اسارت به روایت یکی از نخستین اسیرانی که مرداد 1369 به وطن بازگشتند
فقط آسمان را میدیدیم، اما...
افسر عراقی شهادت میداد که ما حتی در اسارت، یک جمهوری اسلامی راه انداختیم
پویا سمساریلر
22 مرداد 1394
26 مرداد 1369 روزی است که اولین گروه آزادگان دفاع مقدس پس از سالها اسارت در اردوگاهها و زندانهای رژیم بعثی عراق، با ورود به کشور به جمع خانوادههای خود بازگشتند. این روز یکی از خاطرهانگیزترین روزهای تاریخ انقلاب اسلامی است. زیرا شاهد حضور آزادمردانی بودیم که در راه عهد و پیمانشان مقاومت کردند. آنان توانستند در سالهای زجر و شکنجه و با وجود صدمههای روحی و جسمی که به آنها وارد شده بود عهد و پیمان خود را حفظ کنند و با بازگشت به ایران اسلامی و حضور در صحنههای مختلف اجتماعی، الگویی برای تمام ایرانیان باشند. به مناسبت این روز تاریخی مصاحبهای با یکی از آزادگان دفاع مقدس انجام شد. او با مهربانی و فروتنی به پرسشهای ما پاسخ داد.
ابتدا خودتان را برای خوانندگان ما معرفی کنید؟
غلامعلی قاسمی هستم. سال 1343 در حومه شهرستان دزفول به دنیا آمدم. در حال حاضر ساکن قم هستم. عضو هیات علمی دانشگاه قم هستم و علاوه بر تحصیلات حوزوی، در رشته حقوق بینالملل در مقطع دکترا فارغالتحصیل شدهام.
میخواهیم برویم به سالهای جنگ تحمیلی عراق علیه ایران؛ آن زمان چند سالتان بود؟
در شروع جنگ (پاییز سال 1359) من 16 ساله بودم که در جبهه کرخه در غرب دزفول، به عنوان بسیجی حضور پیدا کردم.
چرا تصمیم گرفتید به جبهه بروید؟
در سالهای 1359 و 60 برای یک جوان ایرانی نیاز به تأمل و تفکر نبود؛ چون کشور اسلامیمان در معرض تهاجم و حمله عراقیها قرار گرفته بود، همه جوانها اصرار بر رفتن به جبهه داشتند برای دفاع از ناموس و کشور عزیزمان.
نظر خانواده شما چه بود؟ مخالفتی نداشتند؟
خیر. خانواده مخالفتی نکردند. جوانهایی مثل من مخالفتی از جانب خانوادهشان نداشتند. در آن دوره هم مردان، هم زنان، هم جوانان و بویژه مادران ایرانی سهم ویژهای در اعزام جوانها به جبهه داشتند.
وظیفه و مسئولیت شما در جبهه چه بود؟
ما در پاییز 1359 در کرخه در غرب دزفول، نیروی پدافندی بودیم و چون دشمن تا نزدیک شهرستانهای اندیمشک و شوش آمده بود، ما به عنوان بسیجی در کنار نیروهای ارتش در مناطق پدافندی حضور داشتیم. بعد این نقش پررنگتر شد و در اسفند 1359 که اوایل جوانیام بود به جبهه خرمشهر رفتم؛ زمانی که خرمشهر در اشغال عراقیها بود. ما حدود 50 نفر بسیجی بودیم که به جبهه خرمشهر اعزام شدیم؛ از مسیر دزفول به بندر امام و از آنجا با لنج همراه با یک بلد محلی این تعداد جوان همه به دریا رفتیم و فردای آن روز به آبادان رسیدیم. از خرمشهر یک نوار باریکی سمت آبادان بود، با مناطقی مثل منطقه کوتشیخ و نیرو دریایی و غیره، که نیروهای ایرانی آنجا حضور داشتند و ما کنار شط (کنار رود کارون) خط دفاعی داشتیم. حدود 2 ماه آنجا بودیم یعنی نوروز 1360 من در جبهه خرمشهر بودم.
آقای قاسمی در کدام عملیات شما اسیر شدید؟ لطفاً برای ما توضیح دهید؟
بعد از خرمشهر من در عملیات فتحالمبین شرکت کردم. در عملیات پدافندی بعد از عملیات محرم در منطقه شرهانی شرکت کردم و در عملیات والفجر مقدماتی در سال 1361 در منطقه شمال فکه روبهروی استان الاماره عراق در وهلة اول مجروح شدم و بهمن سال 1361 در همان عملیات اسیر شدم.
زمانی که متوجه شدید در مقابل بعثیها راه نجات ندارید، چه حالی داشتید؟
من صبح همان روز عملیات مجروح شدم. وقتی مجروح شدم شهادتین را هم گفتم و فکر میکردم شهید میشوم و تا ساعت 3 بعدازظهر همان روز با اینکه بیشترمان مجروح بودیم باز هم مقاومت کردیم. وقتی در حدود ساعت 3 بعدازظهر از همه طرف محاصره شدیم، از آنجا یک دوره زندگی جدیدمان شروع شد. در نگاه و لحظة اول انسان در بهت و حیرت و یک حالت شوک است و اگر بخواهم بگویم که هیچ حالتی در من به وجود نیامد واقعیت ندارد. البته حس اول این بود که احتمالاً این واقعیت وجود ندارد، بعد از مدتی قبول کردم که اسیر شدهام.
شما را با همان حالت مصدومیت به اردوگاه بردند؟
بله، غروب همان روز با دست بسته، با ماشین به سمت الاماره رفتیم. نماز خواندم. اولین شب را در همانجا در یک مدرسه گذراندیم. رفتار آنها در خط اول بد نبود. ولی وقتی به خط بعدی منتقلمان کردند توهین و ضرب و شتم شروع شد.
برای نسل ما [مصاحبه کننده] که در آن زمان هنوز متولد نشده بودیم، لطفاً فضای آنجا توضیح دهید؟
در بغداد در یک سولهای که گنجایش 200 نفر را داشت بیش از 500 ـ 600 نفر را جا داده بودند. هیچ منفذی برای تبادل هوا وجود نداشت جز یک در کوچک. از روزی که وارد دژبانی عراق شدیم 4 روز، این جمعیت بدون غذا و آب و هیچ امکانات بهداشتی در مکان، این وضعیت را تحمل کردند. روز چهارم از صبح تا غروب و با ماشین نظامی، ما را دست بسته در خیابانهای بغداد دور گرداندند. عصر روز چهارم به ما گفتند هر کس نوبتی بیاید یک پیام برای رادیو فارسی عراق بدهد که خانوادههایتان از وضعیت شما مطلع شوند. بعد از آن پیام به ما اجازه دادند تا به یک محوطه رفته و بعد از چهار روز فقط یک لیوان آب نوشیده و از سرویس بهداشتی استفاده کنیم. در آن پیام هم اصرار داشتند ما در مورد جنگ علیه رهبران جمهوری اسلامی و موازین ایران اسلامی حرف بزنیم که البته هیچ کدام حاضر به همکاری با آنان نشدیم. بعد از 5 روز ما را به اردوگاه موصل بردند. در موصل 4 تا اردوگاه وجود داشت. ما بعد از آزادی پشت این اردوگاه را دیدیم که دو طبقه بلند به صورت قلعه بود. ما به هیچوجه بیرون را نمیدیدیم و فقط تا روزهای آخر اسارت آسمان را میدیدیم.
آن زمان که مخالف میل عراقیها مصاحبه کردید رفتار آنها چگونه بود؟
چون جمعیت ما زیاد بود و آنها اصرار به مصاحبه داشتند معمولاً با مقاومت دستهجمعی نمیتوانستند کاری کنند. شهادت میدهم در مقایسه با شدت خشونت و دژخیمی عراقیها، مقاومت اسرای ایرانی بینظیر بود. تا حدی که تا آخر اسارت هیچ فرصتی برای تبلیغات به عراقیها ندادیم.
صلیب سرخ در آن زمان برای شما کاری انجام داد؟
بله. در عملیات والفجر مقدماتی، چون خود عملیات به نوعی به اهدافش نرسیده بود و عراقیها احساس پیروزی میکردند لذا همان اوایل به نمایندگان صلیب سرخ اجازه ورود دادند. ثبتنام کردند و کارت و شماره اسارت دادند. ما جزو گروههایی بودیم که صلیب سرخ از همان اول از ما بازدید کرد.
وقتی واقعیت را به نمایندگان صلیب سرخ میگفتید آیا تأثیری روی رفتار عراقیها داشت؟
صلیب سرخیها توان و امکاناتشان محدود بود. نمیتوانستند به عراقیها دستور دهند. آنها سازمان عامالمنفعه هستند که جنبه بشردوستانه دارد. گاهی حرفهای ما را که منتقل میکردند وضع ما بدتر میشد و با ما لجبازی میکردند. ما تجربه کرده بودیم که چگونه باید حرف بزنیم اما در کل حضور آنها در اردوگاه یک واقعیت مثبت برای اسرا بود.
چند سال اسیر بودید؟
حدود 8 سال.
شما فصول زیادی از سال را در اسارت تجربه کردید. در سرما زمستان و گرمای تابستان امکانات آنجا چگونه بود؟
زمستان مشکلتر بود. معمولاً برای داشتن آب گرم مشکل داشتیم. آن هم برای آسایشگاه 200 نفری. مثلاً فقط 2 دوش حمام وجود داشت که باید با هم هماهنگ شده و نوبتی دوش میگرفتیم. به این خاطر ناچار بودیم که از روشهای زیرزمینی و مشخصی استفاده کنیم. از طریق ابتکارات بچههای ایرانی المنت و فلزی را مخفیانه در سطل آب قرار دهیم تا بتوانیم آب گرم داشته باشیم که باز هم وقتی عراقیها متوجه میشدند گرفتاریهای خود را داشتیم. از ساعت 3 بعدازظهر تا فردا 8 صبح هیچکدام نمیتوانستیم بیرون بیاییم و در داخل آسایشگاه امکانات بهداشتی وجود نداشت. فصل تابستان و گرما باعث به وجود آمدن بیماریها میشد و یا اگر در شب کسی مریض میشد امکان باز کردن در تا صبح وجود نداشت. در یکی از این شبها یکی از اسیران که اهل آبادان بود دچار ناراحتی قلبی شد. هرچه بچهها سر و صدا کردند که شاید در را باز کنند، عراقیها اعتنا نمیکردند. غیر از بهداشت معضل دیگر مسئله تغذیه بود. ما تا آخر اسارت هیچ زمان سهمیه شام نداشتیم. فقط یک وعده غذایی آن هم در ظهر داشتیم. ما به مرور تجربه پیدا کردیم تا کمی از سهمیه غذایی ناهار را برای شام و صبحانه نگه داریم.
چه غذاهایی به شما داده میشد؟
به پیشنهاد خودمان غذاهای خشک را ترجیح میدادیم. برنج خشک با گوشتهای منجمد و سردخانهای از غذاهای مرسوم ما بود در این 8 سال. از همة اینها مهمتر محرومیت اسیر بود که این برای دیگران به صورت شنونده، قابل درک نیست. به این معنا که اسیر دستش به هیچ نقطة اتکایی از عالم و بیرون نمیرسد. ما هیچ خبر معتبری نداشتیم. شاید یک یا دو اردوگاه بود که مخفیانه رادیو داشتند. لذا ما هیچ اطلاعی از آینده خود و کشورمان نداشتیم. یک زمانی صدای رادیوی عراق را باز میگذاشتند که خبر را به عربی میگفت و ما متوجه میشدیم. یکی از کارهای من این بود که برای بچهها اخبار جمع میکردم. آنها را کنترل کرده تا بتوانم از لابهلای آنها خبری درست دربیاورم. عراقیها یک روزنامه انگلیسی یا عربی میآوردند که در طول 20 یا 30 روز آنها را جمع میکردم و به تحلیل آنها میپرداختم تا به خبرهایی تبدیل شود. از هر آسایشگاه یک نفر را صدا میزدم. آن اخبار را برایشان میخواندم و آنها مینوشتند تا شب برای بقیه بازگو کنند. برای نوشتن نه کاغذ داشتیم نه قلم. قلم را از صلیب سرخ میگرفتیم و مخفی میکردیم. برای کاغذ هم کارتن یا پاکت پودر شستوشو (تاید) را در تشت پر از آب خیس کرده ورق ورق میکردیم و به دیوار میچسباندیم تا خشک شود. همة اخبار را از این طریق مخفیانه به گوش یکدیگر میرساندیم تا این کار شاید کمی بیخبری را جبران کند. بنابراین اگر از من بپرسید بزرگترین درد یک اسیر چیست؟ میگویم بیخبری، نگرانی نسبت به آینده و یأس. بنابراین وقتی شما میگویید فصول مختلف چگونه بود؟ باید بگویم روزهایی که هوا ابری بود و شبهایی که هیچ نوری نداشتیم. خیلی سخت میگذشت آن هم 8 سال. یک اسیر جایش ثابت است. در همان اتاق با آن ابعادی که خدمتتان عرض کردم. افراد ثابتی با هم روبهرو هستند؛ افراد جوان، پیر، روستایی، شهری. بعضیها حوصلهشان سر میرفت و نسبت به آینده نامعلومی که داشتند مأیوس میشدند و ممکن بود بین این افراد اختلاف و دعوا پیش بیاید که کاملاً طبیعی است. کلاً افسردگی در زمستان بیشتر بود.
آقای قاسمی از اتحاد و یکپارچگی که بین اسیران وجود داشت برایمان بگویید؟
در این فضا باز هم اسیر ایرانی روحیه خوبی داشت. مثلاً رئیس هیات صلیب سرخ که از اردوگاه بازدید میکرد، میگفت: «من در تعجبم، وقتی وارد اردوگاه میشدم بچههای ایرانی چقدر سریع راه میروند، این سرعت راه رفتن نشانه نشاط است.» حالا این حرفها را زمانی میزد که قطعنامه را هم هر دو طرف پذیرفته بودند؛ یعنی در حالت نه جنگ و نه صلح، یا زمانی که فرضاً تیم فوتبال ایران و تیم فوتبال عراق بازی میکردند. اما اسیر همچنان آنجا بود. آنها تعجب میکردند که علت این همه نشاط و شادابی چیست؟ که برمیگشت به ایمان و تفکر بچهها. اسیر ایرانی مقاومت در اسارت را به عنوان یک وظیفه اعتقادی و دینی تلقی میکرد، اگر اسیری هم بود که در این بُعد ضعیف بود، او هم استقامت در اسارت را به عنوان وظیفه ملی تلقی میکرد که نباید موضعی بگیرم که مسئولین ایران در تصمیمگیریهایشان در مورد جنگ ضعیف شوند و فکر کنند ما اینجا مشکل داریم که داشتیم، اما اعتراضی نمیکردیم. افسر عراقی هم شهادت میداد و گاهی عصبانی میشد که شماها اینجا یک جمهوری اسلامی راه انداختید. من تحلیلی دارم که در چند سخنرانی آن را گفتم و اینکه عامل روحیه بالای بچهها چند چیز بود و از جمله آنها: اعتماد کامل به رهبر و مسئولین کشور. شما باورتان میشود که این اواخر اسارت، افسر عراقی به ما بگوید که میتوانید برای زیارت به کربلا بروید، ما اکثراً قبول نکردیم و گفتیم میخواهید تبلیغات کنید، از ما عکس و فیلم بگیرید و علیه دولت جمهوری اسلامی ایران استفاده کنید. حتی سرگرد عراقی التماس میکرد و میگفت: «این فرمان سیدالرئیس صدام است، اگر نروید برای ما مشکل درست میکنید.» در اردوگاه موصل 2 ما از آنها خواستیم تعهد بدهند که تبلیغاتی به نفع خودشان درست نکنند. وقتی مطمئن شدیم رفتیم به زیارت. این استقامت اسیر ایرانی را نشان میدهد. بخش دیگر هم بحث معنوی است، یعنی دعا، توسل و ذکر. وقتی اسیر دلتنگ میشد و کم میآورد شروع به ذکر گفتن میکرد. دعای ندبه میخواند و نام امام زمان(عج) و ائمه(ع) مطرح میشد. انگار دوباره احیا میشد. عراقیها وقتی اتحاد ما را در نماز خواندن میدیدند به تمسخر و کینه میگفتند: «شما مجوس هستید. در زمان شاه نماز نخواندید، حالا قضای نمازهایتان را به جا میآورید!» این حرف خیلی برای اسرا سنگین بود. اما غیر از این دو نکته یک رکن اساسی وجود داشت که آن دو رکن را تقویت میکرد و آن رحمت و عطوفت بین اسرا بود. آن بود که دلها را آرام میکرد. اسیر ایرانی، حفظ روحیة اسیر کنار دست خودش را فارغ از حتی اعتقادات، وظیفه خودش میدانست که باید در آن شرایط مراقب روحیة دیگر اسرا باشد تا اگر ناامید است به دیگری امید دهد. ما در اردوگاه همه جور آدم با هر سنی داشتیم. مثلاً نمیگذاشتیم مسنترها کار و نظافت کنند. احترام بین ما موج میزد. اگر میدیدیم که یک نفر بیحوصله و یا ضعیف شده با و شوخی و بازی میکردیم تا از آن حال و هوا بیرون بیاید. شما نسل جوان باید این سه نکته را در نظر بگیرید: مقاومت در برابر دشمن، معنویت، محبت و خدمت؛ این محبت و خدمت دوتای دیگر را هدایت میکند.
در زمان اسارت، برای مراسمهای دینی ـ مذهبی، مثل عاشورا اجازه عزاداری داشتید؟
ممنوع بود؛ مخصوصاً در ماه محرم. ولی همیشه ما مخفیانه کار خودمان را انجام میدهیم. یادم میآید محرم سال 1362 که هجده یا نوزده ساله بودم، شب هشتم محرم برنامه اجرا میکردیم و یکی از بچهها هم نوحهخوانی میکرد که یک دفعه عراقیها ریختند و نصف آسایشگاه را زندان در زندان کردند و کلی ما را شکنجه دادند. بعد در همان آسایشگاه، روز یازدهم محرم یک فیلم نامناسب و مستهجن با پروژکتور برایمان پخش کردند و مجبورمان کردند که نگاه کنیم. مدتی که گذشت بچههایی که جوان بودند شروع به ذکر گفتن کردند. میگفتند یا اباعبدالله و زیارت عاشورا را خواندند. در یک آن متحداً یا حسین(ع) گفتیم و آنجا را به هم ریختیم. وقتی دیدند 200 نفر با هم این کار را کردند نتوانستند دیگر کاری انجام دهند. یعنی مناسب نمیدیدند که با جمعیت روبهرو شوند. اما از فردای آن شب به ترتیب شناسایی کرده تا منبع اصلی را پیدا کنند و او را شکنجه کنند. یکی از دوستان به نام مهدی دهقان صدای خوشی داشت. با ایشان زیارت عاشورا میخواندیم.
آیا بین این 200 نفر اسرا جاسوسی بود که گرایش به عراقیها داشته باشد؟
در آسایشگاه ما خیر. ولی در اردوگاه به صورت انگشتشمار بودند. به دلیل مسائل یأس و ناامیدی، از طرف عراقیها تطمیع میشدند؛ مثلاً با یک سیگار، طرف با عراقی همکاری میکرد.
در مجموع روز و شب شما چگونه سپری میشد؟ چه فعالیتهایی داشتید؟
اسیر باید خودش را سرگرم کند. ما معمولاً صبح که بیدار میشدیم بعد از نماز یک ساعتی را در محوطه آزاد بودیم. معمولاً یک بخشی از کارمان کارهای شخصی مانند نظافت و شستوشوی آسایشگاه و خودمان بود. یکی از کارهای مهم ما قدم زدن در محوطه بود. چون یک اسیر به سلامت جسمی نیاز داشت. مهمتر از همه این که هر کس هر چیزی که بلد بود به دیگری آموزش میداد. همه مثل شبکهای مشغول بودند. جریان سوادآموزی قوی بود. روی همان ورقهایی که اول گفتوگو عرض کردم شروع به آموزش میکردیم. کتابهایی را هم صلیب سرخ از طریق جمعیت هلال احمر ایران برایمان میآورد، مثلاً یک جلد نهجالبلاغه یا مفاتیح و خودم همان اول صبح آموزش تاریخ معاصر داشتم. زبان عربی و تاریخ اسلام را هم آموزش میدادم. این آموزش را معمولاً به 2 یا 3 نفر میدادم و آنها به بقیه انتقال میدادند. من چون در قم طلبه حوزه علمیه بودم، زبان عربیام روان بود.
شما از روحیه و امیدی که بین اسرا حاکم بود گفتید، عراقیها برای تضعیف روحیه چه میکردند؟ آیا اخبار را وارونه به شما میگفتند؟
عراقیها یک شگرد داشتند، آن هم این که ما را در بیخبری میگذاشتند. گاهی هم رادیو فارسی خودشان را باز میکردند و خبرهای دروغ به ما میگفتند. تلویزیون میآوردند و بچهها را جمع میکردند و حرفهای دروغ میزدند، اما همه اینها بیثمر بود.
آیا شما در آن فضا و شرایط سخت، زیر شکنجههای طاقتفرسا فکرش را میکردید که روزی به وطن برگردید؟
حقیقتش این است که با توجه به واقعیتهای موجود اسارت، خیر. هنوز هم مردم شدت خشونت صدام را نمیشناسند. حتی نگهبانان به صراحت میگفتند ما نمیگذاریم شما سالم به ایران برگردید. اما از جنبه معنوی و توکل به خدا، این امید بود. با حمله صدام به کویت اسباب این پیروزی را خدا مهیا کرد.
وقتی خبر آزادی را شنیدید چه حسی داشتید؟
درست یادم است، با دو نفر حرف میزدم که بین آنها کدورتی ایجاد شده بود که بلندگوی آسایشگاه و رادیو عربی شروع به خواندن نامه صدام کرد به رئیسجمهور وقت ایران؛ در آن نامه تمام شرایط ایران را پذیرفته بود و بعد هم خبر آزادی اسرا را به ترتیب از 2 روز بعد اعلام کردند و سربازان عراقی هم پایکوبی میکردند، چون آنها به گونهای اسیر بودند. ما نماز ظهر و نماز شکر را 1600 نفره بجا آوردیم که عزتمندانه به وطن برمیگردیم.
چه سالی وارد ایران شدید؟ از حس و حالتان برایمان بگویید؟
مرداد 1369 برگشتیم. حس وصفناپذیری داشتیم. شادی ما و مردم ایران، یک شادی واقعی بود. همه به خیابانها ریخته بودند و پایکوبی میکردند. وقتی وارد خاک ایران شدیم از شدت خوشحالی خاک وطن را سجده کردیم.
اولین جایی که رفتید کجا بود؟
ما به پادگان اللهاکبر در کرمانشاه آمدیم. 2 روز حالت قرنطینه بودیم. سپس به اهواز آمدیم. اولین گروهی که وارد خاک وطن شدیم ما بودیم. یعنی من جزو اولین نفرها و اولین گروه وارد خاک ایران شدم.
چه سالی ازدواج کردید و چند فرزند دارید؟
سال 1370 ازدواج کردم. 2 فرزند پسر دارم. پسر بزرگم دانشجوی سال چهارم رشته پزشکی است که با رتبه بسیار خوبی در دانشگاه تهران قبول شد. پسر دومم سال سوم دبیرستان است که برای کنکور آماده میشود. همسرم هم دانشجوی دکتراست که در دانشگاه قم به تحصیل مشغول است. خانواده ما، وقتی خانه هستند، هر یک در حال مطالعه هستند؛ مثل کتابخانه (با خنده) و آشنایی من با همسرم از طریق برادر او بود که از دوستان دوران جبهه و جنگ با هم رفاقت داشتیم و خود او هم جانباز است.
اگر به دوران اسارت برگردیم، کاری کرده بودید که به اصطلاح خودمان عراقیها را سرکار گذاشته باشید؟
(با خنده) ما زیاد سر به سر عراقیها میگذاشتیم. بچهها با آن امکانات اسارت یک ضریح درست کرده بودند برای عزاداریشان با حجم 1 متر. آن را در یک اتاقی که نگهبان عراقی آنجا بود پنهان کردیم. سرباز عراقی وقتی آن را دید فرمانده اردوگاه را صدا کرد و با عصبانیت از ما میخواست که بگوییم این چیست؟ تا خواستند ما را شکنجه کنند یکی از دوستان که اهل جنوب خراسان بود لحظهای فکر کرد و گفت: «این ضریح ابوالفضل عباس(ع) است.» عراقیها از حضرت عباس(ع) میترسیدند و گفت: «اگر لو بدهی حضرت عباس(ع) نفرینت میکند.» سرباز عراقی ترسید و چیزی نگفت.
نهم دی 1385 برای ما ایرانیها روز خاصی است. روزی که صدام دیکتاتور اعدام شد. وقتی این خبر را شنیدید چه احساسی پیدا کردید؟
هم از سقوط دولت صدام و هم از اعدامش خوشحالی وصفناپذیری داشتم. درک ما خیلی بیشتر از غیر اسرا است. خشونتش به حدی بود که در اردوگاه عکسش را نصب نمیکردند. علت را جویا شدیم. گروهبانشان گفت ما میترسیم عکسی از او بگذاریم و شما آن را بشکنید و آن وقت برایمان مشکل درست شود. ظلمش فقط برای ما ایرانیها نبود. حتی به خود عراقیها و شیعیان هم رحم نمیکرد. انسانهای بیگناه را تکهتکه میکرد. علما و مرحوم آیتالله سید محمد باقر صدر و خیلیهای دیگر را او به شهادت رساند.
دوران جنگ و اسارت برای شما چه پیامی داشت و بر روی زندگی حال شما چه تأثیری داشت؟
پیام خودساختگی، استقامت، امید به آینده، استمرار در صبر؛ من با هیچ چیزی این تجربیات را عوض نمیکنم. آن را بزرگترین حادثه زندگی خودم میدانم که بیشترین برکات و تأثیرات مثبت را برایم داشته است.
تفاوت نسل ما با نسل شما در چیست؟
تفاوت در زمینه کار است؛ ما در یک بستر مناسب برای ایثارگری قرار گرفتیم. حالا نسل امروز ممکن است آن شرایط را نداشته باشد اما نباید فکر کنیم نسل امروز ضعیفتر است. نسل امروز هم ارزشهای خودش را دارد. مخصوصاً وقتی در دانشگاه تدریس میکنم نسلهای جوان را میبینم که جنبوجوش دارند خوشحال میشوم، امیدوارم از همین اندوختهای که وجود دارد نهایت استفاده را ببرند.
آیا در دانشگاه برای دانشجویان هم خاطراتتان را تعریف میکنید؟
با این تفسیر و جزییات خیر. ولی سعی میکنم در حد توان با رفتارم پیامهای آنها را نشان دهم و کمکشان کنم. البته گاهی خودشان اصرار دارند که از خاطراتم برایشان بگویم، چون برایشان جذاب است.
چه انتظاری از مردم دارید؟
به عنوان یک ایثارگر، نه از مردم و نه از نظام انتظاری ندارم. بلکه تا حیات هست و زنده هستم امیدوارم بتوانم درست زندگی کنم و مایه خوشبینی مردم به دین و اهل بیت(ع) و انقلاب باشم. مردم همیشه ما را مورد لطف خودشان قرار میدهند.
آقای دکتر، چند کلمه میگویم، اولین فکر و جوابی که به ذهنتان آمد لطفاً بگویید؟
ـ صدام = خشونت
ـ امید = سرمایه زندگی
ـ اسارت = محرومیت و استقامت
ـ 26 مرداد = آزادی
ـ غلامعلی قاسمی = ...
[مصاحبهکننده: هرچه اصرار کردم چیزی درباره خودشان نگفتند، قضاوت درباره او را به شما خوانندگان میسپارم.]
تعداد بازدید: 4700