گفت‌وگو با مهدی بشارت؛ کاردار پیشین ایران در بغداد

ناگفته‌های ۴۰ ماه حصر در سفارت/ بخش چهارم

صدام در دانشگاه مستنصریه سه بار سوگند یاد کرد و جنگ قادسیه را یادآور شد


27 مرداد 1394


مأموریت آقای دکتر زند‌فرد در بغداد مصادف بود با سخت‌ترین روزهای پیش و پس از انقلاب در ایران. عراقی‌ها ازکشیده شدن دامنه ناآرامی‌ها به عراق هراس داشتند و برای جلوگیری از آن و در همان حال گرفتن ماهی از آب گل‌آلود، به تحرکات خود می‌افزودند. رفته‌رفته بر شمار برخوردهای مرزی افزوده می‌‌شد و گزارش‌هایی می‌رسید که عراقی‌ها سرگرم برنامه‌های تحریک‌آمیز در مناطق مرزی و حتی فرستادن اسلحه به داخل خاک ایران به ویژه خوزستان هستند. سفارت و کنسولگری‌های عراق در ایران در این زمینه فعال بودند.

عراقی‌ها گرچه از سلامت کار سفارت ایران در بغداد و کنسول‌گری‌های ایران در کربلا و بصره و پایبندی آنها به ضوابط روابط دیپلماتیک و اصل عدم مداخله در امور داخلی کشور میزبان به خوبی آگاه بودند، ولی پیوسته حلقه محاصره سفارت و کنسولگری‌ها و مدارس ایران در عراق را تنگ‌تر می‌کردند و بر تعقیب و مراقبت در مورد ایرانیان و ایرانی‌تباران می‌افزودند و این سخنگیری‌ها پس از انقلاب بیشتر شد.

با همه آشفتگی‌ها و دگرگونی‌های پیش و پس از انقلاب در ایران، سفارت در بغداد فضایی آرام داشت و از دسته‌بندی‌ها و کشمکش‌هایی که چه در وزارت امور خارجه وچه در بسیاری از نمایندگی‌های ایران دیده می‌‌شد خبری نبود. پس از انقلاب، همه و به ویژه سفیر منتظر رسیدن دستور از تهران و آ‌ماده جابه‌جا شدن بودند و تردید نداشتیم که آیندگان از قدیمی‌ها نخواهند بود. بهترین فرصت برای درخواست انتقال به مرکز و رها شدن از جهنم بغداد پیش آمده بود. در اواخر اسفند 1357 یا اوایل فروردین 1358 بود که درخواست کتبی خود را به تهران فرستادم و چون پاسخی نرسید، بعد از دو ماه موضوع را پیگیری کردم و منتظر نشستم.

در اوایل خرداد 1358 به سفارت اطلاع داده شد که جناب آقای سیدمحمود دعایی به عنوان نخستین سفیر جمهوری اسلامی در بغداد تعیین شده‌اند. ایشان را نه می‌شناختم، نه دیده بودم، نه حتی نامشان را شنیده بودم. از چند نفر که پرسیدم ایشان را چنین معرفی کردند: یک روحانی جوان، انقلابی و تندرو که سال‌ها پیش با گروهی از همفکران ضرب‌شستی به سفارت نشان داده است. در دل گفتم: «گل بود به سبزه نیز آراسته شد!» همکاران نیز کم‌وبیش نگران بودند. روز ۱۵ خرداد آقای دعایی وارد بغداد شدند و در فرودگاه مورد استقبال رسمی قرار گرفتند. در آنجا با همه برخوردی گرم داشتند و تنها از دست دادن با یکی از اعضای سفارت، که کارمند وزارت امور خارجه نبود، خودداری کردند، که مایه تعجب شد.

شب نیز در سفارت مهمانی شام به مناسبت ورود سفیر تازه برگزار شد. فردای آن روز پیشدستی کردند و پیش از آنکه به دفترشان بروم، به اتاق من آمدند. رفتارشان چنان دوستانه و صمیمانه بود که گویی سال‌هاست یکدیگر را می‌شناسیم. از وضع سفارت و همکاران پرسیدند که توضیحاتی دادم و گفتم درخواست بازگشت به تهران کرده‌ام و به احتمال زیاد از اینجا خواهم رفت. گفتند: «شما هیچ جا نمی‌روید! پیش از آمدن به بغداد پرونده کارمندان سفارت را بررسی کردم و در پرونده هیچ کس جز یک نفر «برگ زرد» ندیدم.» (از ایشان نپرسیدم و هنوز هم نمی‌دانم معنای برگ زرد چه بوده است؛ شاید نشانة وابستگی یا همکاری با ساواک.) نظر آقای حسن معتمدی معاون وزیر را هم درباره آوردن یکی دو همکار تازه پرسیدم که گفتند: «کادر کنونی بسیار خوب است و توصیه کردند دست به ترکیب آن زده نشود.»

خلاصه بگویم، در همان نخستین روزهای همکاری، ‌تقریباً همه تصوراتی که از آقای دعایی داشتم فرو ریخت و در برابر خود انسانی هوشمند، فروتن، خیرخواه و واقع‌بین دیدم که هم می‌تواند با پردلی و قاطعیت عمل کند، هم ظرفیت شنیدن و پذیرش حرف حق و کنارآمدن با بسیاری از واقعیت‌ها را دارد، هرچند آنها را نپسندد. هر روز که می‌گذشت، کارمندان سفارت با ساده‌زیستی شاید افراطی ایشان، فضایل اخلاقی و به ویژه پایمردی‌شان در کمک به دیگران بیشتر آشنا می‌شدند.

در ۹ ماه مأموریت آقای دعایی در بغداد، دو رویداد مستقیماً بر روابط ایران و عراق و سرنوشت ما اثر گذاشت:‌ اوّل، نشستن صدام حسین به جای احمدحسن البکر و تصفیه خونین در دستگاه رهبری عراق؛ دوم، افتادن سفارت آمریکا در تهران به دست دانشجویان و گروگان گرفته شدن دیپلمات‌های آمریکایی. در تابستان ۱۳۵۸احمدحسن البکر، رئیس جمهوری به بهانه بیماری استعفا کرد یا بهتر است بگوییم او را کنار گذاشتند و صدام حسین به عنوان رئیس جمهوری، رئیس شورای انقلاب و فرمانده نیروهای مسلح قدرت را به دست گرفت و پس از مدت کوتاهی دست به تصفیه‌ای خونین زد و شماری از برجسته‌ترین اعضای شورای انقلاب و کابینه را که یا به احمد حسن البکر گرایش داشتند و در قیاس با صدام و دارودسته‌اش معتدل و میانه‌رو به حساب می‌آمدند، یا سر در برابرش خم نمی‌کردند، کشت و کارها را در بالاترین سطوح به یاران خود سپرد. بدین‌ترتیب زمینه برای اجرای برنامه‌های خطرناک این دیوانه خونخوار و دشمن درجه یک ایران فراهم شد.

در ۱۳ آبان ۱۳۵۸ هم گروهی از دانشجویان سفارت آمریکا در تهران را اشغال کردند و ۵۲ نفر از دیپلمات‌ها و کارکنان سفارت را به گروگان گرفتند... این رویداد دولت عراق را بر آن داشت تا با خیال آسوده و بی‌سروصدا کارمندان سفارت ایران در بغداد را به گروگان گیرد. عراقی‌ها در واقع با یک تیر دو نشان می‌زدند، هم اهرم فشاری بر ایران به دست می‌آوردند، هم سلامت و امنیت اعضای سفارت خود در تهران را تضمین می‌کردند، چون از زبان یکی دو تن صاحب نفوذ بی‌مسئولیت در تهران شنیده شده بود که پس از سفارت آمریکا نوبت سفارت عراق است...

در شش ماه دوم ۱۳۵۸ روابط دو کشور روز به روز بدتر می‌‌شد و دولت عراق با بهره‌گیری از بحران گروگان‌گیری و کشمکش جناح‌های سیاسی در ایران و بهانه قرار دادن گفته‌های نسنجیده پاره‌ای از مقامات ایرانی، پیوسته بر تحریکات و اقدامات ضد ایرانی خود می‌افزود و دامنه خرابکاری در روابط ایران با کشورهای عربی و همچنین رجزخوانی‌ها و ادعاهای بی‌پایه‌‌اش را گسترش می‌داد. در مهر ۱۳۵۸، صدام حسین در نقش پشتیبان کشورهای عربی حوزه خلیج‌فارس ظاهر شد و به یاوه‌‌سرایی درباره جزایر سه‌گانه ایرانی پرداخت و چند روز پس از آن نیز سفیر عراق در بیروت در مصاحبه یا روزنامه «النهّار» درباره لزوم تجدیدنظر در قرارداد الجزیره سخن گفت و با پررویی افزود دولت ایران باید همه حقوق عراق در شط‌العرب را داوطلبانه به آن برگرداند و «با اقلیت‌های ایران رفتار عادلانه داشته باشد.»

در پی افزایش مداخلات عراق در امور داخلی ایران و خرابکاری‌های عوامل متکی به کمک‌های مالی و تسلیحاتی بغداد در استان‌های غربی ایران به ویژه در خوزستان و کرمانشاه، کنسولگری‌های عراق در کرمانشاه و خرمشهر و کنسولگری‌های ایران در بصره و کربلا تعطیل شد و کاهش اعضای سفارت عراق در تهران و سفارت ایران در بغداد در دستور کار قرار گرفت. همچنین ایران روابط با عراق را به سطح کاردار محدود کرد و از سفیر عراق در تهران خواسته شد در ظرف چند روز خاک ایران را ترک گوید. دولت عراق نیز دست به عمل متقابل زد و بدین‌ترتیب مأموریت آقای دعایی در اسفند ۱۳۵۸ به پایان رسید. تا لحظه‌ای که هواپیمای حامل ایشان از زمین برخاست، نگران بودیم که مبادا عراقی‌ها دردسر تازه‌ای درست کنند که خوشبختانه به خیر گذشت. از آن هنگام، من ماندم با دستان بسته در برابر کوهی از مشکلات در خاک دشمن.

برای ثبت در تاریخ باید گفت که آقای دعایی تا آنجا که می‌توانستند در راه بهبود روابط دو کشور گام برداشتند و کوشیدند از گسترش تنش میان ایران و عراق جلوگیری کنند. ولی گویی سیلی ویرانگر به راه افتاده بود که همه چیز را با خود می‌‌برد و نیروهایی در کار بودند که در آتش می‌دمیدند. از آغاز کاردار شدن در بغداد در اواخر اسفند ۱۳۵۸ تا اواخرشهریور ۱۳۶۲ که عراق را ترک کردم، بدترین و سخت‌ترین دوره زندگی من بوده است. شرح آنچه در این مدّت بر من و همکارانم گذشته است، مثنوی هفتاد من کاغذ می‌شود و بنابراین در اینجا تنها به چند نمونه اشاره می‌کنم.

حادثه عجیب برای پدر و مادر همسرم

در فروردین ۱۳۵۹، آقای دکتر اولیاء و همسرشان (پدر و مادر همسرم) که برای زیارت به عراق آمده بودند، قصد داشتند برای معالجه و دیدن پسرشان به لندن بروند. با توجه به سختگیری‌هایی که در مورد ایرانیان و ایرانی‌تباران می‌شد، خودم با اتومبیل‌ ایشان را به فرودگاه رساندم و پس از انجام دادن کارهای قانونی و گمرکی، تا هنگامی که سالن را به سمت هواپیما ترک کردند با آنان ماندم. آخر شب بود که برادر همسرم (آقای دکتر جلیل اولیاء) از لندن زنگ زد و گفت پدر و مادرش به لندن نرسیده‌اند و نامشان هم در فهرست مسافران هواپیما نبوده است. بلافاصله با وزارت امور خارجه عراق تماس گرفتم و ضمن اعتراض، خواستار توضیح درباره وضع آنان شدم. افسر کشیک از موضوع اظهار بی‌اطلاعی کرد و قول داد هر خبری به دستش برسد به من یا سفارت اعلام کند؛ ولی معلوم بود که دروغ می‌گوید. با اینکه از نظر امنیتی کار خطرناکی بود، نیمه شب همراه یکی از کارمندان محلّی سفارت (آقای عبدالحسین بنی‌آدم) در بغداد به راه افتادیم تا جای نگهداری دستگیر شدگان را پیدا کنیم. کامیون‌هایی را می‌دیدیم پر از مرد و زن و کودک دستگیر شده که آنها را به جاهای نامعلوم می‌‌بردند. بالاخره سه گاراژ را شناسایی کردیم که محل نگهداری بیشتر دستگیرشدگان بود ولی معلوم نبود آقای دکتر اولیاء و همسرشان در آنجا هستند یا نه.

تماس‌های تلفنی با وزارت امور خارجه عراق بی‌نتیجه بود و به یادداشت‌ها هم پاسخ داده نمی‌شد. پس از ۳ روز آقای دکتر اولیاء تلفنی اطلاع دادند که به تهران رسیده‌اند. معلوم شد ایشان و همسرشان را با چند ایرانی دیگر که عازم لندن بوده‌اند از فرودگاه به گاراژی در بغداد منتقل کرده‌اند و تنها آب و نان در اختیارشان گذاشته‌اند و روز بعد هم آنان و گروهی دیگر از دستگیرشدگان را با کمپرسی در نزدیکی مرز سومار پیاده کرده بودند و این مرد محترم و همسرشان با کهولت سن و بیماری چند کیلومتر را با پای پیاده پیموده بودند تا به پاسگاه مرزی ایران برسند. عراقی‌ها بعداً گفتند که آنها را نمی‌شناخته‌اند، ولی برعکس، آنها را به عنوان خویشاوندان کاردار خوب می‌شناختند و به عمد و تنها برای نشان دادن عمق دشمنی خود با ما دست به این کار زشت زده بودند.

آزار و شکنجه و اخراج ایرانیان

روز ۱۲ فروردین ۱۳۵۹ در سفارت جشنی داشتیم. دیدم از دعوت‌شدگان خارجی، عده کمی به جشن آمده‌اند و بیشتر دیپلمات‌هایی هم که آمده‌اند در سطوح بالا یعنی سفیر و کاردار نیستند. تا آنجا که به یاد دارم از وزارت خارجه عراق هم مقام بلندپایه‌ای به سفارت نیامده بود.

درست است که پس از گروگان گرفته شدن دیپلمات‌های آمریکایی در تهران، بسیاری از نمایندگی‌های سیاسی در بغداد رابطه خود را با ما کمتر کرده بودند و دیپلمات‌های عرب نیز در فضای پرتنش و بحرانی میان تهران و بغداد جانب کشور میزبان را می‌گرفتند، باز این رفتار سرد بسیار عجیب به نظر می‌رسید. کاردار سفارت پاکستان آمد و پرسید: خبر را شنیده‌ای؟ گفتم: سرگرم کارهای جشن بودم، مگر چه شده است؟ گفت: در دانشگاه مستنصریه به طارق عزیز معاون نخست‌وزیر سوء قصد شده که او و عده دیگری زخمی و دو دانشجو نیز کشته شده‌اند. عراقی‌ها سوء قصدکننده را عراقی ولی ایرانی‌تبار معرفی کرده و گفته‌اند با تیراندازی محافظان طارق عزیز کشته شده است. این حادثه، بهانه مناسبی بود برای صدام حسین تا برنامه‌های شوم و خطرناک خود در مورد ایران را آشکار کند و به اجرا گذارد. صدام که در آن روز در یکی از شهرهای نزدیک مرز ایران بود، با اشاره ضمنی به رهبران ایران گفت ما دست‌های هرکس را که بخواهد به طرف عراق دراز شود خواهیم برید و آماده جنگ هستیم. روز بعد هم در دانشگاه مستنصریه در جمع دانشجویان سه بار سوگند یاد کرد که انتقام خون کشته‌‌شدگان را خواهد گرفت و جنگ قادسیه را یادآور شد.

از همان شب، دولت عراق برنامه تعقیب و مراقبت شدیدتر و علنی را در مورد ما به اجرا گذاشت. از سفارت که بیرون آمدیم، با قطاری از خودروهای بی‌پلاک با سرنشینان روبسته روبه‌رو شدیم و با راه افتادن خودروی من، یک خودرو در جلو و یکی در پشت آن قرار گرفت. هنگام رسیدن به منزل هم آن را در محاصره نیروهای امنیتی یافتم. دیگر همکاران نیز با چنین وضعی روبه‌رو بودند. حتی همسر، فرزند خردسال من و پرستارش نیز هریک قدم به قدم با دو مأمور همراهی می‌شدند.

ادامه دارد...



 
تعداد بازدید: 5579


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 93

یک‌بار از دور یک جیپ ارتشی آواره در جاده اهواز ـ آبادان نمایان شد آن را متوقف کردیم. سرنشینان آن سه نفر سرباز و سه نفر شخصی بودند. دو نفر از سربازها پایین آمدند و از ما پرسیدند «شما کی هستید و چرا جلوی ما را گرفته‌اید؟» وقتی متوجه شدند که ما عراقی هستیم و تا اینجا آمده‌ایم بهت‌زده به هم نگاه کردند. به آنها دستور دادیم به آن طرف جاده بروند تا ماشین بیاید و آنها را به بصره ببرد.