زیتون سرخ (63)

گفت و گو و تدوين: سيدقاسم‌ياحسيني


زیتون سرخ (۶۳)
خاطرات‌ناهید‌یوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسم‌یاحسینی
انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر(وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


اذيت‌هاي لاله كه زياد شد گفتم: «لاله! ‌از دستت خسته شدم. روزبه بلافاصله گفت: «مامان‌ برو لاله را بگذار در كوچه! آن‌وقت من مي‌روم و او را براي خودم برمي‌دارم و خودم هم بزرگش مي‌كنم. برو او را در كوچه بينداز.»
خواهر كوچک علي اصرار داشت كه لاله را به او بدهم تا بزرگ كند. ايرانشهر زندگي مي‌كرد. گفتم: «نه. من لاله را سقط نكردم تا همدم روزبه باشد. بايد با هم باشند.»
ـ اما بزرگ كردن دو بچه، آن هم با شرايط روزبه، براي تو خيلي سخت است.
ـ تحمل مي‌كنم.
روزبه را، با وجودي كه چهار سال داشت، متوجه كردم كه اگر لاله غش كند، ديگر خواهر عزيز ندارد. بايد مواظبش باشد. از آن به بعد روزبه شد باديگارد لاله! طوري شد كه لاله هرچه از روزبه مي‌خواست، روزبه «نه» نمي‌گفت.
بعدها كه لاله بزرگ شد گفت: «براي اينكه چيزي از روزبه بگيرم، اداي غش كردن درمي‌آوردم. روزبه بلافاصله هرچه كه مي‌خواستم به من مي‌داد.»
يك بار محمد به بازار رفت و دو توپ ‌رنگي خيلي قشنگ براي لاله و روزبه خريد. آن‌ها شروع كردند به بازي كردن با توپ‌هايشان. لاله توپش را انداخت روي بخاري و توپ تركيد. بلافاصله روزبه گفت: «لاله جان! ناراحت نباش. توپ من براي هر دو نفرمان. هر دو با هم بازي مي‌كنيم.» مدتي با هم بازي كردند. يكي، دو ساعت بعد لاله آمد و گفت: «مامان! توپمان كجاست؟»
ـ در اتاق مادر. برويد برداريد.
رفتند و شروع كردند با توپ بازي كردن. عصر دوباره لاله آمد و گفت: «مامان توپم كجاست؟!» روزبه عصباني شد. لاله را هل داد و گفت: «مامان من چقدر كوتاه بيايم. توپ خودش خراب شد با توپ من بازي كرد. حالا هم مي‌گويد توپم! پس من اينجا چه‌كاره‌ام؟» من و محمد كلي خنديديم.
يك روز روزبه و لاله را از مهدكودك آوردم خانه. كنار هم نشستند. من هم به كار خانه سرگرم بودم، اما گوشم به حرف‌هاي آن دو بود. روزبه دستش را دور گردن لاله انداخته بود. ناگهان لاله با يك حالت خاصي گفت: «روزبه!»
ـ بله!
ـ مي‌دوني «بابا» چه جوريه!
روزبه گفت: «بابا چيز خوبي است. مثل مامان است. مامان اين‌قدر خوب است، بابا هم همين‌طور. ولي اين حرف را به مامان نزني‌ها. مامان ناراحت مي‌شود!»
از شنيدن اين حرف‌ها بغض گلويم را گرفت، اما خودم را سرگرم كاري كه مي‌كردم نشان دادم. لاله هيچ دركي از «پدر» و «بابا» نداشت. از وقتي كه به دنيا‌ آمده بود هرگز سايه پدر را بالاي سر خود نديده بود. آن روز خيلي دلم گرفت و دور از چشم روزبه و لاله آن‌قدر گريه كردم تا آرام شدم.
روزبه كودك فوق‌العاده باهوشي بود. چهار ساله كه بود وقتي كنار من در ماشين مي‌نشست، حروف روي ماشين‌ها يا برخي تابلوهاي مغازه‌ها را مي‌خواند. مي‌گفت: «مامان اگر الف را كنار ب بگذاري چه مي‌شود؟»
ـ آب.
همين‌طور خواندن را ياد گرفت. برايش حروف الفباي فارسي و انگليسي خريده بودم و او مرتب با آن‌ها براي خودش كلمه مي‌ساخت. از همان كودكي برايش كتاب‌هاي عكس‌دار و داستان مي‌خريدم و خودم برايش مي‌خواندم. با اين روش علاقه‌اش را به كتاب و مطالعه جلب كردم. در تابستان 1361 روزبه را فرستادم كلاس زبان انگليسي. هوش و حافظه روزبه در فراگيري زبان انگليسي مايه تعجب معلمانش شد. روزبه بچه بسيار باعاطفه و باهوشي بود. دست‌هايش را از سر انگشتان به هم وصل مي‌کرد و مي‌گفت: «مامان جان برايت خانه ساختم. بيا در آن زندگي کن.»
خواهر بزرگم كه به آمريكا رفته بود از طريق نامه به من خبر داد كه براي من كار خوبي در يكي از مراكز مطالعاتي انرژي هسته‌اي در يكي از ايالت‌هاي آمريكا پيدا كرده است و اگر مايلم، هرچه زودتر به آمريكا بروم. پدرم كه فهميد، اصرار كرد كه حتماً بروم. گفت: «سال 1357 آن حماقت را كردي و نرفتي. حالا فرصت دوباره‌اي نصيبت شده. برو!»
وسوسه شدم كه بروم و به تحصيلاتم در آمريكا ادامه بدهم. اما فكر كردم كه روزبه و لاله در آمريكا، كه به هر حال جاي ناشناخته‌اي براي من بود، دچار چه سرنوشتي مي‌شوند و چه كسي از آن‌ها نگه‌داري مي‌كند. پدرم مي‌گفت: «آنجا انواع و اقسام خدمات هست.


 
تعداد بازدید: 3779


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 93

یک‌بار از دور یک جیپ ارتشی آواره در جاده اهواز ـ آبادان نمایان شد آن را متوقف کردیم. سرنشینان آن سه نفر سرباز و سه نفر شخصی بودند. دو نفر از سربازها پایین آمدند و از ما پرسیدند «شما کی هستید و چرا جلوی ما را گرفته‌اید؟» وقتی متوجه شدند که ما عراقی هستیم و تا اینجا آمده‌ایم بهت‌زده به هم نگاه کردند. به آنها دستور دادیم به آن طرف جاده بروند تا ماشین بیاید و آنها را به بصره ببرد.