خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (13)

به کوشش: حمید قزوینی


خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (۱۳)
به کوشش: حمید قزوینی 
انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر (وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)
دفتـرادبیات انقلاب اسلامی 
نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


واقعاً من بي‌خبر بودم، نمي‌دانستم چه خواهد شد تا اينكه مرا وارد سالن بزرگ زندان كردند. يك در كوچكي را باز كردند و گفتند برو داخل. اولش خيلي تاريك و تنگ بود. گفتم خدايا اينجا كجاست؟ اين دخمه كجاست؟ جلو رفتم. ديدم فضا باز شد، جمعيتي در آنجا بود، اول وارد اتاقكي شدم كه گويا رئيس آن بخش زندان در آنجا مستقر بود. استواري بود سيه‌چرده و خيلي خشن و عصباني. رفتم پيش او. نام من را ثبت‌ كرد و تختي به من نشان داد و گفت اين تخت شماست. نگاه كردم ديدم فضا خيلي كثيف و آلوده است. بعداً متوجه شدم اين زندان همان بند پنج زندان وكيل‌آباد مشهد است كه زندان اعداميها و حبس ابديهاست. آنها را در اين بند نگهداري مي‌كردند، بند عجيبي بود يعني همه آدمهايي بودند كه اميدي به اين دنيا نداشتند يا محكوم به اعدام بودند يا محكوم به تحمل حبس ابد. در اين محيط قيافه‌ها را كه نگاه مي‌كردي از جاسوس شوروي بين‌شان پيدا مي‌شد تا قاچاقچي، قاتل و معتاد و هروئيني و غيره. من هم كه زنداني تازه‌وارد بودم، اصلاً به اين مجموعه نمي‌خوردم. قيافه‌ها وحشتناك و ترسناك بود. به استوار رئيس بند مراجعه كردم و گفتم: «نمي‌شود جاي مرا عوض كنند؟ اصلاً تا چه زماني من در اينجا هستم؟ او هم با لحني توأم با عصبانيت و بي‌حوصلگي مرا به كلي نااميد كرد.
با خودم گفتم خدايا اين چه داستاني است؛ چرا من را ‌آورده‌اند و قاطي اينها كرده‌اند! اينجا جاي من نيست. از راه هم كه رسيدم برخي زنداني‌ها دور من را گرفتند و گفتند كه پول داري؟ با خود گفتم نكند اين هم مرحلة جديدي است از آزار دادن من. شب اول كه گويي يك عمر بود كه گذشت. به ياد سلول انفرادي افتادم و آرزو كردم اي كاش به آنجا برگردم. به‌قدري آن شب و روز بعدش به من سخت گذشت و از نظر روحي در فشار بودم كه هيچ‌وقت يادم نمي‌رود براي اولين بار در عمرم به فكر خودكشي افتادم. ابزارش هم بود.
ديدم قاشقهايي را تيز مي‌كنند. معمولاً مي‌گفتند تيزي، از اينها استفاده مي‌كردند خود زندانيان نيز با يكديگر از اين ابزار عليه هم استفاده مي‌كردند. اما با خودم گفتم: «ما مسلمانيم، و خودكشي گناه است.» خلاصه مانده بودم. در عالم خودم بودم و غم شديدي بر من حكم‌فرما بود. نه غذا مي‌خوردم نه ميل به چيزي داشتم و دعا مي‌كردم كه مرا مجدداً برگردانند به همان تك‌سلولي كه بودم. آن‌چنان اين محيط براي من آزاردهنده بود كه به انفرادي راضي‌تر بودم تا اين محيط. فكر مي‌كنم يكي دو روز گذشته بود كه در محوطة سالن بند قدم مي‌زدم، يك‌دفعه ديدم پشت يك ستوني آيات و رواياتي نوشته شده است و توصيه‌هايي درباره صبر و استقامت آنجا ديده مي‌شود. اين جملات براي من تازگي داشت. اينها در اين محيط؟! اين آدمها كه متوجه چنین مطالبي نمي‌شوند، چه خبر شده؟ متوجه شدم كه احتمالاً اينجا زندانيان ديگري و از جمله زندانيان سياسي را هم مي‌آورده‌اند يا مي‌آورند و پس از فشارها و سختيها پناه مي‌برند به اين گونه آموزه‌هاي ديني و مذهبي كه بتوانند در واقع نيروي مقاومت خود را در اين محيط افزايش دهند. فهميدم تنها من نيستم كه اين محيط بر او فشار روحي وارد مي‌کند؛ مثل اينكه بر ديگران هم اين فشارهاي روحي وارد شده است. بعدها از آقاي جواد منصوري دربارة اين بند پرسيدم. گفت: «در همان بند پنج من را يك شبانه‌روز بيشتر نگه نداشتند بعد منتقل كردند به بند ديگر. »(58) مرا چند روزي آنجا نگه داشتند ديدم قابل تحمل نيست. رئیس بند هم آدم خيلي خشن و بداخلاقي بود. باز هم از او پرسيدم: «من چند وقت بايد اينجا باشم؟» گفت: «معلوم نيست ممكن است تا آخر عمرت اينجا باشي!» اين مثل پُتكي بود كه بر سر من زدند اصلاً اميد مرا نااميد كرد.
او گفت: «بعضي آدمها هفت‌ ماه اينجا مي‌مانند و بعد مي‌روند دادگاه و در دادگاه تكليفشان مشخص مي‌شود.» با خود گفتم: «خدايا پس هر چه زودتر براي من جلسه دادگاه تشكيل شود تا از اين محيط نامناسب نجات پيدا كنم». يك هفته گذشت و اين وضع را هر طوري بود تحمل كردم. تا اينكه جواني را وارد بند پنج كردند. جواني دانش‌آموز و اهل تربت‌جام. اسمش هم مجيد رضائيان(59)  بود.
او را به جرم پخش‌ كنندة اعلامیه يا برگه‌هاي تبليغاتي در شهر مشهد دستگير كرده بودند. از قضا مثل اينكه در بندهاي ديگر جا نبود، او را آورده بودند به بند پنج. من خوشحال شدم كه يك هم‌نفس بين آدمهايي پيدا كردم كه اصلاً به همديگر نمي‌خورديم. من از تنهايي درآمدم و شروع كرديم به صحبت كردن. من از بيرون خبر نداشتم. او اطلاعات خيلي خوبي از بيرون داشت. فكر كردم كه اين اولين فرصت و شايد آخرين فرصت براي من باشد كه من بتوانم اطلاعات بيرون را بگيرم. از سویي هم فرصتي بود تا آنچه را در اين چند ماه بر سر من آمده بود از روز اول تا الان خصوصي با او درميان بگذارم چون تا به‌حال به كسي نگفته بودم كه چه پيش آمده و چه گذشته است. چه اوضاع و احوالي در دوران بازجويي زندان و انفرادي داشته‌ام. اصل عمليات را هنوز كسي خبر نداشت. چيزهايي را در بازجويي گفته بودم و چيزهايي هم هنوز در دل من بود. گفتم اين بهترين فرصت است ممكن است در اين فاصله مرا ببرند و اعدام كنند. مطالبي را به او بگويم تا اطلاع داشته باشد. خدا رسانده است. ديدم پسر خيلي خوبي است، سرحال و سرزنده است. البته او را چند روزي آوردند و بعد هم آزادش كردند. ديگر در زندان نگهش نداشتند. خيلي از مسائل را به او گفتم. حتي او به من دلگرمي‌ داد و گفت شما ناراحت نباش درست مي‌شود. گفتم به‌هر‌حال من كارم تمام شده و اينها را مي‌گويم كه يك كسي باشد حداقل اطلاع داشته باشد. كم‌كم از اين وضع خمودگي در بند پنج درآمدم. تا اينكه يك روز ديدم رئيس زندان كه يك سرواني بود براي بازديد آمد. من سريع رفتم پيشش. گفتم: جناب سروان من نه ابدي هستم، نه قاتل هستم، نه‌ قاچاق‌فروشم، نه جاسوس هستم، نه معتادم، نه سيگاري. هيچ كدام نيستم. شما را به‌خدا قسم اگر مي‌شود مرا از اين مجموعه خلاص كنيد. اينجا جاي من نيست. اين سروان آدم خيلي متين و خوش‌اخلاقي به‌نظر مي‌رسيد و برخلاف رئيس بند كه خشن بود، پرونده مرا از رئيس بند گرفت و باحوصله نگاهي كرد و بعد گفت كه چشم، من بررسي مي‌كنم و رفت. همان روز ديدم كه مرا از دفتر زندان صدا كردند. رفتم و گفتند شما را مي‌خواهند منتقل كنند به بند ديگر. خبر بسيار خوشحال‌ كننده‌اي براي من بود. آماده رفتن شدم. مرا بردند به بند 2 زندان مشهد. بند بزرگ و وسيعي بود. انگار من اصلاً از زندان آزاد شده‌ام. ديدم افرادي در آنجا بودند كه گرايش سياسي داشتند. همچنين كساني را كه در مشهد دستگير مي‌كردند مي‌آوردند آنجا و زندانيان عمومي و عادي نيز در آن بند زياد بودند. بند یک (يا همان بند سياسي) براي زندانياني بود كه محاكمه شده بودند و در كنار بند 2 قرار داشت و تا حدّي مي‌ديدم كه آنها چكار مي‌كنند. گاهي اوقات به كتابخانه مي‌رفتم. زندانيان بند یک هم مي‌آمدند و آنها را آنجا مي‌ديدم. اينجا آزادتر بودم و احساس مي‌كردم كه از آن وضعيت بند پنج نجات پيدا كرده‌ام. در همين حال منتظر وضعيت خودم و آينده خودم بودم تا اينكه يك روز گفتند شما ملاقاتي داريد.


۵۸ . جواد منصوري در سال 1324ش در شهر كاشان به‌دنيا آمد. وي در سنين كودكي به‌ تهران مهاجرت كرد و در جواني به فعاليتهاي سياسي و مذهبي روي آورد.
منصوري اولين بار در مهرماه سال 1344 به‌دليل عضويت در حزب ملل اسلامي دستگير شد. او در سال 1347 آزاد اما در سال 1351 مجدداً دستگير و تا ‌آذرماه 1357 در زندان ماند. وي به‌دليل روحيه انقلابي و مبارزاتي مدتي را به زندانهاي كرمانشاه و مشهد هم تبعيد شد. منصوری پس از پیروزی انقلاب مدتی فرمانده سپاه بود و پس از آن عمدتاً در وزارت امور خارجه در سمتهای سفارت و معاونت وزیر به فعالیت پرداخت.
۵۹ . رضائيان بعدها در سپاه پاسداران مشغول شد و از بچه‌هاي خوب سپاه بود. پس از مدتي نيز وارد كار مطبوعاتي شد و از پايه‌گذاران روزنامه‌هاي ايران و انتخاب بود. وي سپس در دانشكدة خبر به‌عنوان استاد مشغول كار شد. وي سردبيري روزنامه جام‌ جم را نيز عهده‌دار شد.



 
تعداد بازدید: 4220


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.