خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (17)

به کوشش: حمید قزوینی


خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (۱۷)
به کوشش: حمید قزوینی 
انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر (وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)
دفتـرادبیات انقلاب اسلامی 
نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


به كنار جاده آمدم .(76) يك اطاقك چاه آب را در همان نزديكي ديدم. تصميم گرفتم وارد آن شوم و تا صبح همان‌جا صبر كنم. به‌دليل حكومت نظامي ممكن بود دستگيرم كنند.(77)  ضمن اينكه آنجا گرم هم مي‌شدم. وقتي به اطاقك رسيدم ديدم در و پنجره‌اش قفل است و باز نمي‌شود. به‌ناچار كنار ديوار چاه نشستم، هم خسته بودم و هم هوا خيلي سرد بود. از ساعت حدود 10 شب حركت كرده بودم و الان نزديك صبح بود. به‌ناچار سعي كردم با حركات ورزشي خودم را گرم نگه دارم.
ورود به شهر مشهد
درحالي‌كه منتظر بودم تا هوا روشن شود، هر چند دقيقه صداي تردد بعضي از خودروها موجب نگراني‌ام مي‌شد. به‌تدريج هوا درحال روشن شدن بود كه نمازم را خواندم و آماده حركت شدم. خورشيد كه طلوع كرد به كنار جاده آمدم و دستم را براي ماشينهاي درحال عبور بلند كردم. يك پيكان با تنها سرنشين آن كه راننده‌اش بود نزديك شد و به درخواست من ايستاد. راننده پرسيد كجا؟ گفتم:‌ «مي‌خواهم به حرم امام رضا(ع) بروم» گفت: «من كه آنجا نمي‌روم ولي اگر بخواهي تا ميدان فردوسي شما را مي‌رسانم.» پذيرفتم و سوار شدم.
من ميدان فردوسي را درست نمي‌شناختم. پس از دقايقي راننده مرا در ميدان فردوسي پياده كرد. آنجا وسيله نقليه پيدا مي‌شد. ابتدا براي زيارت به حرم امام رضا(ع) رفتم.
بعد از زيارت تصميم گرفتم به منزل آقاي عليرضا چايچي(78)  بروم.
وقتي رسيدم ديدم دارند صبحانه مي‌خورند. حال و احوال كرديم و داستان را براي آنها گفتم و از آنها خواستم كه هرچه سريع‌تر من را مخفي كنند.
مي‌دانستم كه همين امروز صبح اعلام مي‌شود كه فلاني نيست و فرار كرده است و مأموران به‌دنبال من خواهند گشت. اگر موضوع هم امروز مخفي مي‌ماند يكي دو روز بعد روشن مي‌شد. من برايشان لقمه مهمي بودم. يقيناً آنها به سراغ من مي‌آمدند و اولين جا منزل ‌آقاي چايچي بود. آقاي چايچي باخونسردي گفت: «حالا صبحانه را بخور مسئله‌اي نيست یک فكري مي‌كنيم.» من شروع كردم به صبحانه خوردن،‌ ولي او رفت كه راه‌هاي فرار را بررسي كند.
حياط خلوت را نگاه كرد، ايوان پشت‌بام را ديد، نردبان را پيدا كرد و

خلاصه به‌دنبال اين بود كه اگر حادثه‌اي پيش آمد من بتوانم فرار كنم. لذا دنبال وسيله فرار براي من بود. بعد از دقايقي خودش هم آمد و صبحانه‌اش را خورد.
به آقاي چايچي گفتم: «به‌هرحال من بايد از منزل بيرون بروم چون منزل شما امن نيست. الان صبح است اگر امروز نفهمند فردا مي‌فهمند كه من فرار كرده‌ام.»
پرسيد: «چه‌كار كنيم؟» گفتم: «به‌نظر من برويم منزل يكي ديگر از اقوام.»
فكر كرديم، به خانه دخترخاله‌ام «آسیه خانم» در منطقه محمدآباد در حاشيه شهر مشهد برويم.(79)
كسي نمي‌دانست كه يكي از اقوام نزديك من آنجاست. لذا سريع سوار ماشين شديم و حركت كرديم. دخترخاله‌ام و شوهرش «علی آقا» به‌محض ديدن من خوشحال شده و از من استقبال كردند. باوجود آنكه مي‌دانست زنداني فراري هستم مرا در خانه‌اش پناه داد و من در آنجا ماندگار شدم. آقاي چايچي بعضي روزها سري به آنجا مي‌زد. بعد از مدتي به ‌آقاي چايچي گفتم: «احساس مي‌كنم اينجا هم امن نيست لذا به دوستان و نيروهاي انقلابي اطلاع بدهيد كه ادامه اين وضعيت مناسب نيست.» او بعد از لحظاتي گفت: «من مي‌روم منزل آيت‌الله مرعشي(80)  و مي‌گويم كه تو اينجا هستي.»
وي رفت و پس از مدتي آمد و گفت: «بلندشو كار درست شد! بلافاصله من را به منزل آيت‌الله مرعشي برد. بيشتر حاضرين در منزل‌ آن مرحوم كه جوان هم بودند استقبال خوبي از من كردند. البته نگران بودم مبادا افراد نفوذي در آن جمع باشد، كه آقاي چايچي به من اطمينان داد اينجا همه خودي هستند و نگران نباشم. او تأكيد كرد كه عوامل رژيم جرأت، نمي‌كنند به اينجا بيايند.
بعد از لحظاتي من و‌ آقاي چايچي را به داخل اتاق راهنمايي كردند.
با ورود به اتاق، كنار آيت‌الله مرعشي نشستيم. بعد از حدود 2ساعت يكي از همان جوانها آمد و گفت: «من محمد بيك‌زاده هستم، آقاي حافظ‌نيا همراه من بياييد.» جوان پرتحرك و فعالي بود.(81)  از او پرسيدم: «كجا؟» گفت: فعلاً برويم.»
دوباره پرسيدم: «آخر كجا برويم؟» گفت: «برويم خانه ما» او مرا مخفيانه به خانة خودش برد.
آقاي بيك‌زاده با مادرش در يك خانة اجاره‌اي در خيابان خواجه‌ربيع مشهد زندگي مي‌كرد. صاحبخانه‌شان آذربايجاني بود و آدم خوبي ‌به‌نظر مي‌رسيد.
خلاصه در خانه آنها مخفي شدم. مادرش هم زن آگاه و مبارزي(82)  بود درعين حال يك اسلحه به من دادند كه اگر حادثه‌اي رخ داد بتوانم از خودم دفاع كنم. بعدها متوجه شدم كه اين خانه قبلاً يك بار مورد بازرسي پليس و نيروهاي امنيتي قرار گرفته و شيء مشكوك هم پيدا نشده است. جالب اين است كه دو قبضه اسلحه بزرگ در اين خانه موجود بوده كه دختر صاحبخانه آنها را زير چادرش مخفي مي‌كند و وسط حياط مي‌ايستد، پليس هم خانه را بازرسي مي‌كند و اثري از اين سلاحها نمي‌يابد.(83)


 ۷۶. اين محل الان در داخل شهر مشهد قرار دارد.
 ۷۷. آن روز مصادف بود با 27/10/57 و هنوز رژيم اقتدار نظامي و امنيتي خود را به‌ظاهر حفظ كرده بود.
 ۷۸. باجناق كنوني و همسردخترعمويم.
 ۷۹. آن زمان اين منطقه حالت روستايي داشت اما الان جزء شهر مشهد شده است.
 ۸۰. در آن زمان منزل آيت‌الله شيرازي و آيت‌الله مرعشي از كانونهاي تجمع نيروهاي انقلابي و مردمي بود. درحقيقت خانه‌هاي آن دو بزرگوار كانونهاي اصلي انقلاب به‌شمار مي‌آمد كه در نزديكي‌ حرم مطهر هم واقع بود.
 ۸۱. محمد بيك‌زاده از دانشجويان فعال دانش‌سراي تربيت‌معلم مشهد و از اعضاي انقلابي و مبارز و عضو گروه‌هاي فعال مرتبط با طرح مراقبت از ساواكيها بود. با نيروهاي انقلابي همكاري داشت. او بعد از انقلاب به تهران آمد و در قوة قضائیه با شهيد بهشتي همكاري كرد، و بعد وارد ‌آموزش و پرورش شد. مدتي هم رياست آموزش و پرورش منطقه 18 تهران را به‌عهده گرفت. در برخي مراكز ديگر هم فعال بود و بالاخره به صدا و سيما رفت و در كار ساخت سريالهاي تلويزيوني فعال شد. وي تهيه كنندة سريال معروف امام علي(ع) است.»
 ۸۲. ايشان در تظاهرات مردمي شهر مشهد فعال بود. متأسفانه اكنون از دنيا رفته است خداوند قرين رحمت بداردش.
 ۸۳. همين دخترخانم بعدها با آقاي بيك‌زاده ازدواج كرد.



 
تعداد بازدید: 4381


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 93

یک‌بار از دور یک جیپ ارتشی آواره در جاده اهواز ـ آبادان نمایان شد آن را متوقف کردیم. سرنشینان آن سه نفر سرباز و سه نفر شخصی بودند. دو نفر از سربازها پایین آمدند و از ما پرسیدند «شما کی هستید و چرا جلوی ما را گرفته‌اید؟» وقتی متوجه شدند که ما عراقی هستیم و تا اینجا آمده‌ایم بهت‌زده به هم نگاه کردند. به آنها دستور دادیم به آن طرف جاده بروند تا ماشین بیاید و آنها را به بصره ببرد.