به آن آرمان‌ها اصلاً شکی وجود نداشت، اصلاً!

جنبش دانشجویی دانشگاه صنعتی اصفهان

گفت‌وگو با محمدعلی حاجی منیری

گفت‌وگو و تنظیم: مهدی امانی یمین

08 مهر 1394


نفر اول سمت راست محمد علی حاجی منیری، با موهای فر، و دست راست روی گردن یکی از دوستانش، و پیراهن آستین کوتاه سفید.

اشاره: این گفت‌وگو در سالگرد آزادسازی خرمشهر با مهندس محمدعلی حاجی منیری از فارغ‌التحصیلان دانشگاه صنعتی اصفهان درباره جنبش دانشجویی آن دانشگاه در سال 1356 صورت گرفته است که بخشی از آن را در اینجا می‌خوانید. حال هوای روز مصاحبه گفت‌وگو را به روزهای جنگ تحمیلی و یاد همرزمان شهید راوی کشانده است. تحلیل یک مبارز و رزمنده از آن روزها با فاصله‌ای بیش از سه دهه خواندنی است.

 

*لطفا جناب مهندس حاجی منیری ابتدا از بیوگرافی خود شروع بفرمائید.

 من محمدعلی حاجی منیری هستم. در ارتباط با این موضوع شما (جنبش دانشجویی در دانشگاه صنعتی اصفهان)[1]، بنده در سال 1356 دانشجوی گرایش سازه، رشته ساختمان این دانشگاه بودم. من متولد سال 1338 هستم.

 

*متولد کجا هستید؟

 امروز که صحبت می‌کنیم اهل تهران هستم ولی در مشهد متولد شدم و دیپلم هم از مشهد گرفتم و از مشهد هم مستقیماً رفتم دانشگاه.

 

* در چه خانواده‌ای به دنیا آمدید و برخاسته از چه طبقه اجتماعی بودید؟ درباره پدر و مادر هم توضیح بفرمائید؟

پدرم کارمند بود. پدر بزرگ مادری‌ام روحانی بود و در نتیجه جو خانوادگی ما جو مذهبی بود. پدر بزرگ پدری بنده نظامی و نیروی قزاق بود. یعنی از یاران کلنل پسیان بود و بعد از کلنل کشته می‌شود. جد من میرزا مهدی خان استرآبادی نیز تقریباً وزیرامور خارجه نادرشاه بوده است و هدایای خانوادگی ما از آن زمان هنوز در موزه نادری هست. طبیعتاً خانواده ما قبل از انقلاب خانواده‌ای سیاسی بود. خانواده هم جو سیاسی داشت هم جو مذهبی و خیلی از اقوام ما قبل از انقلاب در زمان شاه زندان بودند. در این جو سیاسی و مذهبی، خودم هم از دوره دبیرستان با احسان پسر دکتر شریعتی همکلاس بودم. یکی از بستگان ما با دکتر شریعتی خیلی ارتباط نزدیک داشت و در دهه پنجاه دوست خیلی صمیمی همدیگر بودند و آن ارتباط و این ارتباط دوستی من با احسان باعث شد که در سال 52 در کلاس‌های اسلام‌شناسی خود دکتر در دانشکده علوم دانشگاه مشهد شرکت کنم. در همان سال 52 و 53 درکلاس‌های تفسیر قرآن محمدتقی شریعتی، پدر دکتر شریعتی، نیز شرکت می‌کردم. با این ایده‌ها و افکار و تاریخچه خانوادگی وارد دانشگاه شدیم.

 

* پس طبیعتاً پیرو فکری دکتر شریعتی بودید؟

 طبیعتاً ذهن ما با آن مسائل شکل گرفت. ذهن ما از دوره نوجوانی با دکتر شریعتی و کتاب‌های وی شکل گرفت. البته در عین آن که خانواده من بافت مذهبی داشت ولی شکل مذهبی بودن آن از شکل سنتی خود یک مقدار تغییر کرد.

 

* کدام کتاب دکتر شریعتی بیشترین تأثیر را بر شما داشت؟

ببینید، وقتی در آن زمان حدود سال 52 و 53، اولین کتاب دکتر شریعتی را خواندم، هنوز یادم هست–به غیر از کلاس‌های اسلام‌شناسی که در مشهد به صورت زنده بود- «آری این چنین بود برادر» را مطالعه کردم و برخلاف این همه سال، هنوز مطالب آن در ذهن من هست. این کتاب جوری وارد شخصیت و ذهنیت می‌شود که هیچ وقت دیگر نمی‌شود آن را تغییر داد و در نتیجه اسم آن کتاب هنوز یادم هست و آن موقع دو بار آن را مطالعه کردم و دیگر آن را مطالعه نکردم و بیش از 40 سال از آن دوره می‌گذرد. یادم هست اولین بار که آن را خواندم، تحولی در من ایجاد کرد. این که یک جور دیگر می‌توان به بعضی چیز‌ها نگاه کرد و با دید دیگری به بعضی چیزها که می‌بینی و به سادگی از آن می‌گذری، می‌شود نگاه کرد. از آن پس، این کتاب ما را به دنبال خود کشید. از جمله کتاب‌های دیگر که مطالعه می‌کردیم کتاب «خود آگاهی و استحمار» برای من خیلی تحول آفرین بود. مثال‌هایی که دکتر در کتابش آورده بود، هنوز یادم هست. مثالی در یکی از بخش‌های آن کتاب هست که می‌گوید: «...یک نفر بود که در ماه رمضان در جایی منبر می‌رفت و بعد دعایی داشت به اسم «سی شکر». هر روز ماه رمضان می‌آمد به ما یک شکر می‌گفت و بعد ادامه داستان را می‌گوید....» و وقتی آن را می‌خواندم پیش خودم به این فکر می‌کردم که چرا اصلاً ما با این دید به موضوع نگاه نکرده بودیم. بعد از آن کتاب «مذهب علیه مذهب» را مطالعه کردم. وقتی این کتاب‌ها را می‌خواندیم ما را متحول می‌کرد. در مجموع این جنس کتاب‌ها را می‌خواندیم. الان ما راجع به ذهن یک نوجوان صحبت می‌کنیم ولی ممکن است شما در 40 سالگی این‌ها را بخوانید و یک جور دیگر ممکن است متن روی ذهنیت اثر بگذارد. یا ممکن است آن را نقد کنید یا بگویید این خیلی عرفانی است یا حتی ممکن است بگویید این اساساً یک دیدگاه واقعی نیست یا یک دید رمانتیک نسبت به یک چیز واقعی دارد. ولی ما که یک عده نوجوان بودیم و معمولاً نوجوانان ایده‌آلیست هستند و فطرت خدا گونه، فطرت دست نخورده و پاک خود را دارند. یکی از وجوه فطری انسان از نظر من عدالت‌طلبی است. وقتی یک نوجوان با آن فطرت عدالت‌طلب به این مطلب نگاه می‌کند، در او یک تحول ایجاد می‌کند و او هم ایده‌آلیست می‌شود. او هم به دنبال آن ایده‌آل مطلق است. اما آن چیزی که نهایتاً منجر به انقلاب گردید و در ذهن دانشجویی آن زمان ما-چه می‌دانم– «جامعه بی‌طبقه توحیدی» و این کلمات وجود داشت، از نظر ما یک ایده‌آل نبود. چیزی بود که می‌توانست ظاهر بشود و ما هم حاضر بودیم جانمان را بدهیم و خیلی ساده و بدون اینکه به آن فکر کنیم، خیلی ساده حاضر به از جان گذشتگی بودیم. یعنی در واقع احساس می‌کردیم این وظیفه، مسئولیت و مأموریت انسانی آدمهاست. این که تو یک انسان خلق شده‌ای و چیز‌هایی در وجود تو فطری است. طبیعتاً این کتاب‌ها، این دیدگاه‌ها و این داستان‌ها کمک می‌کرد که بعضی موضوعات برای تو حل و ساده بشود. فکر می‌کنم اثرات آن روحیه و طرز تفکر را در سال‌های اول جنگ سال 59 و 60 هم می‌توان دید. خودم در مدتی که در جنگ حضور داشتم آن روحیه را در بچه‌های که اندکی آن فضا‌های گذشته را لمس کرده بودند، می‌دیدم. بچه‌هایی هم بودند که در اثر خود انقلاب و بدون اینکه واقعیت‌ها را مطالعه کرده باشند، در اثر آن فضا، این روحیه در آنها به وجود آمده بود. این روحیه را تا اواخر سال 59 و اوایل 60 در جنگ می‌توانستی ببینی. مثلاً بچه‌هایی را می‌دیدی که حدوداً 16 ساله بودند؛ حالا ما آن موقع – چه می‌دانم- من حدودا 22 سال سن داشتم. مثلاً بزرگ بودم. ولی بچه‌های 16 ساله را می‌دیدی که بنا به شرایط انقلابی جامعه به جبهه کشانده شده بودند. وقتی که فکر می‌کردی که «چرا؟» می‌فهمیدی که او انسان صادقی است. کاسب نیست، ولی طبیعتاً آن وجود و فطرت را دارد و عدالت‌طلب است. شرایط اجتماعی مهمی پیش آمده و تحت آن شرایط، او آمده است و شهید هم می‌شد. در صداقتش و باورش نسبت به آن آرمان‌ها اصلاً شکی وجود نداشت، اصلاً!

بچه‌هایی هم می‌دیدی که مثل ما 22 ساله بودند و هنوز داشتند جریان‌های قبل از انقلاب را پیگیری می‌کردند. یعنی همان ایده‌آل‌هایی در وجود آنها هنوز حضور داشت. آنها آن جو انقلاب را متعلق به خودشان می‌دانستند. آن جو ادامه همان روحیه‌ای بودکه منجر به انقلاب شد و حالا جنگ ادامه آن بود. اما در عین آن که هر دو صادق بودند، یک تفاوت در آدمهایش می‌دیدی.

امروز سالروز آزادی خرمشهر است. من از صبح در فکر بودم. چند شب پیش یادبود یکی از شهدای همین دانشگاه صنعتی اصفهان بودکه 25 اردیبهشت سال 60 شهید شده بود. با چندتا از بچه‌ها رفتیم منزل خانواده این شهید به نام «مهدی آرزومند ارشادی». او از دوستان نزدیک ما بود. در آن منزل، وصیتنامه این شهید را خواندم. امروز که این وصیت‌نامه را بعد از 34 سال می‌خوانی به نظر می‌آید در جاهایی ممکن است این اندیشه‌ها ایده‌آلیستی بوده باشد. طبیعی هست که تو با دید امروز نمی‌توانی اندیشه او را نقد کنی. یک چیز هنوز هست، یک چیز هنوز می‌شود در آنها پیدا کرد. من به این رسیده‌ام و امروز به چندتا از دوست‌هایی که دردوران جنگ با هم بودیم و به مناسبت آزاد سازی خرمشهر با هم تماس داشتیم، گفتم آقا من به یک چیز پی برده‌ام. به خاطر همین مهدی از فروردین ماه داشتم به این موضوع فکر می‌کردم که چه چیزی مشترک است. وصیت نامه یکی دیگر از دوستانم را که او هم سال 60 شهید شده خواندم. دیدم یک چیز ثابت است و آن این است که وقتی بعد از 34 سال وصیت‌نامه‌های آنها را می‌خوانی، می بینی به دلیل تکیه بر آن فطرتی که صحبتش را می‌کنیم، در دو چیز درباره این بچه‌ها نمی‌توانی شک کنی: یکی صداقت این آدمها؛ و دوم در باورمندی آنها به آرمان‌های انسانی‌شان. به نظرم آمد که چرا ما به این وجه توجه نداشتیم که چرا شهید جاوید است؟ طبیعتاً اگر شهید بخواهد با گذشت زمان پیوسته نقد بشود، آن جاودانگی را از دست می‌دهد. به خاطر اینکه مسائل عوض می‌شوند. اما اگر به وجه خدایی خلقت آنها تکیه کنیم، این صداقت جزء نهادینه فطرت آنهاست. اگر به عدالت طلبی و صداقت این انسان‌ها تکیه کنیم این شهداء جاوید خواهند بود. اینها نماد و اسوه‌های این دوتا صفت هستند: صداقت و باور به آرمانها. البته بین باور و دانستن یک فاصله هست.

 

*به نظر می رسد خیلی فاصله است؟

بله. خیلی فاصله است. باور داشتن یعنی این که می‌روی و به خودت اصلاً فکر نمی‌کنی. در این بچه‌ها و این دو نفر که در یک مقطع کوتاه با آنها بودم، می‌دیدی که این باور تا آنجا بود که اینها رفتند و شهید شدند. و حتی وقتی امروز می‌آیید و وصیت نامه‌های آنها را می‌خوانید درصداقت و باورشان نمی‌توانید شک کنید.

 

* آن فضا و روحیه‌ای که در آغاز دوران دانشجویی شما در دانشگاه صنعتی به وجود آمده بود و از آن گفتید متأثر از افکار و اندیشه چه کسانی بود؟ چه عوامل اجتماعی، سیاسی و رهبران فکری-اندیشه‌ای بر این باورها تأثیرگذار بودند؟

 ببینید شما در آن زمان و در آن سن به این موضوع فکر نمی‌کنید که من چه کسی را الگو قرار می‌دهم؟ تو داری مسیری را می‌روی و افرادی در جاهایی در جریاناتی روی شما تأثیر می‌گذارند. امروز که بعد از 40 سال می‌نشینی و به آن داستان نگاه می‌کنی، می‌توانی بگویی که چه کسانی تأثیر داشتند. ولی در خود آن زمان به دنبال الگو نمی‌گردید، جریاناتی پیش می‌آید و تو دنبالش می‌کنی و عده‌ای از آن تأثیر می‌پذیرند. برای خود من آن جو مذهبی خانوادگی طبیعتاً مؤثر بود. اولاً باورهای من باورهای مذهبی بود و دوم: تأثیر دکتر شریعتی بود، سوم: آن تاریخچه خانوادگی؛ به هر حال آن فامیل‌هایی که قبل از انقلاب درگیر مسائل سیاسی بودند، تأثیر داشت و چهارم: اینکه وقتی ما آمدیم سال آخر دبیرستان و بعد وارد دانشگاه شدیم، چون دنبال یک نماد مبارزاتی می‌گشتیم، برای من«سازمان مجاهدین خلقِ» آن زمان این معنا را پیدا کرد.

 

* زمانی که وارد دانشگاه شدید سازمان مجاهدین خلق را می‌شناختید؟

 بله. البته زمانی که ما وارد دانشگاه شدیم ماجرا‌های سال 54 پیش آمده بود و ما هم زیاد از آن مطلع نبودیم. وقتی جامعه به دنبال یک الگوی مبارزاتی می‌گشت، احساس می‌کردی جامعه از عدالت به دور است. احساس می‌کردی برای عدالت باید کاری کنی. این فکر خود به خود مبارزه را در ذهن تداعی می‌کرد. این که باید یک کاری کرد و وقتی این کار مخالفت با شرایط حاکم بر جامعه بود، مبارزه شکل می‌گرفت. حالا کار به نوع آن نداریم، ولی معنی آن مبارزه است. مبارزه ابعاد مختلفی دارد. خوب شاید بیشتر سعی دکتر شریعتی در مبارزه فرهنگی بود؛ چیزی که خودش می‌گوید. در مبارزه نماد‌هایی انتخاب می‌کردیم و برای من سازمان مجاهدین در واقع یک نماد بود و روی من تاثیر می‌گذاشت و سعی کردم درباره آن اطلاعات کسب کنم. مثلاً زندگی‌نامه‌های شهدای سازمان را پیدا می‌کردیم و می خواندیم.

 

* چطور با سازمان آشنا شدید و آن را شناختید؟ آیا عضو سازمان و درگیر فعالیت‌های آن شده بودید؟

ببینید، بله. قبل از سال آخر دبیرستان، دبیرهایی بودند که گاهی وقت‌ها از این جریانات صحبت‌هایی می‌کردند. به اضافه اینکه گفتم جو خانوادگی ما به هر حال کمی سیاسی بود. خوب، راجع به این مسائل و از جریانات مبارزاتی که در جامعه بود، صحبت می‌شد. طیف بزرگی از جامعه از اینکه جریانی هست و اقلیت کوچولویی هست که حرف‌هایی می‌زند، اصلاً خبر نداشتند. ولی در خانواده ما این صحبت‌ها بود. در دو سال آخر دبیرستان دبیر‌هایی بودند که در این باره صحبت می‌کردند. یک دبیر زبان داشتیم که فامیلی‌اش هم چند ساله یادم رفته، ایشان صحبت‌هایی می‌کرد و مذهبی هم بود و گرایشات مشخصی داشت. بعد از انقلاب که ایشان را دیدم و با هم صحبت کردیم، دیدم که به جریان مجاهدین در دهه پنجاه سمپاتی داشته و سر کلاس گاهی وقت‌ها صحبت می‌کرد و وقتی بیرون از کلاس سراغش می‌رفتی طبیعتاً کمی بیشتر صحبت می‌کرد و ما هم دنبال این جریانات می‌رفتیم. یادم هست چند تا از زندگی‌نامه های شهدای سازمان را او به ما داد. از جمله یادم هست زندگی نامه مهدی رضایی، علی اصغر بدیع زادگان، وکتاب «شناخت»، البته کتاب که نه، جزوه‌هایی که دست‌نوشته و پلی‌کپی شده در سازمان مجاهدین خلق بود را سال 55 او به من داد.

 بالاخره ما با این دید وارد دانشگاه شدیم. در محیط دانشگاه سعی می‌کردیم به افرادی نزدیک شویم که مقداری با هم سنخ و هم جنس بودیم. خوب، ما از مشهد آمده بودیم. در وهله اول با مشهدی‌ها بودیم و شاید مشهدی‌ها در دانشگاه صنعتی در آن زمان، تقریباً حتی به گفته بچه‌ها دیگر، یک همبستگی خاص داشتند. مثلاً در خوابگاه اتاق‌های آنها بغل هم بود یا با هم هم‌اتاق می‌شدند. شاید در میان بچه‌های دیگر، اعم از تهران و دیگر شهرستانها، خیلی این داستان نبود. اما مشهدی‌ها این همبستگی و اتحاد را داشتند. ما از روز اول دانشگاه یک جمعیت 20،30 نفره تشکیل دادیم. این طوری نبود یک جمعیت دو نفره و سه نفره باشیم. یک گروه 20 ، 30 نفره تشکیل شد که تماماً تقریباً مشهدی بودند. ما با هم دیگر هم‌اتاق شدیم. بچه‌های مشهد عموماً 100% مذهبی بودند. یعنی یادم نمی‌آید که سال 56 غیرمذهبی میان بچه‌های ما بوده باشد. یادم نمی‌آید که یکی از بچه‌های چپ مشهدی بوده باشد. بچه‌های مشهد همه مذهبی بودند؛ همه، بدون استثناء. یادم نمی‌آید و حالا فکر می‌کنم که اگر یک استثنایی هم باشد به شما خواهم گفت.

 


[1] نام «دانشگاه صنعتی اصفهان» پیش از پیروزی انقلاب اسلامی «دانشگاه صنعتی آریامهر اصفهان» بودو همانند «دانشگاه صنعتی آریامهر در تهران» (دانشگاه صنعتی شریف فعلی)، بر اساس الگوی دانشگاه ‌ام آی تی در آمریکا الگوبرداری شده بود.



 
تعداد بازدید: 6101


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.