زیتون سرخ (53)

گفت و گو و تدوين: سيدقاسم‌ياحسيني


زیتون سرخ (۵۳)
خاطرات‌ناهید‌یوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسم‌یاحسینی
انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر(وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


ـ لاله ...
ـ لاله چه؟ تب كرده؟
ـ نه!
ـ پس چه؟
ـ نيست.
ـ نيست!
ـ او را دزديده‌اند.
ـ دزديد‌ه‌اند؟ مگر مي‌شود؟
ـ بيدار كه شدم، نبود. حالا مي‌گويي چه خاكي بر سرم بريزم؟
فاطمه خانم آمد و اتاق خواب را كمي گشت و لاله را پيدا كرد. لاله در سبد عروسك‌ها بود. معلوم شد از روي تخت غلت خورده و افتاده در سبد. حتي بيدار هم نشده. فاطمه خانم لاله را بلند كرد و به من داد و گفت: «اين هم لاله. دزد اين نصف شبي كجا بود، دزد اين ريزه‌ميزه را مي‌خواهد چه كار كند!» نفس راحتي كشيدم و از او تشكر كردم.
لاله سه، چهار ماهه بود. روزبه با پاي مصنوعي‌اش راحت كنار آمده بود و راه مي‌رفت. روزي لاله را در كالسكه گذاشتم، دست روزبه را هم گرفتم و براي خريد از خانه بيرون رفتيم. مقداري ميوه خريدم و آن را از دسته كالسكه آويزان كردم و برگشتم به طرف خانه. هنوز به كوچه خودمان نرسيده بوديم که روزبه لغزيد و پروتز پايش شكست. روزبه افتاد زمين. پروتز پايش از وسط نصف شده بود. با خودم گفتم: «بارخدايا! چه مصيبت و گرفتاري‌اي!»
آن لحظه نمي‌دانستم چه كار كنم. لاله و ميوه‌ها در كالسكه بودند و روزبه هم بي‌پا روي زمين افتاده بود. مردي از كوچه عبور مي‌كرد. نمي‌شناختمش، اما به او گفتم: «آقا تو را به خدا مواظب اين بچه باش تا من اين بچه را به خانه ببرم.»
روزبه را بغل كردم و با حالت دو او را به خانه رساندم و به فاطمه خانم دادم. دلم شور لاله را مي‌زد. مي‌ترسيدم آن مرد غريب او را بدزد! با همان سرعت برگشتم. مرد آنجا كنار لاله بود و با او بازي مي‌كرد. از او تشكر كردم و لاله و ميوه‌ها را به خانه بردم. بعد از اين ماجرا احساس كردم غرور بي‌فايده است. به شاهرود تلفن كردم و به محمد و خانواده‌اش گفتم: «من ديگر بريده‌ام! يكي به فريادم برسد.»
بلافاصله محمد از شاهرود به تهران آمد. همراه خود مقداري گوشت و مواد غذايي هم آورده بود. آن موقع محمد مدرك فوق ديپلم معدن داشت اما كار مشخصي نداشت. به او گفتم: «من هر روز از ساعت شش صبح تا چهار بعدازظهر بايد بروم سركار. پروتز پاي روزبه شكسته و بايد او را ببريم هلال‌احمر تا پروتز نو برايش درست كنند. تو روزبه را ببر هلال‌احمر.» محمد علاقه خاصي به روزبه داشت. روزبه هم به او خيلي علاقه‌مند بود. پذيرفت. مدتي ماند و هر روز روزبه را به هلال‌احمر مي‌برد.
  
مادرم پس از چند ماه خسته شد و ديگر نتوانست روزبه و لاله را نگه دارد. ناچار شدم آن‌ها را به مهدكودك ببرم. مهدكودكي در ونك بود كه براي نگه‌داري هر كودك دو هزار تومان مي‌گرفت. ظاهر قشنگ و تميزي هم داشت. براي سركشي به طبقه دوم رفتم. اتفاقي در يكي از اتاق‌ها را باز كردم. ديدم چند نوزاد را در اتاق خوابانده‌اند و عده‌اي پرستار كثيف و ژوليده هم آنجا هستند. بچه‌ها را روي موكت خوابانده بودند. خيلي بدم آمد و پشيمان شدم. در بازگشت به خود گفتم: «محال است من بچه‌هايم را به اين آشغالداني بياورم.»


 
تعداد بازدید: 3721


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.