زیتون سرخ (60)

گفت و گو و تدوين: سيدقاسم‌ياحسيني


زیتون سرخ (۶۰)
خاطرات‌ناهید‌یوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسم‌یاحسینی
انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر(وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


يك بار آن‌قدر برف آمد كه سه روز تهران تعطيل شد. همه در يك اتاق جمع شده بوديم تا گرم شويم. در خانه يك ران مرغ و مقداري سيب‌زميني داشتم. آن‌ها را سرخ كردم و به روزبه و لاله دادم. غذا كم آمد و چيزي براي خودم نماند. از اينكه دو بچه‌ام سير شده‌اند خوشحال بودم و خدا را شكر كردم. كمي نان كه باقي مانده بود كف ماهيتابه كشيدم و خوردم. آن سه روز خيلي به من سخت گذشت. آن سال از سختي و گرسنگي حدود ده كيلو لاغر شدم. همكارانم در مدرسه مي‌گفتند: «خانم يوسفيان چقدر لاغر شده‌اي؟!»
ـ در رژيم هستم.
ـ براي چه!
ـ مي‌خواهم خوش‌هيكل بمانم!
ـ اما شما كه وزني نداريد. لاغريد!
يك بار دو گالن نفت خريدم و به خانه آوردم، به خانه كه رسيدم هر دو دستم فلج شد. دو دستم، دو تكه گوشت و استخوان شدند. مطلقاً به فرمانم نبودند. خيلي ترسيدم. با خودم فكر كردم: «ناهيد! اگر فلج شوي، روزبه و لاله را چه كسي بزرگ مي‌كند. آن‌‌ها هنوز بچه‌اند. نياز به مادر دارند. آن هم مادري كه سالم باشد و بتواند تر و خشكشان كند!» هر كاري مي‌كردم دستانم را بالا بياورم، نمي‌آمدند. در آن هواي سرد حتي نمي‌توانستم بخاري را روشن كنم. هوا خيلي سرد بود. شروع كردم به گريستن. روزبه و لاله هم از گرية من، شروع كردند به گريه كردن. «شام غريباني» شد! دو، سه ساعت در همان هواي سرد اتاق مانديم. بعد زنگ در حياطمان به صدا درآمد. خواهرم ناديا و شوهرش بودند. دوباره شروع كردم به گريه كردن. ناديا گفت: «ناهيد! چرا گريه مي‌كني؟ اتفاقي افتاده؟»
ـ دست‌هايم حركت نمي‌كند!
ـ مگر چه كار كرده‌اي؟
ـ دو گالن نفت آورده‌ام. همين!
ـ چرا در اين سرما بخاري روشن نكرده‌اي؟
ـ با كدام دست؟
بلافاصله جمشيد در بخاري نفت ريخت و آن را روشن كرد. بعد رفت داروخانه و برايم پماد خريد و ناديا دستانم را چرب كرد. دور دستانم را مشمع پيچيدند تا گرم شود. خواهرم غذايي درست كرد. كم‌كم دست‌هايم به حالت عادي برگشت. تا ساعت دوازده شب نزد من ماندند و وقتي مطمئن شدند دستانم كاملاً از بي‌حسي در‌آمده‌اند و حركت مي‌كنند، به خانه خود رفتند. دستانم تا يك هفته درد داشتند و تير مي‌كشيدند.
برف سنگين كه مي‌آمد مصيبت داشتم. كسي نبود برود برف بالاي بام را پارو كند. پول چنداني هم نداشتم كه به كسي بدهم تا برايم برف پارو كند. ناچار روزبه و لاله را مي‌گذاشتم داخل هال خانه و خودم مي‌رفتم بالاي پشت‌بام و برف‌ها را در كوچه مي‌ريختم. در حين كار نگران بچه‌ها هم بودم كه بلايي سر خودشان نياورند و يا به طرف بخاري داغ نروند. روزبه مي‌ترسيد رهايش كنم و بروم. دائم فرياد مي‌زد: «مامان!»
ـ بله.
ـ بالايي.
ـ بله. شما بازي كنيد تا من بيايم.
ـ نروي‌ها!
ـ نه مامان جان. كجا دارم بروم!
ـ كي كارت تمام مي‌شود.
ـ كمي مانده. مواظب خواهرت باش.
ـ زود بيا پايين.
به تنهايي، با دقت برف‌ها را پارو مي‌كردم و مي‌آمدم پايين.
براي حمام كردن بايد مي‌رفتم حمام عمومي بيرون از خانه. در خانه آب گرم نبود. حمام كه مي‌رفتم اگرچه نمره خصوصي مي‌گرفتم اما حمامي اجازه نمي‌داد كسي آنجا لباس بشويد. من دور از چشم حمامي، تندتند روزبه و لاله را مي‌شستم و آبي روي خودم مي‌ريختم و فرز و چابك لباس‌هاي چركم را مي‌شستم بدون‌ آنكه حمامي بداند. هميشه هراس داشتم كه حمامي بفهمد من لباس شسته‌ام و با من دعوا كند. اما خوشبختانه هيچگاه نفهميد. نمي‌دانم، شايد هم فهميده بود و دلش به حالم سوخته بود و چيزي نمي‌گفت. روزبه را مي‌شستم و طاهر مي‌كردم و مي‌سپردم به هر خانمي كه در سالن حمام نشسته بود. لاله را هم آب مي‌كشيدم و خودم هم دوش مي‌گرفتم و بيرون مي‌آمدم. خدا را شكر مي‌كنم كه در آن روزها كسي بچه‌هايم را ندزديد.
يك روز محمد به تهران آمد. علاقه خاصي بين روزبه و محمد ايجاد شده بود و هر دو خيلي يكديگر را دوست داشتند. محمد هرازگاهي از شاهرود به تهران مي‌آمد و سري به ما مي‌زد. يك بار كه آمد نگاهي به پيكان من انداخت.


 
تعداد بازدید: 3817


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.