خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (10)

به کوشش: حمید قزوینی


خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (۱۰)
به کوشش: حمید قزوینی 
انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر (وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)
دفتـرادبیات انقلاب اسلامی 
نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


تازه سؤالات شروع شد كه «تو از چه كسي شنيده‌اي؟ يا كجا به تو گفته‌اند؟ پس معلوم مي‌شود كه افرادي با تو ارتباط داشته‌اند. باز همه چيز از اول شروع مي‌شد. البته آدمهاي تند و بدرفتاري بعداً آمدند و به مجموعه پيوستند كه خيلي خشن رفتار مي‌كردند. اذيت مي‌كردند، كتك مي‌زدند، بيدارخوابيهاي طولاني مي‌دادند، چند شبانه‌روز وادار به بيدارخوابي شدم. مطلقاً اجازه حتي يك لحظه خواب هم نمي‌دادند. دائم خواب از چشمم مي‌باريد، اگر پلكهايم روي هم مي‌رفت با مشت به سرم مي‌زدند و مي‌افتادند به جانم و نمي‌گذاشتند بخوابم. حتي گاهي اوقات نمي‌دانستم چه چيزي مي‌نويسم. صدا مي‌زدند و چيزي مي‌گفتند اما نمي‌دانستم چه جوابي مي‌دهم، يك لحظه بيدار بودم، يك لحظه به خواب مي‌رفتم، باز بيدار مي‌شدم، اصلاً نمي‌فهميدم چه كار مي‌كنم. سعي مي‌كردند از نظر روحي و جسمي مرا اذيت كنند. البته در تمام اين مدت پاسخ من به سؤالات آنها اين بود كه اين كار را خود من انجام داده‌ام. راجع‌به آن دفترچه تلفن هم بعد از دو روز مطمئن شدم كه اگر بخواهند دنبال آن اسامي بروند آنها يا نيستند يا خانه‌هايشان را از مدارك احتمالي خالي كرده‌اند و مسئله‌اي پيش نمي‌آيد.
در عين حال تلاش مي‌كردم هر طور شده آنها را تبرئه كنم كه بازجوها سعي نكنند آنها را به اين حادثه پيوند بزنند و به عنوان شريك جرم حادثه قلمداد كنند. به‌خصوص كه نمي‌دانم از كجا پي برده بودند من در شيراز ارتباطاتي با بعضي افراد داشته‌ام. گاهي به قضاياي شيراز هم اشاره مي‌كردند. من ديدم فايده‌اي ندارد و اگر اصرار كنم كه اينها را نمي‌شناسم ممكن است اينها اعتمادي به اظهارات من نكنند و حمل بر اين كنند كه دروغ مي‌گويم و بعد اين افراد را بگيرند و بدون جهت اذیت کنند. با آن سابقه سوئي هم كه از ساواك سراغ داشتم و مي‌دانستم بدون جهت براي مردم پرونده‌سازي مي‌كنند، چه رسد به اينكه بهانه‌اي هم داشته باشند. بنابراين ممكن بود براي اين افراد هم مشكل درست كنند. به اين جهت مجبور شدم توضيح بدهم و برخي مسائل را صادقانه بگويم تا اينها بدانند كسي در اين قضيه مداخله نداشته و سراغ دوستان نروند. نهايتاً قضيه را به اين شكل گفتم كه اين افراد با من ارتباط داشتند و در پادگان شيراز با هم بوديم، رفت‌وآمد داشتيم، نماز مي‌خوانديم يا به جلساتي مي‌رفتيم. براساس همين صحبتها رفتند بعضي از اين افراد را آوردند. مثلاً آقاي كامران و آقاي فخاري را آوردند و با من روبه‌رو كردند تا بفهمند ما چقدر با هم ‌آشنا بوده و مشورت مي‌كرده‌ايم.
چند نفر را گرفته بودند. از جمله برادرم عليرضا را از بيرجند آوردند. اينها سعي داشتند به هر طريقي شده اين موضوع را به آنها هم نسبت دهند و رابطه احتمالي ما را كشف كنند كه من گفتم آقاي فخاري دوست دوران دانشجويی من بوده است و در اين قضايا ايشان هيچ نقش و مداخله‌اي نداشته است. حتي ايشان را آوردند و با من روبه‌رو كردند و خودشان از اتاق خارج شدند. فكر مي‌كردند ممكن است چيزي بين ما باشد و درباره آن با هم صحبتي كنيم. يك آيفون تعبيه شده بود كه صداي ما را از بيرون گوش مي‌كردند.
به همين ترتيب و كيفيت همسر عقدي مرا ‌آوردند. نمي‌دانم از كجا پيدايش كرده بودند.
اتفاقاً همان شبي كه عمليات را طراحي مي‌كردم يكي از مشغله‌هاي ذهني‌ام همين مسئله بود. چون تازه ازدواج كرده بودم.(39)  اما همان لحظات يك‌دفعه ياد «حنظله» يكي از مجاهدين صدر اسلام افتادم كه بلافاصله پس از ازدواج راهي ميدان جنگ شد و در جنگ احد به شهادت رسید.
با خودم مي‌گفتم من هم از او الگو می‌گیرم و زندگي ما هم مثل زندگي او كه نمونه و سرمشق در تاريخ اسلام شد، در تاريخ ثبت مي‌شود. بنابراين اهميتي ندارد كه من تازه دامادم. مي‌خواهم در اين راه گام بردارم و به تكليف و وظيفه‌ام عمل كنم.
بالاخره آيندگان مي‌فهمند كه اين هم يك حماسه‌ي الگو گرفته از همان حماسه صدر اسلام است. جالب هم اين بود كه من يك روز بعد از مراسم عقد راهي مشهد شده بودم.
به‌هر‌حال اين خانم را كه كاملاً بي‌اطلاع از موضوع بود به جلسه بازجويي آوردند و نمي‌دانم چه رفتاري با او داشتند كه تا از راه رسيد شروع كرد به گريه کردن. بعد از دقايقي وقتي خواستند اين خانم را ببرند، آمدند پيش من و گفتند: «اگر حقيقت را نگويي با خانمت چنين و چنان مي‌كنيم.» از همان تهديداتي كه روش كارشان بود و در اين گونه مواقع به كار مي‌بستند.
لذا در پاسخ گفتم: «حرف من همان حرف سابق است،‌ در اين كار هيچ كس جز خودم مداخله نداشته است.»
دربارة انگيزه عمليات هم به‌طور مشخص به دو موضوع تأكيد مي‌كردم، يكي عشق به شهادت و يكي مبارزه با رژيم ضداسلامي. آنها مي‌گفتند: «رژيم اسلامي است، اعلي‌حضرت مسلمانند، ايشان تنها پادشاه شيعه هستند و...» من هم مي‌گفتم: «اگر همين‌طور است كه شما مي‌گوييد چرا چنين وضعي در جامعه هست؟ چرا اين آشفتگيها هست؟ اين مشروبفروشي‌ها چيست؟ اين بي‌حجابي و مسائل غيراخلاقي در جامعه چيست؟ كجاي اسلام اين چيزها را اجازه داده است؟ اين چه شاهنشاهي است كه چنين شرايطي را به‌وجود آورده است؟ چرا شكنجه و خشونت هست؟»
با شنيدن صحبتهاي من باز با كتك و خشونت ساكتم مي‌كردند و بعد سراغ موضوع ديگري مي‌رفتند. چند بار اين سؤال را مطرح كردند كه تو از كجا مي‌گويي شكنجه هست؟ مي‌گفتم من شنيده‌ام، مي‌پرسيدند چه كساني گفته‌اند؟ از چه افرادي شنيده‌اي؟ مي‌گفتم نمي‌دانم شايع بود، در محيط دانشجويي از اين حرفها زياد است، بعد به اين مطلب اشاره مي‌كردند كه چون اعلي‌حضرت دستور داده‌اند شكنجه نباشد، رفتار تندي با تو نداريم و الّا پوست از سرت مي‌كنديم، تكّه تكّه‌ات مي‌كرديم.
من هم جواب مي‌دادم: «حقيقت را به شما گفتم حال شما هر كاري مي‌خواهيد بكنيد من صريحاً به شما گفتم كه كس ديگري مداخله نداشته است. »(40)


 ۳۹. مدت كوتاهي قبل از اين حادثه در تهران طي مراسمي بسيار ساده و مختصر ازدواج كردم. البته تنها عقد انجام شد و مراسم عروسي به آينده موكول گرديد.
همسرم تهراني بود و با او از طريق خواهرش آشنا شدم. خواهر همسرم دانشجوی دانشگاه تربيت‌معلم بود و اين خانم آن زمان در زمره دانشجويان محجّبه، متدين و بسيار فعال و مبارز بود كه من از او خواستگاري كردم. ايشان بااحترام، عزّت و رفتاري خوب گفت: من خواهري بزرگ‌تر از خودم دارم و تا او ازدواج نكند من نمي‌توانم ازدواج كنم. احتمالاً به اين نكته هم اشاره كرد كه من خودم نامزد دارم و يا خواستگار دارم. به يك نحوي مي‌خواست به من بفهماند كه شما اگر مايليد بيايد با خواهر بزرگ‌تر من ازدواج كنيد. من هم گفتم برايم مهم اين است كه همسرم زني انقلابي باشد، چون من بالاخره دوره‌اي سخت و توأم بامبارزه خواهم داشت، لذا كسي كه با من هم‌فكر باشد مي‌تواند مرا همراهي كند. ايشان هم پاسخ داد که از قضا خواهر من معلم است و همين‌طور فكر مي‌كند. به همين دليل ترتيبي داد تا با خواهرشان ‌آشنا شدم و پس از چند جلسه ملاقات و رفت و آمد و گفت‌وگو راجع‌به مسائل مختلف و از جمله درباره آينده و مبارزه و درگيري با رژيم و اينكه ممكن است سرنوشت خطرناكي در انتظار باشد صحبت كرديم كه اين خانم هم‌فكري و هم‌سويي زيادي نشان داد.
 ۴۰. بعدها فهميدم برخي دوستان را كه دستگير كرده بودند، پس از پايان بازجويي آزاد كرده‌اند چون چيزي دستگيرشان نشده بود.



 
تعداد بازدید: 3664


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.