چگونه ممکن است؟

ساواک و فراموشی خاطره‌ها!

تازیانه‌هایی که فرا رفت و فرو آمد...

محمود فاضلی

22 مرداد 1394


اخیراً احمد فراستی (1) یکی از عناصر ساواک (سازمان اطلاعات و امنیت کشور) در یک میزگرد تلویزیونی به همراه دو تن از مبارزین دوران ستم شاهی و فرد دیگری که پژوهشگر و تاریخدان بی‌طرف(!) معرفی ‌شد، هر یک جداگانه به بررسی عملکرد ساواک پرداخته و نقطه نظرات خود را بیان کردند. سی و هفت سال پس از سرنگونی رژیم ستم شاهی و پایان اعمال وحشیانه‌ترین شکنجه‌ها در زندان‌های رژیم پهلوی، مدافعان شکنجه و مرگ که این روزها عملاً سخنگویی ساواک را برعهده گرفته‌اند به خود اجازه دادند که توجیه‌گر عملکرد شکنجه و دوران سیاه عضویت خود در یکی از مخوف‌ترین سازمان اطلاعاتی باشند.

در این برنامه فراستی با خونسردی به دفاع از شکنجه یا به ادعای او «فقط از شلاق کف پا» دفاع کرد و آن را به حساب مظلومیت ساواک گذاشت! او که یکی از منفورترین چهره‌های ساواک است، نه فقط از ظاهر شدن در این برنامه تلویزیونی شرم نداشت که با افتخار اقدام به بیان کارنامه ضدبشری کشتارها و جنایات سازمان خود نمود. در مباحث مطرح شده نه تنها فاصله عمیق شکنجه دهنده و شکنجه شده کاهش نیافت بلکه در بطن خود اقدام تحریک کننده‌ای بود. حتی اگر تصور شود گفت‌وگوی رودررو شکنجه دهنده و شکنجه شده در یک برنامه تلویزیونی در مجموع یک اقدام مثبت است، خود را در مقابل پرسش‌های متعددی قرار داده‌ایم.

تعریف شکنجه بر مبنای اعلامیه جهانی حقوق بشر و ماده یک کنوانسیون منع شکنجه سازمان ملل متحد (1984) آن قدر برای مجری برنامه ناشناخته بود (و یا چنین وانمود می‌شد) که وی خواستار تعریف مجدد شکنجه از زبان شکنجه‌گر می‌شود! مجری گویا مطلع نیست که طبق اسناد سازمان ملل شکنجه تحت هر شرایطی و علیه هر کسی و با هر اتهامی (سیاسی یا غیرسیاسی) ممنوع و شکنجه‌گر قابل تعقیب و مجازات قانونی است.

اگرچه دو نفر از زندانیان سیاسی پیش از انقلاب با حضور در این برنامه تلاش کردند افشاگر بخشی از اقدامات و جنایات ساواک باشند اما برای پرداختن به شکنجه از سوی ساواک قطعاً به ساعت‌ها گفت‌وگو با هزاران شاهد عینی این جنایات که هنوز بسیاری از آنها همچنان در میان ما هستند و آثار شکنجه و شلاق بر خود دارند، مورد نیاز است و علیرغم انتشار کتاب‌های خاطرات و گفت‌وگو با مبارزین هنوز کمبودهای جدی در این زمینه احساس می‌شود. هزاران زندانی شکنجه شده در سیاهچال‌های ساواک یا هزاران نفر از خانواده‌های شکنجه شدگان با دیدن این صحنه یک بار دیگر توسط شکنجه‌گران بدترین شکنجه‌های روحی را تحمل کردند.

اما پرسش این است که چه عواملی باعث شده است عناصر ساواک از به کارگیری کابل، صندلی آپولو، قپونی، آویزان کردن و ده‌ها نوع دیگر دفاع ‌کنند. فراستی در برابر چشمان هزاران زندانی دوران سیاه دیکتاتوری توضیح نداد که آویزان کردن آنها برای مدت طولانی به سقف شکنجه‌گاه، کوبیدن همزمان شلاق بر اندامشان، تحمل دستگاه آپولو و این‌که پاهایشان هر روز چند بار زیر فشار شلاق غرق به خون می‌شد، کشیدن اتوی داغ بر مهره‌های پشت بسیاری از آنها، به غل و زنجیر کشیدن بدن مجروح شکنجه شده آنها برای روزهای طولانی، تجاوز به زنان و دختران، شوک‌های الکتریکی کشنده، سوزندان مستمر پوست آنها با آتش سیگار و صدها شکنجه وحشیانه دیگری که در آن سال‌ها بر پیکر آنها اعمال شده است، چگونه بوده است. در این برنامه فراستی به گیره‌های پولادین دستگاه آپولو که چنان پوست و گوشت و استخوان ساق‌های پا را آسیب می‌رساند که پس از چند دهه هنوز بر پیکر زندانیان آثارش باقی است، اشاره‌ای نداشت.

برای هزاران مبارز فداکار، انقلابی آشتی ناپذیر، هزاران اسطوره مقاومت، هزاران نفر از جوانان این مرزوبوم که در طول هفته‌ها و ماه‌ها وحشیانه‌ترین شکنجه‌های دستگاه ساواک شاه را به جرم داشتن یک کتاب و یا اعلامیه، شرکت در یک جلسه، سرودن یک ترانه یا شعر سیاسی، نوشتن یک نمایشنامه، آشنایی با مبارزین و عضویت در گروه‌های سیاسی و ده‌ها بهانه دیگر، که گاه بی‌هیچ مدرک و شاهدی دستگیر شدند و بهترین لحظات دوران جوانی خود را در زندان‌های پهلوی گذارندند، هزاران انسانی که با تمامی وجود، مرگ را به بازی گرفته تا کلامی به نفع رژیم ستم شاهی و به زیان آرمان‌های انسانی خود و گروهشان بر زبان نیاورند و شکنجه و کشتار را در مقابل ایستادگی خود حقیر ساختند، این برنامه تلویزیونی غیرقابل تحمل بود. در این برنامه و در یک دروغ آشکار و مضحک، اکثریت مبارزین سیاسی متهم شدند که گویا همان ساعات نخست دستگیری، کل اسرار جنبش و یاران خود را تسلیم ساواک می‌کردند!

بحث برسر این است چرا شکنجه گران دیروز ساواک این گونه گستاخ شده‌اند که به خود اجازه می‌دهند، تا از اعمال شکنجه‌های وحشیانه خویش دفاع کنند. اعضای ساواک در آن دوران سیاه به ظاهر اقتدار مخوف‌ترین دستگاه اطلاعاتی به عنوان منفورترین سازمان اطلاعاتی، به دلیل حرفه جنایتکارانه خود و وحشت از مردم و مبارزین جرأت افشای هویت خود را نداشتند. در روزهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی، افشای بخشی از اقدامات ساواک دلیل کافی برای معرفی این دستگاه جهنمی شکنجه و کشتار بود. طاهره سجادی (از فعالان سیاسی و زندانیان سیاسی مسلمان در دوران ستم شاهی) بخشی از خاطرات زندان و شکنجه‌های خود را چنین توضیح می‌دهد: «... با همان چشم بسته شروع به بازجویی کردند. سعی می‌کردند محیط را وحشتناک‌تراز آنچه بود، نشان دهند. یکی فریاد می‌زد ببریدش زیرزمین، بطری بیارین و تهدیدات دیگر. من تصورم این بود که در یک زیر زمین قدیمی و نم‌دار و تاریک هستم و عده‌ای حیوانات وحشی انسان نما که سیلی می‌زنند، مو می‌کنند، کابل می‌زنند و فحش‌های رکیک می‌دهند، محاصره‌ام کردند وهمگی نعره می‌زدند. آنها تا صبح در حالی که چشمم بسته بود، از پله‌های زیادی بالا و پایینم بردند، اذیتم می‌کردند، من هم سعی می‌کردم با داد و فریادم آنها را ناراحت کنم. نزدیک به صبح بود که مرا پشت بند گذاشتند. منوچهری به نگهبان گفت: «نگذار بخوابد.» بالاخره بعد از دو روز، مرا به قسمتی از [زندان] کمیته [مشترک ضد خرابکاری] که عکاسی در آن قرار داشت، بردند. در گوشه‌ای از این محل بر روی یک تخت فلزی فنری، مرد برهنه‌ای از کمر به بالا را بسته بودند و بازجو چراغ الکلی لوله بلندی را در دست داشت که شعله آن را به زیر تخت می‌گرفت. با حرارت چراغ، فنر داغ می‌شد و بدن او را می‌سوزاند. قلبم فشرده شد، نمی‌دانم کی بود، به نظرم آمد صمدیه لباف است».(2)

وی در بخش دیگری از خاطراتش ادامه می‌دهد: «بازجوها با کابل به کف پاها می‌زدند، پا ورم می‌کرد و می‌شکافت، سپس آن را پانسمان می‌کردند و بعد بر روی همین زخم‌ها با لگد می‌کوبیدند، دوباره از زخم‌ها چرک و خون باز می‌شد که اغلب با تب همراه بود. زندانیانی که به علت زخم‌های عفونی، هفته‌ها از حمام کردن محروم بودند، در بعضی از سلول‌ها بیشتر سلول آقایان دچار شپش می‌شدند و مسئولین زندان هراز چندی، گلیم‌ها و پتوها را سم پاشی می‌کردند که البته بعد از سم پاشی گلیم‌های خیس را دوباره در سلول پهن می‌کردند. در هفته‌های اول متوجه شدم که در تمام سطح گردن و سینه‌ام زخم‌هایی به صورت کورک‌های درشت و دردناک زده که مسلماً بر اثر همین آلودگی هوا بود. البته در چنین شرایطی و آن بازجویی‌ها، این زخم‌ها نمی‌توانست اهمیتی داشته باشد، این بود که فقط همان یک بار متوجه آن شدم و دیگر نفهمیدم که زخم‌ها تا کی بود و کی از بین رفت. کمیته ساواک واقعاً جهنمی بود. من قبلاً چیزهای از آن شنیده بودم، ولی وقتی آنجا قرار گرفتم، دیدم واقعاً شدت فشار و سرکوب و وحشیگری ساواک بیان شدنی نیست و به اصلاح شنیدن کی بود مانند دیدن! در تراس‌های دایره‌ای جلوی اتاق‌های بازجویی، افرادی بی‌رمق که به نظر می‌رسید در حال احتضارند افتاده بودند، احتمالاً این‌ها را در آفتاب گذاشته بودند تا رمقی بگیرند. یکی از آنها جوان دانشجویی بود که بازجوها درباره او با هم صحبت می‌کردند. او به جرم داشتن یک کتاب، آن هم به اشتباه دستگیر شده بود. برای بازجوها، به هر قیمتی، گرفتن اطلاعات مهم بود. شبانه روز صدای خشک و خشن کابل‌ها بود که بر بدن و پاهای مبارزان فرود می‌آمد و فعالیت پانسمانچی که پاها را برای استقبال مجدد از کابل‌ها آماده می‌کردند و صدای نعره و عربده بازجوها که فحش می‌دادند ونعره می‌زدند، بگو، بگو... در کمیته مشترک ما به عینه می‌دیدیم که پایه‌های رژیم پهلوی بر روی این کابل‌ها و کابل به دست‌ها استوار است. از خود بازجوها بارها شنیدم که می‌گفتند تا ما هستیم امکان هیچ تغییری نیست، نه حکومت اسلامی نه سوسیالیستی و نه...»(3)

احمد احمد از دیگر مبارزان و زندانیان مسلمان دوران پهلوی بخشی از وحشیانه‌ترین شکنجه‌های خود را چنین نقل کرده است: «مرا پشت میزى که در وسط اتاق قرار داشت هل دادند. یکى از مأمورین دست خود را روى صندلى گذاشت. من متوجه منظور او نبودم. ناگهان صندلى را کشید. من تا به خود بیایم، از پشت سر و با ضرب زیاد به‌ زمین خوردم. تنها توانستم دستهایم را روى سرم بگذارم تا آسیبى نبیند. بلافاصله چهار نفر حاضر در اتاق، به‌طرز وحشیانه‌اى مرا زیر ضربات مشت و لگد خود گرفتند. کتک و ضرب و شتم آنها بى‌حد بود. آن‌قدر مرا زدند که در همان حال بى‌هوش شدم یا خوابم برد، چرا که دیگر چیزى از ضربات آنها احساس نمى‌کردم؛ ولى هنوز هاله کتک خوردن روى سرم سنگینى مى‌کرد. وقتى چشمهایم را باز کردم، دو نفر آمدند و زیر بغلم را گرفتند. مرا بلند کردند و دوباره روى صندلى نشاندند. حسابى درب و داغان شده و درد تمام وجودم را فرا گرفته بود، چشم‌ها و سر و صورتم مى‌سوخت. چشمم کبود و متورم شده بود. لحظاتى بعد بازجو آمد، مرا که هوشیار دید، گفت: «خُب، استراحت کردى، خستگى‌ات در رفت،... حالا مى‌توانیم با هم حرف بزنیم...».

«بلافاصله پس از نماز، آنها پاهایم را به تختى بسته و مجدداً شروع به زدن کردند، اما این بار متفاوت از پیش. آنها گاهى دست از کتک مى‌کشیدند و چند سوال مى‌کردند و من بى ربط و پرت و پلا جواب مى‌گفتم. آنها دوباره شروع مى‌کردند به زدن و این روال براى ساعتى طول کشید. نامه‌اى در دست آنها بود که من براى سعید محمدى فاتح نوشته بودم. جلادان درصدد بودند تا اعتراف بگیرند که این نامه را من نوشته‌ام. هرچه مرا زدند، شکنجه دادند و با کابل بربدنم شلاق نواختند، نپذیرفتم، فشار و کتک به‌حدى رسید که، دیگر پاهایم کاملاً باد کرده و بى‌حس شده بودند. اصلاً دیگر وجود پا را احساس نمى‌کردم.

حدود پانزده روز شدیدترین، خشن‌ترین و سبعانه‌ترین شکنجه‌ها بر من اعمال شد. روزهاى آخر آن‌قدر ناتوان شده بودم که به محض شروع شکنجه بى‌هوش مى‌شدم، ولى آنها با پاشیدن آب و شوک‌هاى مختلف مرا از آن حال بیرون مى‌آوردند. البته من با نخوردن غذا بى‌رمق شده بودم و این حالت در تسریع بى‌هوشى مؤثر بود. با وجود آن همه شکنجه، دنیاى بى‌هوشى، دنیاى زیبایى بود، زیرا که از همه دردها و آلام فارغ مى‌شدى. علاوه بر آن دیگر نیازى نبود که نگران اعتراف باشى. سلسله اعصاب من بر اثر آب‌هاى سردى که به رویم ریخته مى‌شد، بسیار صدمه دید و ضعیف شد. شکنجه‌ها ادامه یافت، تا این که دیگر از حالت یک انسان عادى خارج شدم، به طورى که گاهى که به هوش مى‌آمدم براى دقایقى پیوسته، داد و هوار مى‌کردم و به حاضرین در اتاق فحش مى‌دادم. کارد به استخوانم رسیده بود.

دیگر تحمل این وضع برایم غیرممکن بود. آرزو مى‌کردم در بین شکنجه و کتک، ضربه‌اى به گیجگاهم بخورد و از بین بروم. گاهى در تهاجم لفظى و کلامى قصد تحریک مأمورین را داشتم. مى‌خواستم که آنها تحریک شوند و مرا آن‌قدر بزنند تا بمیرم. اذیت و آزار مأمورین به حدى زیاد بود که اصلاً قابل بیان نیست. و شاید سبوعیت و وحشیگرى آنها در باور افراد نگنجد. با آن ظلم بى‌حد و شکنجه‌هاى بى‌شمار، براى آنها جاى تعجب بود که چطور توان این همه مقاومت را دارم. روزى هم منوچهرى (ازغندى) شکنجه‌گر معروف آمد و نگاهى به‌سر و وضع خونین، چرکین و متورم من کرد و گفت: «دیگر نزنیدش، ولش کنید.»

با دخالت منوچهرى اوضاع بدتر شد. آن روز هنگام شکنجه مأمورى را گذاشتند که مرا بیدار و هوشیار نگه دارد. حدود شش ساعت بیدار بودم. شکنجه‌هاى شدید روزهاى قبل، درد مفرط و خستگى فراوان بى‌اختیار مرا به خواب برد. هرچه سیلى و تازیانه به ‌سر و صورتم مى‌زدند، بى‌فایده بود. با هر ضربه تکانى مى‌خوردم و در همان لحظه دوباره به خواب مى‌رفتم. گاهى تازیانه‌اى بر زخم‌هایم نواخته مى‌شد و گاهى با مشت و لگد مى‌زدند و از این طرف اتاق به آن طرف پرتم مى‌کردند ولى من همچنان خواب آلوده بودم. چند روزى مرا بدون خواب نگهداشتند.»(4)

عزت شاهی نیز خاطره خود را از شکنجه‌های ساواک چنین به یاد می‌آورد: «در شب 19 ماه رمضان آمدند و دوباره مرا بردند. دو ـ سه بازجوی غریبه هم در اتاق بازجو بودند... آن شب من لخت و عور بودم. شمعی روشن کردند. پارافین ذوب شده چکه چکه روی بدنم می‌ریخت و می‌سوزاند و پوست را سوراخ می‌کرد. گاهی هم شعله آن را زیر بیضه‌ها می‌گرفتند و موها را آتش می‌زدند. با فندک روشن هم موهای بدن و ریشم را می‌سوزاندند. از سوزش درد به خود می‌پیچیدم، اما احساس خوشی به من می‌گفت آرام باش. دریایی از نور در برابر چشمانم بود و با ناخن‌گیر یکی یکی موها را می‌کندند و هی تکرار می‌کردند: امشب، شب آخر است. یک کمدی تراژدیک تمام به اجرا گذاشته بودند. پنبه آغشته به الکل را به دور انگشت شست پا می‌بستند و بعد آن را آتش می‌زدند. این پنبه شاید دو دقیقه دور انگشتم می‌سوخت. یا پنبه فتیله شده را درون نافم می‌گذاشتند و آتش می‌زدند. گاهی خاکستر سیگار را روی بدنم می‌ریختند».

وی ادامه می‌دهد: «کاری از دستم برنمی‌آمد جز داد زدن؛ از اعماق وجود فریاد می‌زدم، و این خود از شدت دردهایم می‌کاست. ضمناً شکنجه‌گران را هم ناراحت و عصبی می‌کرد. این درد برایم خوشایند بود. این درد توأم با راحتی روح و جان بود. من در این وضعیت غریب بودم. درد تاب و توانم را برده بود، اما دلم غرق در شادی و شعف بود. احساس وصل یار داشتم آنها اسم مرا «حیوان وحشی» گذاشته بودند. مرا لخت آویزان می‌کردند و گاهی بر آلت تناسلی‌ام شلاق می‌زدند، که بر اثر همین ضربات باد کرده بود.... وقتی دیدند جواب نمی‌گیرند به زیر آپولو بردند. همه بازجویان از اتاق خارج شدند. آپولو، صندلی دسته داری بود که کف آن بیش از حد پهن بود. وقتی روی آن نشستم، پاهایم از ساق بیرون از صندلی می‌‌ماند. دست‌ها را از مچ با مچ‌بند قالبی به روی دسته صندلی پیچ و مهره و سفت کردند. وقتی که پیچ‌ها را سفت می‌کردند قالب‌ها بر مچ و ساق پاهایم فرو می‌رفت و به اعصاب فشار می‌آورد. فشار بر دست چنان بود که هر لحظه فکر می‌کردم خون از محل ناخن‌های دستم بیرون خواهد جهید. درد این لحظات به واقع خیلی بدتر و شدیدتر از درد شلاق بود. دست بیشتر و بیشتر پرس می‌شد و تمام اعصابم از نوک پا تا فرق سرم تیر می‌کشید. به دست راست کم‌تر فشار می‌آوردند، زیرا بعد از پرس، دست باد می‌کرد و دیگر نمی‌شد با آن اعتراف نوشت. بعد از مهار شدن دست‌ها و پاها، کلاه کاسکت مخروطی شکل را که از بالا آویزان بود، بر سرم گذاشتند که تا زیر گلو می‌آمد. آن گاه به کف پاهایم شلاق زدند. وقتی از شدت درد فریاد می‌کشیدم، صدا در کلاه کاسکت می‌پیچید و گوشم را کر می‌کرد؛ نه می‌شد فریاد کشید و نعره زد و نه می‌شد درد ناشی از شلاق را تحمل کرد. هیچ منفذ و راه در رویی برای خروج صدا از کلاه کاسکت نبود و صدا در همان کلاه دفن می‌شد. گاهی شلاق را به کلاه می‌زدند، دنگ و دنگ صدا می‌کرد و سرم دوران می‌یافت و دچار گیجی و سردرد می‌شدم. عذاب آپولو، واقعی و خرد کننده بود...»(5)

 

_____________________________

1- احمد فراستی از سران عملیاتی اداره سوم ساواک (اداره امنیت داخلی).

2- «ماجرای بازجویی و شکنجه طاهره سجادی»، 15/11/1390، سایت خبری تبیان، http://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=196777.

3- همان.

4- خاطرات احمد احمد، به کوشش محسن کاظمی، سوره مهر، چاپ 17، 1393، صفحات 231 الی 236.

5- خاطرات عزت شاهی، به کوشش محسن کاظمی، سوره مهر، چاپ 21، 1393، صفحات 280 الی 284.



 
تعداد بازدید: 4997


نظر شما


27 مرداد 1394   21:19:31
فریدون.لعلی
باسلام.گزارش جامعی نیست درشروع گزارش نام احمدفراست و2تن دیگرازعمال ساواک قیداماتاپایان کزارش هویت 2تن دیگرنامعلوم ومشخص نیست علت دستگیری وتاریخ ومحل شکنجه؟درنهایت خدالعنت کندشکنجه گران ساواک وهرکسی که شیاد وفریبکارست.اخررسواشدندمجازات خداوندهم حتمیست.

15 مهر 1394   20:26:29
رضا
واکنش هفته نامه به برنامه پخش شده که در گزارش به آن اشاره شده است، اقدام مثبتی است
 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.