتون Stockton پیدا کنم که ژاپنی‌های زیادی در آن زندگی می‌کردند. ولی به این نتیجه رسیدم که واقعاً ارزشش را نداشت که به خاطر کار خودم را بیچاره کنم و این همه رنج را متحمل شوم. در سال 1929 من وارد کالج علوم پزشکی زنان در فیلادلفیا شدم و یک دکتر عمومی شدم و در سال 1933 مدرک خود را دریافت کردم. دوره انترنی خود را در بیمارستان کودکان گذراندم و بعد دوره‌ای در کنار یک پزشک قفقازی در مطب او در مرکز شهر در ساتر و پاول Powell مشغول شدم تا اوایل دهه40. من این خانه را در سال 1938 در بوچانان و پست در مرکز محله ژاپنی‌ها خریدم.

تازه واردهای ژاپنی منتشر هستند تا نوبت واکسنشان در مرکز جایابی جنگ زدگان برسد. خانم دکتر کازو در جلوی تصویر قرار دارد. عکاس: کلم آلبرز Clem Albers. مانزانار، کالیفرنیا. با احترام به دانشگاه برگلی، کتابخانه بانکرافت

 

 

لنی: بعد از جنگ جهانی دوم چه اتفاقی افتاد؟ آیا شما همچنان یک پزشک عمومی بودید؟

بله پزشک عمومی بودم ولی ماما هم بودم. چون من یکی از آمریکایی‌های ژاپنی‌تبار به حساب می‌آمدم که به مرکز مجمع تانفوران فرستاده شده بودم و از من خواسته شده بود که در آنجا خدمات پزشکی ارائه دهم. (تانفوران یکی از 18 ایستگاه اسیران جنگی در ساحل غربی و اریزونا بود. از آنجا  این اسیران به مراکز جایابی فرستاده می‌شدند). مرکز جایابی پر بود از هیجان جنگ. به ما گفتند که فلان روز آماده رفتن باشیم. در آنجا اتوبوس‌های بزرگی بود که می‌توانستیم دو چمدان با خود داشته باشیم و هر چه که می‌خواستیم در آنها بگذاریم. من فقط یادم است که در تانفوران همیشه سرم شروغ بود. من حدود یک ماه آنجا ماندم و وظیفه داشتم تا بیمارستان را اداره کنم و امور را رتق و فتق کنم. من سرپرستار و آموزشیار پرستاران از بیمارستان دانشگاه استنفورد و یک دکتر که همگی ژاپنی بودند را در اختیار داشتم که در کنار من در تانفوران حضور داشتند و کار می‌کردند. آنها خیلی چیزها از من یاد گرفتند چون من از همه بزرگتر بودم؛ حدود 10 تا 15 سال از هر کدام از آنها بزرگتر بودم که این سال‌ها را به تجربه کار واقعی گذرانده بودم. در آن یک ماه، من 50 بچه به دنیا آوردم. بعضی از اوقات من پشت دکتر می‌ایستادم و به او یاد می‌دادم که چطور باید زایمان انجام شود. من این را وظیفه خودم می‌دانستم. در کمپ‌های دیگر، کارگزارانی که در آنجا بودند زنان حامله را به نزدیکترین بیمارستان‌ها می‌فرستادند که نوزادان خود را به دنیا بیاورند ولی من هرگز این فکر را نکردم. از تانفوران من به مرکز مجمع استاکتون فرستاده شدم و بعد هم به تول لیک، پوستون، مانزانار و توپاز اعزام شدم. من در توپاز در ایالت یوتا ماندم و در سال 1943 یا همان حول و حوش از آنجا خارج شدم.

لنی: در زمانی که در کمپ‌ها بودی، چه به سر خانه‌ات آمد؟

من دوستی داشتم که قرار بود از آن مراقبت کند ولی این احمق خانه مرا اجاره داد به یک مشت آدم بیخود که همه چیز را به یغما بردند. تا زمانی که من بعد از یکی دو سال بعد از جنگ به خانه برگشتم تقریباً همه چیز را برده بودند و هر چیز با ارزش از خانه خارج شده بود. فکر می‌کنم این سرنوشت خانه همه ژاپنی‌های دیگر بود که خانه خود را ترک کرده بودند. من خانه را دوباره پس گرفتم ولی واقعاً افتضاح شده بود و من دوباره آن را از نو سرو پا کردم. من در این محله کار کردن را شروع کردم و همه از دیدن یک دکتر زن ژاپنی خوشحال شده بودند. در تمام این سال‌ها قبل از اینکه باز نشسته شوم  تنها یک پزشک زن ژاپنی در این منطقه بود ولی او هم بعد از یک سال ازدواج کرد و از این کار خارج شد.

دکتر توگازاکی در مصاحبه سال 1978. عکاس: لنی لیمجوکو

 

 

لنی: در مورد محله ژاپنی‌ها و مرکز ژاپن که در سال 1968 ساخته شد چه چیزی برای گفتن دارید؟ آیا از این مکان راضی هستید؟

دکتر کازو: نه خوشم نمی‌آید. بسیاری از آثار دوران ویکتوریا به خاطر آن از بین رفتند. به نظر من این کار دزدی است چون منطقه باید برای خانواده‌های ژاپنی باقی می‌ماند. آنها باید از این منطقه خارج می‌شدند و در منطقه سان ست Sunset پراکنده می‌شدند و کار و کاسبی‌شان از بین رفت. آنها از همه لحاظ بیچاره شدند. سازندگان منطقه را نبود کردند. شاید با گذشت زمان شرایط تغییر کند و مردم بتوانند دوباره به اینجا برگردند و از مغازه ژاپنی خرید کنند مثل گذشته. من خودم از ماندن در اینجا کاملا راضی هستم. من در پست و بوچانان بزرگ شدم. هر چیزی که اینجا بود الان دیگر از بین رفته ولی خوب این هنوز نزدیک جایی است که من در آن بزرگ شدم.



 
تعداد بازدید: 5154


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.