زیتون سرخ (47)

گفت و گو و تدوين: سيدقاسم‌ياحسيني


زیتون سرخ (۴۷)
خاطرات‌ناهید‌یوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسم‌یاحسینی
انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر(وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


با حالت حزين و خاصي اين سرود را مي‌خواندند. همان‌جا و در همان وقت از نظر روحي تغييري در خود حس كردم و دلم براي خدا و نماز خواندن تنگ شد. حقيقت اين است كه من از سال دوم دانشگاه در اهواز، نماز را رها كرده بودم. با شنيدن آن سرود مذهبي، باز نور خدا در دلم روشن شد. بلافاصله وضو گرفتم و با خدا و نماز آشتي كردم! با خودم گفتم: «اگر فرزندم دختر شد، حتماً اسم او را لاله‌ مي‌گذارم.»
مردادماه 1360 به وزارت نيرو رفتم و گفتم: «مي‌خواهم برگردم سر كارم.» فرزندانم يتيم بودند. نمي‌خواستم فقير هم باشند. مي‌خواستم كار كنم تا بتوانم زندگي خوبي برايشان تأمين كنم. گفتند: «شما نمي‌توانيد كار كنيد.»
ـ چرا؟
ـ يك سال پيش نامه‌اي برايت فرستاديم و اخطار كرديم كه سر كار برگردي اما شما به نامه پاسخ نداديد.
ـ چه نامه‌اي؟
رونوشت نامه را نشانم دادند. گفتم: «من در منطقه جنگي بودم
و چنين نامه‌اي به دستم نرسيده است. امضاي رسيد اين نامه را
از من داريد؟»
ـ نه نداريم. اما ما نمي‌توانيم تو را قبول كنيم.
در كارگزيني دوستي داشتم كه با تشكيلات ما رابطه داشت. نزد او رفتم. وقتي ماجراي اهواز را تعريف كردم خيلي ناراحت شد. گفت: «راهي به تو ياد مي‌دهم. اين حق تو است. بايد به حقت برسي. بگو يا امضاي مرا نشانم بدهيد يا شما را به دادگاه اداري مي‌كشانم. مطمئن باشيد آن‌ها مي‌ترسند. حتي بايد حقوق ماه‌هايي
را كه نبوده‌اي، به تو بدهند؛ چون در منطقه جنگي بوده‌اي. البته
از من نشنيده بگير.»
رفتم و براي برگشت بر سر كار پافشاري كردم. رئيس اداره ما سرانجام قبول كرد كه سر كارم برگردم. اما گفت: «بازگشت شما به كار يك شرط دارد و آن اين است كه از حقوق مدتي كه نبودي صرف‌نظر كني؛ به اين شرط با بازگشت شما به كارتان موافقت مي‌كنم.» چاره‌اي نداشتم. مجبور شدم قبول كنم.
حكم بازگشت من به كار را زدند. حقوق معوقه‌ام حدود هشتاد هزار تومان مي‌شد كه در سال 1360 پول هنگفتي بود. آن هم براي من كه همه چيز را از صفر شروع كرده بودم و پولي نداشتم. به هر حال مجبور به معامله شدم. حكم بازگشت به كارم را از چهارم شهريورماه 1360 زدند.
شب همان روزي كه حكم مرا زدند احساس كردم حالم خوب نيست. دكترم گفته بود كه حدود بيستم شهريور زايمان خواهم كرد. اما دردم زودتر شروع شد. من و روزبه تنها در آن خانه زندگي مي‌كرديم و اگر درد زايمانم شروع مي‌شد كسي نبودم مرا به بيمارستان ببرد. شبانه به منزل خواهرم رفتم. دردم بيشتر شده بود.
به بيمارستان روس‌ها (شهريار) كه در خيابان آزادي بود، رفتيم. جمشيد، شوهر خواهرم، همراهم بود. سوار آسانسور بيمارستان شديم. آسانسور گير كرد! من و جمشيد هم داخل آن بوديم. به جمشيد گفتم: «عجله كن. بچه دارد به دنيا مي‌آيد.»
هرطور بود در آسانسور را باز كرد. به زور از آسانسور بيرون‌ رفتم. لحظه به لحظه دردم بيشتر مي‌شد. وقتي وارد اتاق زايشگاه شدم، ديدم تعداد زيادي زن را روي تخت خوابانده‌اند. ترسيدم. با خودم گفتم: «اگر بميرم چه كسي روزبه را بزرگ مي‌كند! اينجا كسي به فكر كسي نيست. جاي خوبي براي زايمان نيست.» به جمشيد گفتم: «من اينجا نمي‌مانم؛ جاي خوبي نيست. به بيمارستان طوس برويم. آنجا خصوصي است.» به بيمارستان طوس رفتيم. خانمي مسئول آنجا بود. گفت: «بفرماييد!» جمشيد گفت: «زائو داريم!»


 
تعداد بازدید: 3933


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 93

یک‌بار از دور یک جیپ ارتشی آواره در جاده اهواز ـ آبادان نمایان شد آن را متوقف کردیم. سرنشینان آن سه نفر سرباز و سه نفر شخصی بودند. دو نفر از سربازها پایین آمدند و از ما پرسیدند «شما کی هستید و چرا جلوی ما را گرفته‌اید؟» وقتی متوجه شدند که ما عراقی هستیم و تا اینجا آمده‌ایم بهت‌زده به هم نگاه کردند. به آنها دستور دادیم به آن طرف جاده بروند تا ماشین بیاید و آنها را به بصره ببرد.