گفت‌وگو با مهدی بشارت؛ کاردار پیشین ایران در بغداد

ناگفته‌های۴۰ ماه حصر در سفارت/ بخش ششم


11 شهریور 1394


ساعت ۱۴ بود که بنی‌صدر صحبت کرد. صدایش چنان خسته و نومیدکننده بود که با خود گفتیم ادعای عراقی‌ها تا اندازه زیادی درست بوده و توانسته‌اند ضربه‌هایی کارساز و فلج‌کننده بزنند، ولی سخنان امام‌ خمینی(ره) آرامش‌بخش و دلگرم‌کننده بود. روز را با شنیدن اخبار نگران‌کننده‌ای که از رادیو بغداد پخش می‌شد به شب رساندیم. نمی‌دانم چند ساعت گذشت که با صداهایی وحشتناک به هوش آمدم. گویی دنیا زیرورو می‌شد. ساختمان سفارت می‌لرزید و در تاریکی مطلق چنان گردو خاکی از زیر در به داخل اتاق می‌آمد که نفس کشیدن را دشوار می‌کرد.

کشان‌کشان خود را به راهرو رساندم. چند تن از همکاران را دیدم که سراسمیه و بعضی با پای برهنه و شمعی در دست از اتاق‌هایشان بیرون آمده‌اند. به این نتیجه رسیدیم که هواپیمای ایرانی بغداد را بمباران می‌کنند. آری! ۱۴۰ فروند هواپیما، وزارتخانه‌ها، پایگاه‌ها و تأسیسات نظامی، فرودگاه، ساختمان رادیو و تلویزیون و نقاط حساس را در هم می‌کوبیدند. در آن دمدمه‌های صبح که صدای بمب‌ها و فرو ریختن ساختمان‌ها و نفیر آتشبارها گوش فلک را کر می‌کرد، یکدیگر را در آغوش گرفته بودیم و اشک شوق می‌ریختیم و خدا را سپاس می‌گفتیم که ایران همچنان توانا و دشمن شکن است.

از آن روز تا حدود یک سال اجازة خروج به هیچ یک از کارمندان ندادند. تنها آشپز سفارت می‌توانست روزی یک بار همراه مأموران امنیتی برای خرید مواد خوراکی بیرون برود. ولی مجاز نبود هرچه را مورد نیازمان بود بخرد. بلکه جنس و مقدار آن‌را مأموران تعیین می‌کردند. سخت‌گیری و بدرفتاری‌ها وصف ناشدنی بود. اجازة مراجعه به پزشک و خرید دارو نداشتیم. چند بار همکاران ناچار شدند دندان‌های فاسد یکدیگر را با دست بکشند. منظرة به خاک غلتیدن یکی از آنان را که سنگ کلیه داشت و دارویی برای تسکین دردش نداشتیم، هرگز از یاد نمی‌برم. بارها با برگ درختان و چمن باغچه، خورش سبزی بی‌گوشت درست کردیم و به جای سیگار، برگ خشک درختان را لای کاغذ روزنامه پیچیدیم و کشیدیم. در سراسر تابستان ۱۳۶۰، در آن گرمای طاقت‌فرسا، اجازة خرید میوه به ما ندادند. متوسط خاموشی برق سفارت در شبانه‌روز گاهی به ۱۷ ساعت می‌رسید و از آن جهت چند ساعت برق داشتیم که به عراقی‌ها هشدار داده بودیم چنانچه حتی یک روز با بی‌سیم خبری از ما به تهران نرسد، کارمندان سفارت عراق در تهران در امان نخواهند بود. هیچ گونه تماسی با بیرون نداشتیم و از خرید روزنامه و مجله هم محروم بودیم.

هر گاه کاری فوری و مهم پیش می‌آمد تلفن سفارت را به کار می‌انداختند و مرا برای گفت‌‌وگو به وزارت خارجه عراق فرا می‌خواندند. زندگی در آن فضا چنان سخت و فشارهای عصبی به اندازه‌ای بود که فرزند ده دوازده ساله آقای عزیزیان که با خانواده‌اش در سفارت مانده بود، قدرت تکلم خود را از دست داد و تا روزی که به ایران بازگشت یک کلمه حرف نزد. در آن اوضاع و احوال، برای اینکه کارمندان روحیه خود را از دست ندهند، برنامه‌هایی تنظیم کرده بودیم. صبحانه و ناهار و شام، دسته‌جمعی صرف می‌شد. کلاس‌های آموزش زبان انگلیسی و عربی داشتیم. هر روز در ساعات اداری هر کس می‌باید پشت میز خودش باشد، اخبار رادیوهای گوناگون را بشنود و خلاصه آنها را گزارش کند... در رابطه با عراقی‌ها به این نتیجه رسیده بودیم که عقلشان به چشمشان است و اگر در برابرشان کوتاه بیاییم و نشانی از ضعف درما ببینند، قافیه را باخته‌ایم. بنابراین با اینکه در چنگشان اسیر بودیم، همواره محکم و از موضع بالا با آنها برخورد می‌کردیم. برای مثال، اگر یادداشتی از وزارت خارجه عراق می‌رسید که لحنی ناخوشایند داشت یا نام مجعول خلیج‌فارس یا ادعایی بی‌پایه در آن آمده بود، یادداشت را پس از گرفتن فتوکپی از زیر در سفارت به بیرون می‌انداختیم و سپس پاسخ تند و دندان‌شکن به آن می‌دادیم.

بالاخره پس از اعتراض‌های شدید به کمبودها و محدودیت‌ها و سخت‌گیری‌هایی که به درخواست ما در مورد کارمندان سفارت عراق در تهران شد، موافقت کردند که هر کارمند هفته‌ای یک‌بار به مدت دو تا سه ساعت از سفارت خارج شود و همراه مأموران امنیتی به زیارت کاظمین برود و چیزهایی را که می‌خواهد بخرد. هنوز یکی دو هفته نگذشته بود که عراقی‌ها بدرفتاری را آغاز کردند و مایه آزردگی خاطر همکاران شدند. موضوع را طی یادداشتی اعتراض‌آمیز به وزارت خارجه عراق اعلام کردیم، ولی چیزی عوض نشد و رفتارهای کودکانه و خشن مأموران عراقی ادامه یافت. از جمله یکی از کارمندان گزارش کرد که پس از خرید روزنامه، مأمور همراه او روزنامه را به زور از دستش گرفته و روی باجه روزنامه فروشی پرت کرده است. چاره‌ای نبود جز نشان دادن واکنش سخت.

فردای آن روز که نوبت بیرون رفتن چهار نفر از همکاران بود، جای یکی از آنان را با آقای عزیزیان از پرسنل نظامی که به راستی یلی بود عوض کردم و گفتم روزنامه بخر و اگر همان رفتار را کردند، پاسخ لازم را به آنها بده. آقای عزیزان برگشت و گفت ماجرا تکرار شد و من هم سیلی محکمی به گوش مأمور امنیتی نواختم و با همکاران با تاکسی به سفارت برگشتیم. گفتم دستت درد نکند و به انتظار تماس تلفنی از وزارت خارجه عراق نشستم. چیزی نگذشت که رئیس کل تشریفات از من خواست به دیدارش بروم. در ملاقاتی که صورت گرفت با برآشفتگی گفت که امروز یکی از کارمندان سفارت خودسرانه به عضوی از وزارت خارجه عراق اهانت کرده است. پاسخ دادم نمی‌توانم حرف شما را باور کنم. گفت گزارش موثق رسیده است. پاسخ دادم گزارش درست نبوده است زیرا اولاً کارمندان وزارت خارجه عراق اعضای سفارت را همراهی نمی‌کنند، بلکه این کار به عهدة مأموران امنیتی است؛ ثانیاً عضو سفارت به آن مأمور اهانت نکرده، بلکه به او سیلی زده است؛ ثالثاً کارش خود سرانه نبوده و به دستور شخص من عمل کرده است و این چیزی نیست جز نتیجه چشم‌پوشی شما از رفتارهای دور از ادب و نزاکت مأمورانتان و توافق‌های صورت گرفته. پاسخ داد اگر چنین است در انتظار عکس‌العمل ما باشید. گفتم با کمال میل و خداحافظی کردم.

پس از رسیدن به سفارت، بی‌درنگ داستان را به مرکز گزارش و درخواست کردم همان شب ضرب شستی به سفارت عراق در تهران نشان داده شود، مشروط بر اینکه کسی آسیب نبیند و خسارتی وارد نشود. پاسخ تهران حاکی از آن بود که کار به دقت و با احتیاط انجام گرفته است. باز به وزارت خارجه عراق فراخوانده شدم و رئیس کل تشریفات گفت نمی‌دانم در تهران چه می‌گذرد. خبرهای نگران‌کننده‌ای رسیده که نشان می‌دهد سفارت و کارمندانمان در آنجا امنیت ندارند. پاسخ دادم در مورد امنیت سفارت و کارمندانتان جای هیچ نگرانی نیست. من هم درست از چندوچون ماجرا آگاه نیستم ولی آیا فکر نمی‌کنید که اگر چیزی پیش آمده بی‌ارتباط با تهدید دیروز جنابعالی نبوده است؟ از فردای آن روز گروه امنیتی تازه‌‌ای اعضای سفارت را همراهی کردند و رفتارشان تا آنجا عوض شد که در اتومبیل را برای آشپز سفارت هم باز می‌کردند.

هزینه‌های روزانه خود را چگونه تأمین می‌کردید؟

پیش از بحرانی شدن اوضاع، روال بر این بود که بودجه مدارس ایرانی و رایزنی فرهنگی از طریق میدلند بانک و بانک رافدین عراق حواله و به حساب سفارت واریز می‌شد. وقتی اوضاع رو به وخامت گذاشت و طرح بسته شدن مدارس در دستور کار قرار گرفت، تلگرافی از مرکز خواستم که دیگر پولی تحت این عنوان فرستاده نشود. همان روزها بودجه سه ماهه دیگری حواله کردند و باز تأکید کردیم که مدارس بسته شده و نیازی به این پول نیست و ممکن است عراقی‌ها دست روی آن بگذارند ولی سه ماه بعد باز بودجه سه ماهه‌ای حواله کردند. بنابراین از وزارت امور خارجه خواستم به میدلند بانک اطلاع دهد که این مبلغ به اشتباه حواله شده و میدلند هم این موضوع را به بانک عراق منعکس کند و خواستار برگشت پول شود. بدین‌ترتیب توانستیم سومین بودجه سه ماهه مدارس را از بانک عراقی خارج کنیم و بقیه هم در حساب سفارت مانده بود که به تدریج توسط سه نفری که به آنها حق امضای مشترک داده بودم (حسابدار، صاحب جمع اموال، وابسته نظامی) برداشت و به صورت پول نقد به گاوصندوق‌های سفارت منتقل می‌شد تا از دسترس دولت عراق دور باشد. بنابراین پول نقد به اندازة کافی داشتیم.

دوران اسارت چگونه به پایان رسید؟

در تمام این سال‌ها، با همة سختی‌ها، نه تنها من که عضو دیگری از سفارت هم درخواست بازگشت به ایران نکرد، حتی یک‌بار. حرف ما این بود که اگر قرار است این وضع عجیب و غیرانسانی و مخالف اصول حقوق بین‌الملل و روابط بین‌الملل ادامه یابد، دست کم سروسامانی به کارها داده شود. براساس کنوانسیون وین مورخ ۱۹۶۱ ناظر به روابط دیپلماتیک، جنگ آخرین مرحلة روابط دو کشور است و در صورت پیش آمدن جنگ، دولت پذیرنده موظف است زمینه بازگشت اعضای هیأت نمایندگی سیاسی دولتی را که با آن در جنگ است، با احترام کامل و رعایت همه حقوقشان فراهم آورد. عراق به ایران تجاوز کرده و جنگی خانمانسوز و خونبار به راه انداخته بود، ولی سفارت ایران در بغداد دایر بود، محاصره شده و با درهای بسته و کارمندانی که رسماً گروگان گرفته شده بودند و تماسی با دنیای بیرون نداشتند. بی‌گمان مورد ما در تاریخ روابط بین‌الملل یگانه و بی‌مانند بوده است.

روزی تلفن سفارت که همیشه قطع بود، زنگ زد. رئیس کل تشریفات وزارت خارجه پشت خط بود و چنان با ادب و گرم و نرم احوالپرسی می‌کرد که نگو و نپرس. از من خواست به دیدارش بروم. فردای آن روز که به وزارت خارجه عراق رفتم، گفت کاردار عراق در تهران بیمار شده و نیاز به جراحی دارد و به همین دلیل باید هرچه زودتر به بغداد بیاید و در مقابل، شما هم می‌توانید به ایران باز گردید. دیدم بهترین فرصت پیش آمده است. گفتم من که قصد بازگشت ندارم چون با مهمان نوازی‌های دولت عراق، به من و همکارانم در اینجا بسیار خوش می‌گذرد؛ در مورد کاردارتان در تهران هم نگران نباشید. در آنجا بهترین بیمارستان‌ها و جراحان را داریم و ترتیبی می‌دهیم که این کار به خوبی انجام گیرد. چون اصرار داشتند او را به عراق بازگردانند پیشنهاد کردیم با ۱۳ نفر مبادله شود. در ابتدا نمی‌پذیرفتند و می‌گفتند اگر بمیرد خونش به گردن شماست که جواب دادم فدای سر جوانان ایرانی که در جبهه‌ها می‌جنگند.

بالاخره حدود پنج ماه طول کشید تا پیشنهاد را پذیرفتند. این مبادله زیر نظر دولت ترکیه انجام گرفت. سیزده نفر با بخشی از اموال متعلق به سفارت و اموال به جا مانده از کارمندانی که قبلاً به ایران بازگشته بودند با قطار به ترکیه فرستاده شدند و پس از رسیدن آنها به خاک ترکیه به کاردار عراق در تهران اجازة پرواز داده شد. پیش از رفتن این عده به ایران، به کارمندان اجازه داده شد اموال و اثاث منازلشان را به سفارت منتقل کنند. پس از گذشت تقریباً دو سال، سه ساعت وقت داده بودند به محل سابق زندگی‌مان سربزنیم. پس از باز کردن در ساختمان کنسولگری سابق ایران در بغداد که دو سال پیش محل سکونت موقت من و خانواده‌ام بود، با منظره‌ای باور نکردنی روبه‌رو شدم. در این مدت، در هوای گرم و نمناک بغداد، موریانه همه چیز را در فضای بسته از بین برده و تپه‌هایی از گل برجا گذاشته بود. از مبلمان و تابلوها و فرش‌ها چیزی سالم نمانده بود و فقط توانستیم مقداری ظرف و وسایل آشپزخانه و لاشه اتومبیل همسرم را که در این دو سال زیر آفتاب و باران مانده بود، با شیشه‌های شکسته و بدنه زنگ زده و صندلی‌های ترک خورده به سفارت بیاوریم.

مرحله دوم مبادله، پس از آنکه داستان گرفتاری‌های ما و گروگان بودنمان به گوش بالاترین مقامات کشور رسید و دستورهای لازم صادر شد، در دستور کار قرار گرفت. ولی بیش از یک سال طول کشید تا به نتیجه برسد. از مهم‌ترین علل تأخیر این بود که کمتر کسی حاضر می‌شد در آن اوضاع و احوال به جای ما به بغداد بیاید. بالاخره در مرداد ۱۳۶۲ دوست عزیزم آقای محمدعلی فریپور، سرپرست سابق مدارس ایرانی در عراق که روزهای سختی را با هم گذرانده بودیم به عنوان کاردار جدید همراه چند کارمند جوان وارد بغداد شد. ظاهراً همه چیز برای مبادله‌آماده بود و وزارت خارجه عراق اعلام آمادگی می‌کرد که همزمان با عزیمت اعضای سفارت عراق در تهران با هواپیما، به کارمندان سفارت ایران در بغداد اجازه پرواز بدهد، ولی ما شروطی داشتیم و بر آنها پافشاری می‌کردیم. نخستین شرط این بود که اعضای سفارت ایران پیش از بازگشت به زیارت اماکن متبرکه در کربلا و نجف بروند. دوم اینکه به صورت کاروان با اتومبیل‌های شخصی و کامیون‌های حامل وسایل زندگی‌شان از راه زمینی خاک عراق را ترک گویند. سوم اینکه پس از رسیدن کاروان به خاک ترکیه، به کارمندان عراقی در تهران اجازه پرواز داده شود. پذیرش شرط‌های اول و دوم از لحاظ امنیتی برای عراقی‌ها دشوار بود و شرط سوم را هم اهانتی بزرگ به خود تلقی می‌کردند. درست هم بود. ما کمترین اعتمادی به آنها نداشتیم و این نکته را به وزارت خارجه عراق و سفیر ترکیه در بغداد که نقش میانجی را داشت و دلش با ما بود بی‌پرده می‌گفتیم. دور از انتظار نبود که پس از خروج هواپیمای حامل عراقی‌ها از فضای ایران، به بهانه‌ای از خروج ما از خاک عراق جلوگیری کنند. به هر حال پس از چهل روز ناگزیر شروط ما را پذیرفتند و کار آن‌طور که می‌خواستیم انجام گرفت.

 



 
تعداد بازدید: 4695


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.