خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (3)

به کوشش: حمید قزوینی


خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (۳)
به کوشش: حمید قزوینی 
انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر (وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)
دفتـرادبیات انقلاب اسلامی 
نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


از طرفي به اين فكر بودم كه چكار بايد كرد و در فشار شديد روحي قرار داشتم، مي‌خواستم چاره‌اي براي آينده بيانديشم. بالاخره 2 راهكار به ذهنم رسيد يكي بيرون از پادگان بود و ديگري داخل پادگان.
بيرون پادگان اين بود كه سالي يك‌بار لشکر 77 خراسان با حضور همه فرماندهان ارشد لشکر، در تربت‌جام مانور داشت و چون در هنگام مانور هم فشنگ مشقي و هم فشنگ جنگي، در اختيار نيروها مي‌گذاشتند، مشكل تهيه مهمات حل مي‌شد و مي‌توانستم حادثه‌اي را خلق كنم كه بازتاب زيادي در سطح جامعه داشته باشد.
راهكار داخل پادگان هم اين بود كه درصورت عدم دسترسي به مهمات و يا ناتواني در اجراي يك عمليات مهم، اقدام به آتش زدن بخشي از پادگان مشهد كنم. براي اين كار هم به فكر مخزن سوخت لشکر 77 و آمادگاه آن بودم. لذا بررسي جوانب مختلف هر دو طرح را آغاز كردم.
در اين دو طرح چند هدف را تعقيب مي‌كردم: اول اينكه به رژيم اعلام كنم ارتش ديگر قابل اعتماد نيست و نمي‌توان به آن اميدوار بود. و همين موضوع موجب مي‌شد كه رژيم در استفاده از ارتش عليه مردم جانب احتياط را در پيش گيرد.(17)
واقع مطلب اين بود كه شاه اميد زيادي به ارتش داشت و اساساً نقطه اتكايش ارتش بود.
دوم اينكه هر حادثه‌اي كه در داخل پادگان و در بين نيروهاي نظامي روي مي‌داد پيام اميدبخشي به مردم بود كه آنها راهشان را با قوت ادامه دهند و بدانند كه نظاميان هم كنار آنها هستند. من به‌عنوان يك سرباز مسلمان چنين وظيفه‌اي داشتم. چون اين نگراني‌ وجود داشت كه با چند حركت سركوبگرانة ارتش و ايجاد رعب و وحشت مردم صحنه را ترك كنند و عقب‌ بنشينند، همان‌گونه كه در 15خرداد 1342 اين اتفاق افتاد.
سوم اينكه به مجموعة نيروهاي انقلابي و مسلمان ارتش اين پيام را بدهم كه در داخل ارتش هم مي‌توان عليه رژيم عملياتهايي اجرا كرد. چون تا آن زمان نه عملياتي انجام شده بود و نه كسي جرئت چنين كاري داشت. موقعيت بسيار سختي بود. الان گفتنش ساده است امّا كساني مي‌توانند اين موضوع را درك كنند كه آن زمان در ارتش بوده‌اند، يعني حدود سالهاي 56ـ 1357 در ارتش شاهنشاهي حضور داشته‌اند.
تنها آنها مي‌دانند كه چه فشار و خفقاني بود و انجام این کارها چقدر مشکل بود.
حتي افراد مسلماني را مي‌ديدم كه بعضاً جرئت نداشتند كوچك‌ترين حركتي در ارتش انجام دهند. برخي از آنها از رفتارهاي پيش پا افتاده حتي يك مبارزه منفي هم كه شده بود اجتناب مي‌كردند. حتي همانهايي كه گرايش مذهبي داشتند. اما من تصور مي‌كردم مي‌توانم با اجراي طرحی نيروهاي مذهبي ارتش را هوشيار كنم و متوجه شوند كه آنها هم مي‌توانند اقداماتي انجام دهند.
هدف چهارم هم نيل به شهادت بود. فكر مي‌كردم من يا در پايان عمليات به‌دليل درگيري شهيد خواهم شد و يا پس از دادگاهي شدن محاكمه و محكوم به اعدام مي‌شوم.
با چنين اهدافي به‌دنبال طراحي و اجراي عمليات رفتم. به خود گفتم بايد ابتدا به نيروهاي وظيفه و درجه‌دار فكر كنم. چون در همان دوـ سه هفته اول احساس كردم برخي از نيروهای داخل گردان از روحية مذهبي خوبي برخوردارند. حتي يك توپچي تانك با درجه گروهباني از نيروهاي كادر بود كه ديدم اهل مطالعه است و برخي كتابها را مي‌خواند. مثلاً مي‌رفت گوشه تانك مي‌نشست و كتابي را در دست مي‌گرفت و مي‌خواند. احساس كردم بايد زمينه‌هايي داشته باشد. لذا تلاش كردم به او نزديك شوم. همچنين يك استوار دوم به‌نام موسوي بود كه روحيات مذهبي داشت، سعي كردم به او هم نزديك شوم. يا سرواني داشتيم به نام طاهري كه سنش بالا بود و فرماندهي يك گروهان ديگر تانك را به عهده داشت و فرد متديني به نظر مي‌رسيد.(18)
تلاش كردم به اينها نزديك شوم و دنبال اين بودم كه مجموعه مذكور را باتوجه به جريان نهضت و ماهيت مذهبي آن كه در جامعه شكل مي‌گرفت سامان‌دهي كنم.
فكر مي‌كردم مي‌توانم نيروهاي مذهبي داخل پادگان را متشكل كنم چون اگر مي‌خواستم پادگان مشهد را به آتش بكشم يا كودتایي نظامي در آنجا بكنم به اين نيروها نياز داشتم.
اين قضايا ادامه داشت تا اينكه به ما اعلام كردند گردان تانك براي اجراي يك مانور باید اعزام شود. ابتدا تصور كردم اين مانور همان مانور تربت‌جام است. خيلي خوشحال شدم و اميدوار بودم كه بتوانم در آنجا يك عمليات جانانه‌اي انجام بدهم. امّا بعداً متوجه شدم يك مانور درون‌گرداني است كه در نزديكي وكيل‌آباد مشهد اجرا مي‌شود و ربطي به ديگر يگانهاي لشکر ندارد.
طبق معمول همه آماده‌ شديم و به منطقة اجراي مانور رفتيم. اين مانور در حدود يك هفته تا ده روز طول كشيد.
يادم هست چون مصادف بود با ماه مبارك رمضان و بايد روزه مي‌گرفتيم با تعدادي از افراد مذهبي اعم از سرباز، درجه‌دار، افسر وظيفه و كادر وعده‌هاي غذايي سحر و افطار را با هم صرف مي‌كرديم.
در اين اردو برخي نيروهاي كادر ارتش مانند جناب سروان طاهري فرمانده گروهان سوم تانک و جناب سروان منافي(19) ـ فرمانده دستة دیگر تانک ـ که مذهبي بودند، نيز در روزه‌داري و افطار سهيم مي‌شدند. الحمدلله در چنين حال و هوايي توانستيم ضمن رعايت حدود شرعي اعمال ماه رمضان را به‌خوبي انجام دهيم.
در آن روزها يكي از افسرهاي وظيفه گردان مرتب پيش من مي‌آمد و مطالبي را مطرح مي‌كرد.(20) من چون در آغاز كار بودم و او را نمي‌شناختم اعتمادي به او نكردم. بعدها (بعد از انقلاب) متوجه شدم كه ظاهراً وي ساواكي بوده است و به دليل شكّي كه داشته آمده بود تا از من حرف بكشد كه خوشبختانه به‌خير گذشت و من چيزي با او در ميان نگذاشتم.(21)
به‌هر‌حال اين مرحله هم تمام شد و ما به پادگان مشهد، برگشتيم و وسايل‌مان را تحويل داديم. اما حوادث مرتبط با انقلاب همچنان مرا رنج مي‌داد.
از آنجا كه طي زمان اردو از قضاياي داخل شهر مشهد بي‌خبر بودم، اولين كاري كه كردم كسب اطلاعات جديد در اين زمينه بود. براساس شنيده‌ها اطلاع‌ حاصل كردم كه چند روز قبل تعدادي از خانمها در خيابان تهران ـ كه از خيابانهاي اصلي شهر مشهد است ـ اجتماع كرد. و پس از برگزاري يك راهپيمايي اعتراض‌آميز، خيلي سريع پراكنده شده‌اند. اين موضوع نشان مي‌داد كه انگيزه و جرئت قشرهاي مختلف جامعه روز به روز افزايش مي‌يابد و مشروعيت رژيم به‌شدت كاهش يافته است.
شب را به خانه آمدم تا صبح در افكار خودم غرق بودم كه خدايا بالاخره من كي و چگونه بايد به تكليفي كه بر دوش خود احساس مي‌كنم عمل كنم.


۱۷. البته تا آن زمان هنوز تظاهرات مردم اوج نگرفته بود و فقط در چند شهر مانند مشهد، كازرون، تبريز، يزد، شيراز و جهرم تظاهرات عمومي شده بود. و هنوز گسترة سراسري نداشت.
۱۸. سروان «طاهري» مرد متديني بود كه با سروان طاهري فرمانده گروهان خود من تفاوت داشت. اتفاقاً بعد از انقلاب زماني كه معاون استانداري ايلام بودم او را ديدم كه كمكهاي مردمي را به جبهه آورده بود. او در اين هنگام بازنشسته شده بود.
۱۹. او افسر کادر و اهل رشت بود. و روحيات مذهبي داشت و فرماندة دستة دیگری در گروهان اوّل تانک بود.
۲۰. اين فرد از مدتي قبل در پادگان و مثلاً صبحها موقع عزيمت به سمت ميدان صبحگاه مي‌آمد و برخي مطالب انقلابي را مطرح مي‌كرد.
۲۱. در ميان نيروهاي وظيفه افرادي مانند آقاي «عباس‌زاده» و آقاي «اميدوار» بودند كه مذهبي به شمار مي‌آمدند اما احساس كردم دل و جرئت لازم براي اجراي عمليات را ندارند و نمي‌توان با آنها برای اجرای كاري بزرگ برنامه‌ريزي كرد.



 
تعداد بازدید: 4770


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 93

یک‌بار از دور یک جیپ ارتشی آواره در جاده اهواز ـ آبادان نمایان شد آن را متوقف کردیم. سرنشینان آن سه نفر سرباز و سه نفر شخصی بودند. دو نفر از سربازها پایین آمدند و از ما پرسیدند «شما کی هستید و چرا جلوی ما را گرفته‌اید؟» وقتی متوجه شدند که ما عراقی هستیم و تا اینجا آمده‌ایم بهت‌زده به هم نگاه کردند. به آنها دستور دادیم به آن طرف جاده بروند تا ماشین بیاید و آنها را به بصره ببرد.