خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (14)

به کوشش: حمید قزوینی


خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (۱۴)
به کوشش: حمید قزوینی 
انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر (وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)
دفتـرادبیات انقلاب اسلامی 
نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


ظاهراً ديگر از ممنوع‌الملاقات بودن درآمده بودم. من هم نمي‌دانستم چه كسي به ملاقات من آمده است؟ براي اولين بار بود. رفتم پشت اتاق ملاقات كه شيشه‌هاي بزرگ و بسته‌اي داشت و با گوشي در آنجا صحبت مي‌كردند. ديدم آقاي عليرضا چايچي همان رفيق سابق كه بعدها باجناق من شد به ملاقاتم آمده است. تعجب كردم. گفتم چه جرئتي كرده و آمده است به ملاقات. اصلاً فكر مي‌كردم هيچ كس جرئت ندارد به سراغ من بيايد. ايشان ظاهراً با يكي از مأموران زندان در بيرون تماس داشت و راهي پيدا كرده بود كه بيايد من را ببيند و صحبت كند. ديدم براي من يك كم پول و ميوه آورده است. برايم جالب بود كه يكي پيدا شده احوال من را در پس اين حادثه بپرسد. ايشان رفت و بعد از او ديديم ديگران هم آمدند. خانمش به همراه فرزند شيرخوار خود و مادر‌زن آقاي چايچي آمدند.(60)  بعد مادرم براي ملاقات آمد و ديدم پشت دريچه ملاقات گريه مي‌كند و مي‌گويد اين چه كاري بود تو كردي؟ سعي كردم به او دلداري بدهم. به او گفتم ناراحت نباش. بعد يك روز ديدم همسرم كه آن زمان در تهران براي بازجويي او را آورده بودند، همراه خواهرش براي ملاقات ‌آمد. من هم از فرصت استفاده كردم و به ايشان فقط اين مطلب را گفتم كه: «شما تصميم خود را بگيريد اگر قصد متارکه دارید من آماده هستم اینجا وکالتی بدهم و شما طلاق بگیری و فكري براي آينده خودت بكني، به‌خاطر من شما معطل نباش، وضع من، وضع روشني نيست كه چه خواهد شد. نبايد شما منتظر من باشي. شما از حالا آزادي هر كاري برای طلاق و متارکه مي‌خواهي بكن.» ايشان گويا تمايلي نداشت كه اين حرفها را از من بشنود و اصلاً به اين حرفم هيچ توجهي نكرد و يك ملاقات ساده‌اي انجام داد و خداحافظي كرد و رفت.
يك روز ديدم آقاي حاج‌سيدعلي اوليايي(61)  پسرعمه‌ام كه در تهران با هم از دوران دانشجويي دوست بوديم و خيلي آدم روشن و عاقل و فهميده‌اي بود و بعد از انقلاب هم خيلي آدم فعالي بود به ملاقات من آمد. از تهران به قصد ملاقات من آمده بود. ايشان در همان حين ملاقات از طريق گوشي به من گفت كه من از تهران كار شما را تعقيب كردم و با يك تيمسار در تهران صحبت كردم، آنها مرا به اينجا معرفي كردند و در مشهد به دادگاه نظامي رفتم و سراغ پرونده و وضع شما را پرسيدم كه چه مي‌شود؟ آنجا يك سرهنگي بود به‌‌نام سرهنگ اسماعيلي در دادگاه نظامي مشهد كه پروندة شما زير دست او بود. اسماعيلي گفت پروندة ايشان و دادخواست و كيفرخواست او آماده است اما پرونده را ما براي يك‌سال معلق كرده‌ايم تا وضع روشن شود. فعلاً اين پرونده را به جريان نمي‌اندازيم تا وضع روشن شود. اين را به اصطلاح داشت خصوصي به من مي‌گفت كه من خودم از يك جهت ناراحت شدم كه چرا؟ من مي‌خواستم زودتر وضعم روشن شود و بالاخره از اين دنيا نجات پيدا كنم. به‌هر‌حال اين خبر را به من داد و من اظهارنظري نكردم و از كنار قضيه گذشتم و تشكر كردم و ايشان هم خداحافظي كرد و رفت.

شورش در زندان
اخبار حوادث بيرون، از طريق تلويزيون زندان(62) يا كساني كه در تظاهرات دستگیر شده و وارد زندان مي‌شدند به داخل مي‌رسيد و حاكي از اين بود كه روز‌ به روز تظاهرات اوج گرفته و قدرت رژيم كمتر شده و شهر هم شلوغ بوده است. همين وضعيت باعث شد تا زندانيها به فكر شورش بيفتند و زندان را به‌هم بريزند. ابتدا زمزمه آن از بند 2 و قسمتهاي ديگر آغاز شد. يادم هست يك زنداني جوان كه فكر مي‌كنم شمالي هم بود و گرايش چپي داشت اين حركت را شروع كرد و به آن دامن زد. كار به جايي رسيد كه زندان به آتش كشيده شد و به نقاط مختلف سرايت كرد. هم‌زمان زندانيها انبار، كارگاه و آشپزخانه را تصرف كردند و به برخي ابزارها دسترسي پيدا كرديم. در واقع مي‌توان گفت با سلاح سرد مسلح شديم.
ابزارهايي مانند آهن، چوب و چيزهاي ديگر كه قصد داشتيم با استفاده از آنها پليس را به داخل زندان راه ندهيم و اگر آمدند آنها را دستگير كنيم و گروگان بگيريم. البته مأموران دچار وحشت و سراسيمگي بودند و خودشان را در معرض حمله زندانيان قرار نمي‌دادند. ديوارهاي بندها تخريب و همه زندان درهم ادغام شده بود. مأموران نمي‌توانستند وارد شوند، آنها فقط در جدار خارجي روي برجكها يا روي ديوارها مستقر بودند.
زندان سياسي و زندان عادي و همچنين بند پنج(63)  با هم قاطي شده بود. نقاط مختلف زندان هم آتش گرفته بود. نمي‌دانم چه كساني قصد آتش زدن زندان و گسترش دامنه آن را داشتند. اين موج آتش زدن بندها به همه جا رسيد و بند پنج را هم فرا گرفت. ابتدا تصور مي‌شد چند تخت و تشك در حال سوختن است و مسئله خاصي نيست غافل از اينكه ظاهراً يكي دو زنداني ميان آتش گرفتار شده‌اند. متأسفانه مدتي كه گذشت بوي بدي انتشار يافت و معلوم شد اين يكي دونفر در شعله‌هاي آتش سوخته و از دنيا رفته‌اند.
خلاصه زندان وضع خيلي بدي داشت. همه چيز به‌هم ريخته بود. آب هم قطع شده بود. با آنكه زندان در اختيار زندانيان بود ولی در محاصرة كامل قرار داشت. موادغذايي و خوراكي نبود و نيروهاي امنيتي محافظ هم در فواصل مختلف، يا گاز اشك‌آور به داخل زندان پرتاب مي‌كردند يا گاهي اوقات با تيراندازي، افراد را مورد هدف قرار مي‌دادند. چند نفري هم زخمي شده بودند و دوران سختي را مي‌گذرانديم. تا اينكه مسئولين زندان تصميم گرفتند تعدادي از زندانيان بویژه زندانیان سیاسی و آنهايي را كه پرونده سنگيني ندارند ‌آزاد كنند.(64)
اينها را از تنها مدخل زندان و سوراخ يك قفس فلزي بالا مي‌كشيدند و آزاد مي‌كردند؛ چون جرئت نمي‌كردند در زندان را باز كنند و مي‌ترسيدند هجومي صورت بگيرد.

مديريت شورش
من در جريان اين وقايع و پس از آن در متن حوادث قرار داشتم. يكي دونفر از زندانيان چپي بودند كه سعي مي‌كردند كه رهبري نهضت زندان را به‌دست بگيرند و به فكر شكل دادن كميتة انقلابي داخل زندان و هدايت آن بودند. از قضا در بين زندانيان سياسي و نیز بين زندانيان عمومي يكي از نيروهايي كه موقعيت خيلي خوبي داشت آقاي ظريف جلالي از زندانيان سياسي مذهبي بود.(65)


۶۰ . ايشان زن‌عموي من بود كه بعداً مادرزن من هم شد.
۶۱ . او ابتدا در وزارت بهداشت و درمان و بعد در سازمان حج و زيارت به فعاليت پرداخت.
۶۲ . با آنكه راديو تلويزيون دولتي بود،‌ گاهي اوقات برخي خبرها را پخش مي‌كرد و ما مي‌فهميديم اوضاع مملكت از چه قرار است.
۶۳ . بند پنج محل نگهداري زندانيان حبس ابد و اعداميها بود. در مجموع بند خوش‌نامي نبود و بيشتر زندانيان از آن خاطرة بدي داشتند.
۶۴ . آن موقع در زندان مشهد زندانيان سياسي معروفي بودند. از گروه‌هاي چپي و توده‌اي گرفته تا گروه‌هاي مذهبي و مجاهدين خلق.
از زندانيهاي معروف مشهد يكي «رضا شلتوكي» بود كه از نيروهاي چپ و ماركسيست به‌شمار مي‌آمد و سالهاي طولاني را در زندان به‌سر برده بود. در بين مذهبيها از چهره‌هاي سرشناس و معروف يكي آقاي «ظريف جلالي» بود و يكي هم آقاي «جواد منصوري» و تعدادي ديگر هم بودند. بعضي هم مثل «كاملان» بودند كه به گروه مجاهدين خلق (منافقين) پيوستند.
۶۵ . آقاي ظريف جلالي يك دوره مبارزه سخت را پشت سر گذاشته و آدم بسيار شريفي بود. ايشان پس از شکنجه‌های زیاد به حبس ابد محكوم شده بود و ظاهراً مسئوليت گروه «والعصر» را به‌عهده داشت.
او بعد از انقلاب هم مشاغلي از جمله معاونت كميتة انقلاب اسلامي مشهد را عهده‌دار شد. متأسفانه او امروز در قيد حيات نيست و به رحمت ايزدي پيوسته است.



 
تعداد بازدید: 3996


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 93

یک‌بار از دور یک جیپ ارتشی آواره در جاده اهواز ـ آبادان نمایان شد آن را متوقف کردیم. سرنشینان آن سه نفر سرباز و سه نفر شخصی بودند. دو نفر از سربازها پایین آمدند و از ما پرسیدند «شما کی هستید و چرا جلوی ما را گرفته‌اید؟» وقتی متوجه شدند که ما عراقی هستیم و تا اینجا آمده‌ایم بهت‌زده به هم نگاه کردند. به آنها دستور دادیم به آن طرف جاده بروند تا ماشین بیاید و آنها را به بصره ببرد.