خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (9)

به کوشش: حمید قزوینی


خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (۹)
به کوشش: حمید قزوینی 
انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر (وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)
دفتـرادبیات انقلاب اسلامی 
نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


انتقال به تهران

فكر مي‌كنم يك روز بيشتر نگذشته بود كه ناگهان دست از بازجويي برداشتند. تنها در اتاق روي صندلي نشسته بودم. از سرنوشت شهيرمطلق (فرمانده لشکر) هيچ خبري نداشتم. بيرون هم نمي‌دانستم چه خبر است، چون در محافظت كامل بودم. در محافظت عوامل ضداطلاعات لشکر 77 خراسان شنيده بودم كه در پادگان لشکر 77 خراسان زندان سياسي و سلولها و شكنجه‌گاه‌هايي وجود دارد. تعجب مي‌كردم چرا مرا به آنجا نمي‌برند. چون اقدام كوچكي نبود كه به سادگي از آن بگذرند. نشاني كسي را هم ندادم،‌ هيچ چيز هم نگفتم، دربارة اشخاصي هم كه نام‌شان در دفترچه تلفن من بود، گفتم كه نمي‌دانم كي هستند اينها، خودتان زنگ بزنيد. خودشان مي‌گويند كي هستند! آنها اين قدر ساده نبودند كه از موضوع بگذرند. ناگهان يك كيسه مثل كيسه گوني به سرم كشيدند و همه جا تاريك شد. بعد گفتند بلندشو، بلند شدم. به دستهاي من از پشت دستبند زدند و كشان‌كشان مرا بردند.
نمي‌دانستم كجا مي‌برند. ولي احتمال مي‌دادم كه مرا به شكنجه‌گاه مي‌برند. خودم را هم ‌آماده كرده بودم. هيچ جايي را نمي‌ديدم. همين‌طور كه داشتم مي‌رفتم يك دفعه ديدم جلوي پايم خالي شد و افتادم پايين. متوجه شدم راه‌پله است.
خيلي بااحتياط خودم را مي‌كشيدم. آنها هم مرا مثل اسير مي‌بردند. يك‌دفعه يكي گفت «برو بالا». دست و پايم را بردم بالا. احساس كردم پله‌اي هست و رفتم بالا. مثل يك محفظه فلزي بود با خودم گفتم اين ديگر چه وسيله شكنجه‌اي است. بعد يكي پشت كله‌ام را گرفت و مرا با صورت روي يك برانكارد مانندي انداخت. دستهايم از پشت بسته بود و صورتم روي زمين افتاده بود. بعد از لحظاتي صداي موتور ماشين كه روشن شد متوجه شدم كه در داخل ماشين هستم، ماشين حركت كرد. نمي‌دانستم مرا كجا مي‌برند اما تقريباً مطمئن بودم كه مرا به شكنجه‌گاه مي‌برند. وقتي سفر طولاني شد فهميدم كه به بيرون از پادگان منتقل مي‌شوم. در افكار مختلف غوطه‌ور بودم كه ماشين توقف كرد و من را پياده كردند. همان‌طور كه كيسه‌اي بر سرم بود، احساس كردم هوا مثل اينكه آفتابي است و فضاي باز است. مجدداً گفتند برو بالا، رفتم بالا و ديدم مرا روي يك صندلي نرمي نشاندند. تعجب كردم چه خبر شده است. وقتي نشستم متوجه شدم كه دونفر ديگر هم طرفينم نشسته‌اند، دستهايم از پشت قفل بود. نمي‌دانستم داستان چيست.
بعد از مدتي گفتند كه كمربندها را ببنديد. كمربند مرا نيز بستند. خدايا اين ديگر چه وسيله‌اي است!؟ فكرش را نمي‌كردم كه اينها مي‌خواهند مرا به شهر ديگري منتقل كنند. بعد ديدم موتوري روشن شد نمي‌‌دانستم چيست. تا آن زمان هواپيما سوار نشده بودم كه بدانم اين وسيله هواپيماست. بعد حركت كرد و سرعت گرفت و صدايش مثل صداي هواپيما بود ولي كوچك بود. اوج كه گرفت كيسه را از سر من برداشتند. نگاه كردم ديدم روي آسمان هستم بعد يكي‌شان گفت مي‌بيني پايين را، گفتم آره. پيش خودم فكر كردم نكند اينها از بالا و داخل هواپيما مي‌خواهند من را پرت كنند پايين. گفتم اين ديگر عجب داستاني است. به اين فكر بودم كه شنيدم به‌هم مي‌گفتند مي‌رويم تهران. متوجه شدم من را به تهران مي‌برند، در راه مدام بازجويي مي‌كردند ولي از اذيت كردن خبري نبود. خيلي هم عادي صحبت مي‌كردند، چي شد؟ چه جوري شد؟... با هم همان حرفها را تكرار مي‌كرديم. هواپيماي كوچكي بود، ظاهراً خلبان بود و من بودم و دونفر كنار من. هواپيماي اختصاصي و كوچكي بود. ظاهراً چهارنفر بوديم. پس از ساعتي وارد فرودگاه مهرآباد تهران شديم.
من اصلاً فرودگاه مهرآباد تهران را نديده بودم. چشمهايم هنوز باز بود كه مرا از هواپيما پياده كردند و خودشان هم پياده شدند. من را تحويل سرنشينان يك ماشين دادند كه آنجا ايستاده بود. آنهايي كه از مشهد همراه من آمده بودند پس از يك گفت‌وگوي كوتاه رفتند.
گروه جديد مرا سوار ماشين كردند، عینکی را به چشمم زدند. دونفر هم در دو طرف من نشستند. دستهايم بسته بود. بعد از لحظاتي ماشين حركت كرد. تهران را مي‌شناختم از محوطة فرودگاه كه آمديم بيرون، وارد ميدان آزادي (يا ميدان شهياد آن زمان) شديم. فكر مي‌كردم كه حتماً مرا به كميتة مشترك ضدخرابكاري، ساواك يا خود ارتش مي‌برند تا بازجوييهاي بعدي انجام شود.
نزديكيهاي ميدان آزادي بوديم كه عينكي را که به چشمم زده بودند درآوردند. اين عينك يك عينك دودي بود و داخل آن يك غشايي گذاشته بودند، من جايي را نمي‌ديدم، عينك طوري چشمهايم را گرفته بود كه فقط از گوشة چشمم مي‌ديدم كه نوري به داخل مي‌آيد. طوري بود كه اگر كسي از بيرون نگاه مي‌كرد فكر مي‌كرد يك ‌آدم عادي در ماشين نشسته است و هر سه‌نفر مسافرند. همه‌شان هم با لباس شخصي بودند. حدس زدم اينها اين كار را كرده‌اند كه يك وقت حمله‌اي به ماشين نشود. اگر آن عینک می‌بود یا كيسه را سرم مي‌گذاشتند مردم مي‌فهميدند و يك عده‌اي ممكن بود حمله كنند. اين روش را به‌كار بردند كه كسي متوجه نشود من زنداني سياسي هستم يا متهمي در حال انتقال. آن هم يك متهم خطرناك كه به اين شكل مي‌برند. خيابانهاي تهران را پشت سر گذاشتيم. تا اینکه ديدم حوالي ميدان تجريش و نياوران هستيم. در میدان نياوران مجدداً همان عينك را به چشمم زدند، نمي‌دانستم مرا كجا مي‌برند. البته از گوشه چشم مقداري از اطراف قابل رؤيت بود. سعي مي‌كردم بدون اينكه بدنم يا سرم را خيلي حركت بدهم كه آنها حساس بشوند با حركت چشم و مردمك در زير عينك بفهمم كجا هستم. تا آنجا كه متوجه شدم از خيابانها عبور كرديم و نهايتاً به يك رديف نرده رسيديم. بعد از دقايقي مرا بردند داخل يك فضاي سقفدار و سپس به داخل يك اتاق منتقل كردند. وارد اتاق كه شديم من را نشاندند و چشمم را باز كردند. ديدم يك سرباز نگهبان، مأمور حفاظت از من است. بدون حرف و حركت منتظر آينده بودم كه چه خواهد شد.

دور جديد بازجويي و شكنجه

اتاق بيشتر به محل كار و بازجويي شبيه بود. بعد از دقايقي يك سروان آمد و با من وارد صحبت شد. ابتدا با نرمي از دين و مذهب مطالبي گفت. سعي مي‌كرد كار بازجويي را به تدريج و با لحني آرام و با يادآوري برخي مباحث ديني، ‌آيات و روايات ادامه دهد. او تأكيد داشت آنچه آنها مي‌خواهند بگويم. در مراحل بعدي بازجويي مشخص شد فرضيه آنها همچنان اين است كه احتمالاً پشت سر اقدام انجام شده فتوايي از يك عالم ديني بايد باشد و حتماً گروهي دست‌اندركار اين عمليات بوده‌اند. براي آنها شناسايي اين گروه اهميت زيادي داشت. اينكه بفهمند چه گروهي در اين ماجرا دست داشته است و مبادا حادثه ديگري تكرار شود. به‌خصوص دفترچه تلفن هم به دستشان افتاده بود و دائم مي‌پرسيدند اينها كي هستند؟ كجا هستند؟ من پاسخم در تمام مراحل اين بود كه اين كار را خودم كردم، برنامه‌ريزي از خودم بوده، همه چيز از خودم بوده است، و به كسي ربطي ندارد. حالا اگر شما اصرار داريد بحث ديگري است. شما هم هر كاري مي‌خواهيد بكنيد. آنها باور نمی‌کردند چون انجام چنین عملیاتی را در قد و قوارة من نمی‌دیدند.
افسر بازجو گاهي اوقات تند، گاهي اوقات هم نرم مي‌شد.
آياتي مي‌آورد، از روايت استفاده مي‌كرد. مي‌گفت تو به چه حقي آمده‌اي به عنوان يك فرد مسلمان جان يك ‌آدم خدمت‌گزار را بگيري؟(38)
بعد كه ديدند پاسخ من يكي است و دائم همان را تكرار مي‌كنم كه اين كار را خودم كردم و هر كاري مي‌خواهيد بكنيد، پرسيدند تو فكر مي‌كني ما چه كاري مي‌خواهيم بكنيم؟ گفتم: «من نمي‌دانم هر كاري مي‌خواهيد انجام دهيد! شكنجه‌ام مي‌خواهيد بكنيد!» گفتند: «مگر ما شكنجه مي‌كنيم؟» گفتم: «من اين طور شنيده‌ام كه شما چنين كارهايي مي‌كنيد.» پرسيدند: «چگونه شنيده‌اي؟!»


۳۸ . من همچنان از سرنوشت تيمسار شهيرمطلق بي‌اطلاع بودم و نمي‌دانستم مرده، زخمي است و يا سالم است.



 
تعداد بازدید: 4315


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.