زیتون سرخ (45)

گفت و گو و تدوين: سيدقاسم‌ياحسيني


زیتون سرخ (۴۵)
خاطرات‌ناهید‌یوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسم‌یاحسینی
انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر(وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


در اتاقي نشسته بودم و به سفره‌هاي نوروز سال‌هاي گذشته فكر مي‌كردم. آذر وارد اتاق شد و گفت: «چيز زيادي به سال‌تحويل نمانده. بيا پاي سفره هفت‌سين.»
ـ من نمي‌آيم. عيد من امسال عزا شده!
بغض گلويم را مي‌فشرد. احساس مي‌كردم تكه‌سنگي در گلويم گير كرده است. دلم مي‌خواست زار بزنم و به خاطر آن‌همه بدبختي كه يك‌جا سرم آمده بود، اشك بريزم. اما سرنوشت مرا حتي از گريستن هم محروم كرده بود. اگر گريه مي‌كردم كور مي‌شدم و نمي‌توانستم براي دو طفل معصوم مادر خوبي باشم.
آذر گفت: «به خاطر روزبه هم كه شده، بيا پاي سفره هفت‌سين.»
ـ نمي‌توانم. دلم مي‌خواهد بيايم، اما نمي‌توانم بيايم.
ـ روزبه چه گناهي كرده؟
در مدتي كه در بيمارستان بودم، روزبه وابستگي عجيبي به من پيدا كرده بود. مثل اينكه مي‌دانست يتيم شده است و در دنيا تنها مرا دارد. لحظه‌اي رهايم نمي‌كرد. مي‌ترسيد مثل پدرش رهايش كنم و بروم. به آذر گفتم: «اصرار نكن. نمي‌توانم بيايم. روزبه را ببريد سر سفره. من همين‌جا راحت‌ترم.»
هر اندازه آذر اصرار كرد نرفتم. روزبه را بغل كرد و براي تحويل سال نو سر سفره برد. من هم تنها در اتاق ماندم. كلافه بودم و نمي‌دانستم چه كنم. بغض در گلويم داشت خفه‌ام مي‌كرد. نفسم تنگ شده بود. سرگردان، بي‌پناه و درمانده در آن اتاق نشسته بودم و به سال قبل فكر مي‌كردم كه من و علي و روزبه سر سفره هفت‌سين چه اندازه شاد بوديم و از اينكه براي اولين بار در قالب يك خانواده سفره انداخته‌ايم، خوشحال بوديم. برق سرور و خوشي از چشمان علي مي‌جهيد... و اما حالا آن چشم‌هاي نازنين بسته شده است و زير خاك... ديگر نتوانستم تحمل كنم. ناخودآگاه گريه‌ام گرفت. پس از يك ماه و اندي كه از شهادت علي مي‌گذشت، شروع كردم به گريه كردن. گرماي قطرات اشك گونه‌هايم را نوازش كردند. در آن اتاق سال نو تحويل شده بود و همه به هم تبريك مي‌گفتند و در اين اتاق، من، تنها و بي‌كس، زار مي‌زدم و اشك مي‌ريختم. اين گريه هم كه تمامي نداشت. سيل اشك‌ پشت يك ماه و اندي صبر پنهان شده بود و به يكباره شتابان بيرون مي‌ريخت. مجيد و‌ آذر براي تبريك سال نو به اتاق آمدند. آذر گفت: «ناهيد! گريه مي‌كني؟» مجيد گفت: «گريه براي تو خوب نيست. نبايد گريه كني.»
ـ مي‌دانم. خودش آمد.
اين گريه تمامي نداشت. آذر و مجيد هم متأثر شدند. آن‌قدر گريه كردم تا سبك شدم.
از نوروز سال 1360 بدبختي‌ها و دربه‌دري‌هاي من تازه شروع شدند. روزبه نياز به مراقبت دائم داشت و هر روز بايد پانسمان پايش را عوض مي‌كردند. خودم خانه و كاشانه‌اي نداشتم و نمي‌خواستم سربار خواهرم باشم. مدت‌ها بود كارم را در وزارت نيرو رها كرده بودم و از آنجا خبري نداشتم. پاهايم كه تركش خورده بود هنوز كاملاً بهبود نيافته بودند و نمي‌توانستم مسافت زيادي پياده راه بروم. از همه اين‌ها گذشته سه ماهه باردار بودم. فرزندي كه هنوز به دنيا نيامده، يتيم بود... همه عوامل دست به دست هم داده بودند تا مرا از پا بيندازند. اما من بايد به نام زندگي، و براي زندگي، با همه اين سختي‌ها و مصيبت‌ها مبارزه مي‌كردم. اگر نمي‌كردم، ناتواني خودم را به اثبات مي‌رساندم و من مغرورتر از آن بودم كه به آساني تسليم شكست شوم و از پا بنشينم. به قول رسول بايد مثل شير مي‌ايستادم و مي‌جنگيدم. آن هم چه جنگيدني!
پدرم اصرار داشت كه در طبقه دوم منزلشان بمانم. اما من گفتم: «محال است! مي‌خواهم خودم تنها و مستقل زندگي كنم. اين‌طور راحت‌ترم و بچه‌هايم را بهتر مي‌توانم تربيت كنم.»
مدتي در خانه آذر ماندم. مجيد هر روز پانسمان پاي روزبه را عوض مي‌كرد تا زخم‌هاي پايش عفونت نكند. من حال خوشي نداشتم. به گذشته خوش و آينده پيش رويم فكر مي‌كردم. تعطيلات نوروز تمام شد و آذر و مجيد رفتند سر كار. سرگشتگي من اما ادامه داشت.


 
تعداد بازدید: 4191


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.