خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (4)

به کوشش: حمید قزوینی


خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (۴)
به کوشش: حمید قزوینی 
انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر (وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)
دفتـرادبیات انقلاب اسلامی 
نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


 
صبح رفتم پادگان، طبق معمول نفرات گردان مشغول تعمير تانكها بودند و خبر خاصي به گوش نمي‌رسيد. ساعتي گذشت كه اعلام كردند به‌دليل اتفاق پاره‌اي حوادث، فرماندة لشکر براي شركت در سميناري كه موضوع آن بررسي نحوة سركوب و مهار تظاهرات مردمي در شهرهاي ايران است به تهران رفته است(22) .
در عين حال من همچنان مترصد فرصتي بودم تا ضربه‌اي به رژيم وارد كنم و يا حادثه‌اي در پادگان بيافرينم.
همان روز اطلاع دادند كه همه يگانها در آماده‌باش هستند، لذا ساعت 4 به پادگان برگرديد. اين مسئله حاكي از‌ آن بود كه در مشهد اتفاقاتي رخ داده يا در شرف وقوع است.
از چنين خبري خوشحال شدم. با خودم گفتم خدا را شكر ظاهراً سركوب چند روز پيش كه دسته يكم تانك در آن شركت داشتند چندان مؤثر واقع نشده و مردم همچنان راه خود را ادامه مي‌دهند. از اينكه مردم هنوز اميد خود را از دست نداده‌اند خيلي خوشحال شدم.
در عين حال همان زمان شايعه‌اي پخش شد كه رژيم به افسر وظيفه‌ها اعتماد ندارد و افسر وظيفه‌ها را براي سركوب مردم اعزام نمي‌كنند و آنها را فقط در آماده‌باش نگه مي‌دارند و در نگهباني و يا به‌عنوان افسر آشپزخانه به كار مي‌گيرند.(23)  ظهر به خانه برگشتم و مي‌دانستم كه ساعت 4 بايد به پادگان برگردم ولي به اين فكر مي‌كردم كه ممكن است باز هم مثل همان دفعه نتوانم وارد شهر شوم. خلاصه در افكار خودم غرق بودم كه به ذهنم رسيد وصيت‌نامه‌ام را بنويسم و در خانه بگذارم و به كسي هم چيزي نگويم فقط از پادگان با آقاي چايچي(24)  تماس بگيرم و به او اطلاع دهم.
وصيت‌نامه را نوشتم، و چند سطري هم ناسزا عليه رژيم شاه كه مثلاً اين رژيم يزيدي است و... به آن اضافه كردم و گذاشتم داخل جيب كتم كه در جالباسي آويزان بود. با خود گفتم اگر برنگشتم بالاخره وصيت‌نامه‌ام را به‌دست مي‌آورند و مي‌خوانند، اگر هم برگشتم كه خودم آن را برمي‌دارم. هنوز تا ساعت 4 زمان باقي بود. يك دوچرخه كورسي از زمان دانشجويي داشتم آن را برداشتم و به‌عنوان آخرين بار و يا نوعي وداع رفتم كه با آن چرخي داخل شهر بزنم و همچنين ببينم چه خبر است؟
پس از دقايقي به خيابان اصلي شهر رسيديم كه استانداري و بيمارستان امام رضا(ع) در آن واقع است. در اين خيابان مسجدي به‌نام مسجدالرضا(ع) نزديك پادگان است. به كنار مسجد كه رسيدم ديدم شلوغ است. در آن ساعت از روز كمي غيرطبيعي به نظر مي‌رسيد. از دوچرخه پياده شدم و از كساني كه مقابل مسجد بودند پرسيدم چه خبر است؟ گفتند آقاي موسوي خراساني(25) سخنراني داشته است و بعد از آن مردم تجمع كرده‌اند. مشخص بود كه شهر آبستن حوادثي است كه به نيروهاي نظامي آماده‌باش داده‌اند. لحظاتي بعد از كنار مسجدالرضا(ع) گذشتم و مسير خانه‌ را در پيش گرفتم؛ وقتي به خانه رسيدم دوچرخه را گذاشتم و آماده عزيمت به پادگان شدم.
ساعت 4 به پادگان رسيدم و از بوت 77 وارد شدم. بلافاصله پس از معرفي، گفتند امشب شما افسر نگهبان و‌ آماده‌باش هستيد. تعجب كردم، افسر نگهبان و آماده‌باش هستم! گفتند بله همه آماده‌باش هستند، همه گردان آماده‌باش است.
پيش خودم گفتم خطر آن‌قدر زياد شده است كه كل گردان تانك را آماده‌باش داده‌اند؟!
اين در حالي بود كه دو هفته قبل، فقط يك دسته تانك كه فرمانده آن هم من بودم (اما داخل شهر نرفتم) آماده‌باش بود. از سوی مسئولین رژیم در مشهد احساس مي‌شد خطر جدي‌تر و اوضاع شهر حساس‌تر از گذشته است.
پيش‌بيني خودم اين بود كه رفته رفته به زمان اجراي عمليات نزديك شد‌ه‌ام و احتمال اينكه سالم برگردم وجود ندارد. شايد هم روزهاي پايان زندگي‌ام باشد.
ساعت حدود پنج يا پنج‌ونيم بعد از ظهر بود و به زمان غروب نزديك مي‌شديم. با خودم گفتم بهتر است الان با آقاي چايچي تماس بگيرم و او را به طريقي مطلع كنم.
از تلفن عمومي به ايشان زنگ زدم و گفتم: ما آماده‌باش هستيم مي‌خواستم به ديدن شما بيايم ولي نتوانستم...
ضمن صحبت‌ها تلویحاً به او فهماندم كه ممكن است ديگر نتوانم شما را ببينم. او هم چون با طرز تفكر و روحيه انقلابي من آشنا بود فكر مي‌كنم متوجه موضوع شد.
بعد از صحبت با آقاي چايچي، به محل گروهان برگشتم، در واقع به محلي كه بايد در آنجا آماده‌باش مي‌بودم. از آنجا كه وصيت‌نامه‌ام را در جيبم گذاشته بودم و از نظر خودم كار را تمام شده تلقي مي‌كردم و واقعاً فكر مي‌كردم بايستي در اين روزها دست به يك عمليات عليه رژيم بزنم، مصمّم به محل گروهان برگشتم و به فكر طراحي عمليات افتادم. مثل هميشه مشكل فشنگ و مهمّات داشتم، اسلحه به ما مي‌دادند (اسلحه كُلت بود)‌ ولي بدون فشنگ. گاهي اوقات پشت تانك هم مي‌نشستم ولي فشنگ در كار نبود، لذا كاري نمي‌توانستم انجام بدهم. مشكل من عمدتاً اين بود و اِلّا از نظر اجراي عمليات مشكل نداشتم. از طرف ديگر اوضاع سياسي به گونه‌اي بود كه فكر مي‌كردم اگر دير بشود ممكن است مردم نااميد بشوند و بايد هر چه زودتر پيامي به مردم و رژيم داده مي‌شد تا جريان و حركت انقلاب تسريع شود.


 22. فرمانده لشکر تيمسار «شهيرمطلق» بود كه از افسران عالي‌رتبه ارتش به‌شمار مي‌آمد. رژيم شاه ظاهراً به او اميد زيادي داشت و او را فرمانده‌اي قابل و لايق مي‌شناخت. البته اينها شناختي بود كه ما در محيط پادگان از موقعيت و جايگاه وي داشتيم. او در جنگهاي ظفار شركت داشت. و به‌عنوان يك فرمانده پيروز مورد احترام بود. شاه براساس ايفاي نقش ژاندارمي و حفاظت از تنگة هرمز  در منطقه خلیج‌فارس با اعزام نيرو به كشور عمان به سركوب جنبش آزادي‌بخش منطقه ظفار مبادرت ورزيد و تاج و تخت سلطان قابوس را حفظ كرد. افسران شركت كننده در اين جنگ ارج و قرب خاصي داشتند.
 23. تصور خودم هم اين بود كه علت عدم اعزام من به همراه دسته تانك به داخل شهر در چند روز قبل، به همين دليل بوده است.
 24. آقای چایچی شوهر دختر عموی من در شهر  مشهد بود که هم‌اکنون نیز باجناق من است.
 25. آقاي «موسوي خراساني» را نمي‌شناختم. او ظاهراً يكي از روحانيون مبارز آن زمان در شهر مشهد بود كه بعد از انقلاب اسلامی هم در وزارت امورخارجه مشغول كار شد. در آن زمان مشهد روحانیانی مبارز داشت که شامل افرادی مانند شهيد هاشمي‌‌نژاد، آيت‌الله خامنه‌اي و حجه‌الاسلام واعظ طبسي و ديگران مي‌شدند. آيت‌الله سیدعبدالله شيرازي آيت‌الله مرعشي، آيت‌الله سیدحسن قمي و حجه‌الاسلام آقاي صفايي كه بعداً به سلطان تانكها معروف شد. جملگی در جریان انقلاب مشهد از چهره‌های شاخص بودند. حتي شيخ علي تهراني هم بود كه بعد از انقلاب تغيير عقيده داد و به عراق فرار كرد. يادم هست يكي از مساجد فعال آن زمان در مشهد مسجد كرامت بود كه آیت‌الله خامنه‌اي (رهبر انقلاب) در آنجا فعاليت مي‌كرد.



 
تعداد بازدید: 4101


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 93

یک‌بار از دور یک جیپ ارتشی آواره در جاده اهواز ـ آبادان نمایان شد آن را متوقف کردیم. سرنشینان آن سه نفر سرباز و سه نفر شخصی بودند. دو نفر از سربازها پایین آمدند و از ما پرسیدند «شما کی هستید و چرا جلوی ما را گرفته‌اید؟» وقتی متوجه شدند که ما عراقی هستیم و تا اینجا آمده‌ایم بهت‌زده به هم نگاه کردند. به آنها دستور دادیم به آن طرف جاده بروند تا ماشین بیاید و آنها را به بصره ببرد.