زیتون سرخ (56)

گفت و گو و تدوين: سيدقاسم‌ياحسيني


زیتون سرخ (۵۶)
خاطرات‌ناهید‌یوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسم‌یاحسینی
انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر(وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


در همين ايام وزارت نيرو موافقت كرد كه به وزارت آموزش و پرورش منتقل شوم، به شرطي كه وزارت آموزش و پرورش مرا بخواهد و بپذيرد. با خودم گفتم: «من فوق‌ليسانس فيزيك هسته‌اي هستم. در دبيرستان‌ها ليسانس باشي كافي است. خيلي هم استقبال مي‌كنند.»
به آموزش و پرورش منطقه رفتم. مرا به واحد گزينش معرفي كردند. ضمناً‌ گفتند كه براي كار در آموزش و پرورش حتماً بايد چادر بپوشم. من تا آن موقع مانتو و شلوار و روسري مي‌پوشيدم. روز موعود چادري سرم كردم و به واحد گزينش رفتم. آنجا از نام امامان، اصول و فروع دين، نمازهاي روزانه پرسيدند. همه را پاسخ دادم. بعد آن آقايي كه با من مصاحبه مي‌كرد گفت: «نماز ميت بخوان!»
ـ چه؟!
ـ نماز ميت خواهر!
ـ بلد نيستم.
ـ كفن چند تكه است؟
ـ نمي‌دانم.
ـ غسل ميت واجب كفايي است يا ضروري و عيني!
ـ نمي‌دانم.
با خودم فكر كردم نكند مرا به جاي مرده‌شور اشتباه گرفته است. من مي‌خواهم معلم شوم نه مرده‌شور.
ـ قوم لوط چه كرد و چرا مورد غضب الهي قرار گرفت؟
تاوان قوم لوط را هم من ‌بايد مي‌دادم! خلاصه به چند سؤال جواب دادم و چند سؤال را هم جواب ندادم. مرا رد كردند. فايده نداشت. ناچار دست به دامن دايي بزرگم شد. وي مردي قدبلند و تنومند بود كه اگر لازم مي‌شد، کتک‌کاري هم مي‌کرد و همه‌جا را به هم مي‌ريخت! او با پارتي‌بازي و گردن‌كلفتي از وزير آموزش و پرورش وقت گرفت و نزد او رفت. بعد از مدتي جر و بحث، به وزير گفت: «آقاي وزير! يا خواهرزاده مرا مي‌پذيريد يا او، دو بچه شهيد و خودم را جلوي همين ساختمان آتش مي‌زنم، امتحانش مجاني است، نكنيد و ببينيد!»
به هر حال وزير موافقت كرد. قرار شد در منطقه چهار تهران به مدرسه‌اي بروم و درس بدهم. رئيس منطقه چهار آقايي بود. او با حالت خاصي به من گفت: «تو مي‌خواهي از شهيد بودن شوهرت سوءاستفاده كني!»
ـ آقا! چه سوء‌استفاده‌اي! من فوق‌ليسانس اين مملكتم، مي‌خواهم بروم به جاي ليسانس درس بدهم؛ فقط به خاطر دو تا بچه‌ام. من الان يازده هزار تومان حقوق مي‌گيرم درحالي‌كه شما سه هزار و نهصد تومان به من مي‌دهيد. به اين مي‌گوييد سوء‌استفاده؟
همان‌جا خيلي دلم شكست و گريه‌ام گرفت. وقتي از اتاقش بيرون‌ آمدم با خود گفتم: «الهي تو هم يك شهيد بدهي تا بداني من چه زجري دارم مي‌كشم.» چندي بعد پسرش شهيد شد. خيلي مرا آزار داد.
اواخر شهريورماه 1361 كارهاي اداري را انجام دادم و از اول مهرماه شروع به تدريس در يكي از دبيرستان‌هاي دخترانه در ناحيه چهار آموزش و پرورش تهران کردم. منزلي كه بنياد شهيد به ما داده بود ويلايي و زيبا بود. دوخوابه بود و جادار. از آن منزل خيلي خوشم مي‌آمد. فاصله زيادي هم با مدرسه نداشت، اما طوري هم نبود كه بشود پياده مسير خانه تا مدرسه را طي كرد. بنابراين، محمد ماشين تويوتاي علي را كه بي‌استفاده در شاهرود مانده بود، به تهران آورد. دلم نمي‌آمد سوار آن شوم. از اين رو آن را صد و چهل هزار تومان فروختم و به جايش پيكان خريدم. پول پيكان صد و هشتاد هزار تومان شد. كارهاي خريد و فروش را شوهر خاله‌ام انجام داد. پيكان كه خريداري شد متوجه شدم اگرچه گواهينامه دارم اما رانندگي بلد نيستم! شوهر خاله‌ام گفت: «سوار شو!»
ـ چي؟
ـ سوار ماشين شو.
ـ من ماشين راندن بلد نيستم.
ـ مگر گواهينامه به تو نداده‌اند؟
ـ داده‌اند، اما من هنوز فرصت نكرده‌ام رانندگي ياد بگيرم.
شوهر خاله‌ام که سرهنگ بازنشسته راهنمايي و رانندگي بود، گفت: «بنشين پشت فرمان، من يادت مي‌دهم.»
ـ باشد براي بعد.
ـ نه. الان اگر ننشيني، تا آخر عمر ياد نمي‌گيري.
ـ مي‌ترسم.
ـ ترس ندارد. بنشين.
پشت فرمان ماشين نشستم. شوهر خاله‌ام هم كنارم نشست. راهنمايي‌ام كرد، سپس گفت: «ماشين را راه بينداز و حركت كن.»
ماشين را با ترس و لرز روشن كردم و به راه افتادم. شوهر خاله‌ام گفت: «برو به طرف ميدان فوزيه!»
ـ كجا؟
ـ شنيدي!
ـ آنجا خيلي شلوغ است. رانندگي‌ من در حد صفر است.
ـ گفتم حركت كن. برو.
به طرف ميدان فوزيه (امام حسين) راه افتادم. دست و پايم مي‌لرزيد اما سعي كردم بر خودم مسلط باشم و رانندگي‌ بكنم. به ميدان فوزيه كه رسيديم جناب سرهنگ مرا به خيابان‌هاي ولي‌عصر، طالقاني، حافظ و آن حوالي برد! همان جاهايي كه مجبور بودم براي پاي روزبه مرتب به آنجا رفت و آمد كنم. در خيابان شهيد نجات‌الهي پشت يك چراغ‌قرمز ماشين زير پايم خاموش شد. هرچه استارت زدم ماشين روشن نشد. ماشين‌هاي پشت سرم مدام بوق مي‌زدند.


 
تعداد بازدید: 3783


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.