زیتون سرخ (46)

گفت و گو و تدوين: سيدقاسم‌ياحسيني


زیتون سرخ (۴۶)
خاطرات‌ناهید‌یوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسم‌یاحسینی
انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر(وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


يك روز آذر مي‌خواست از خانه بيرون برود. به من گفت: «امروز تو پلو درست كن.» پلو را درست كردم اما هنگام ناهار معلوم شد به جاي نمك، پودر لباس‌شويي در برنج ريخته‌ام!
پس از مدتي زخم پاي روزبه خوب شد و من بايد او را براي ساخت پاي مصنوعي به هلال‌احمر مي‌بردم. نمي‌توانستم سوار تاكسي بشوم. روزبه با ديدن تاكسي نارنجي مي‌ترسيد و  جيغ مي‌كشيد و نمي‌گذاشت سوار شوم. مرتب مي‌گفت: «مي‌ترسم... ترس... بابا... بابا...» هنوز از ماجراي انفجار تاكسي در اهواز شوكه بود. براي آنكه نترسد، مجبور بودم با ماشين‌هاي معمولي يا آژانس بروم. وضع مالي‌ام هم خوب نبود. از حقوق علي هنوز چيزي به من نمي‌دادند. خودم هم سر كار نمي‌رفتم. دوست نداشتم در آن وضعيت دستم را جلوي پدرم دراز كنم. مختصري پس‌انداز داشتم كه با آن سر مي‌كردم.
هفته‌اي چند روز بايد روزبه را به هلال‌احمر مي‌بردم، تا براي پاي قطع‌شدة او به اصطلاح خودشان «پروتز» درست كنند. روزبه كودك بود و هفته به هفته پايش رشد مي‌كرد و بزرگ مي‌شد و همين امر ساخت پروتز را مشكل مي‌كرد. هفته‌هاي زيادي با تحمل سختي‌هاي فراوان به هلال‌احمر رفتم تا بالاخره براي روزبه پاي مصنوعي درست كردند. در هلال‌احمر ديدن معلول‌ها و وضعيت رقت‌بار آنان، حالم را از بد، بدتر مي‌كرد.
دلم نمي‌خواست سربار كسي باشم. مدتي به منزل خواهر ديگرم رفتم. بچه‌اش هم سن و سال روزبه بود. بچه خواهرم جست و خيز مي‌كرد و مي‌دويد، اما روزبه يك پا نداشت و پاي ديگرش را هم گچ گرفته بودند. دلم آتش مي‌گرفت و نمي‌توانستم تحمل كنم.
هرطور بود تا مرداد 1360 در خانه اين خواهر و آن خواهر سر كردم. مردادماه بود كه به آذر گفتم: «من بايد براي خودم خانه‌اي اجاره كنم.»
ـ اين چه حرفي است كه مي‌زني! تو بايد همين‌جا نزد ما بماني.
ـ تو زندگي و مشكلات خودت را داري. من باردارم و بايد وضع حمل كنم. روزبه هم كه چنين وضعيتي دارد. اگر مستقل باشم، راحت‌ترم.
ـ هرطور ميل توست!
 
فصل شانزدهم
 
اواسط مردادماه بود كه نزديك منزل پدرم آپارتماني در طبقه دوم كرايه كردم. صاحب‌خانه ما كه خودش در طبقه هم‌كف مي‌نشست زن خيلي خوبي به نام فاطمه خانم بود. پانزده هزار تومان پول پيش دادم و كرايه آپارتمان نيز ماهي 2500 تومان بود. پول پيش را نداشتم؛ ناچار از پدرم قرض گرفتم. البته مدتي بعد قرضم را پس دادم. وضع مالي خانواده علي هم طوري بود كه خودشان به كمك نياز داشتند. توقعي از آن‌ها نداشتم. علي مقداري پول در بانكي در اهواز داشت. دوستي داشتم كه در بانك بود. روزي نزد او رفتم و گفتم: «شوهرم مقداري پول در اهواز دارد، مي‌تواني آن را در تهران به حساب من منتقل كني؟» برادر دوستم كه رئيس بانك بود اين لطف را در حقم كرد و پنجاه هزار تومان پولي را كه در حساب علي بود به حساب من منتقل كرد. پانزده هزار تومان آن را به پدرم دادم و مقداري لوازم زندگي براي خودم خريدم. اين سومين باري بود كه بايد زندگي را از صفر شروع مي‌كردم. در موشك‌باران اهواز، همه زندگي‌ام نابود شده بود و از نو بايد همه چيز را مي‌خريدم. فقط همان قاليچه سبزرنگ برايم مانده بود؛ تنها يادگار زندگي مشترك دوسالة من و علي...
در همان مرداد 1360  چند روزي بود كه من و روزبه در آپارتمان مستقر شده بوديم. جاي علي خيلي خالي بود. شبي دلم خيلي گرفته بود. براي علي و محبت‌هايش دلتنگ شده بودم. حالت خاصي داشتم. از خيابان همهمه‌اي شنيدم. روي تراس رفتم و خيابان را نگاه كردم. ديدم عده‌اي جوان راه افتاده‌اند و شعري را زمزمه مي‌كنند:
«گل‌برگ سرخ لاله‌ها
در كوچه‌هاي شهر ما
بوي شهادت مي‌دهند
بوي شهادت مي‌دهند»


 
تعداد بازدید: 4233


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.