زیتون سرخ (44)

گفت و گو و تدوين: سيدقاسم‌ياحسيني


زیتون سرخ (۴۴)
خاطرات‌ناهید‌یوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسم‌یاحسینی
انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر(وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


روزبه را به خاله‌ام دادم و آن دو در بيمارستان ماندند. در مسير تهران به سوي شاهرود‏، حال خاصي داشتم. حال مرغي كه زنده‌زنده آن را در آب جوش گذاشته باشند و پرهايش را بكنند. گريه دل آدم را سبك و خنك مي‌كند. اما دست تقدير مرا حتي از گريه بر عزيزترين كسم، محروم كرده بود. طاقت ديدن قبر علي را نداشتم. همان كه آن‌همه مهربان، بي‌ريا، باگذشت و خوب بود و من در دنيا بيشتر از همه، او را دوست داشتم. حالا نبود. زير خروارها خاك آرميده بود و اين ناهيد بدبخت بود كه بايد بر مزارش مي‌رفت و برايش فاتحه مي‌خواند.
امروز، بعد از سال‌هاي زياد، هيچ خاطره‌اي از حضورم در قبرستان شاهرود و عزاداري بر مزار علي در ذهنم نمانده است؛ هيچ‌چيز! مصيبت برايم آن‌قدر سنگين بود كه حتي در حافظه‌ام ثبت و ضبط نشده است. هرچه فكر مي‌كنم حتي يك تصوير هم از آن روز نحس و نكبتي به يادم نمانده است. دايي‌ام كه همراهم بود‏، بعدها چند بار گفت: «تو را كه برديم سر قبر، جيغ بلندي كشيدي و خودت را روي قبر انداختي و شروع كردي با علي حرف زدن و درد دل كردن. حالت آن‌قدر بد بود كه افتادي داخل يك قبر خالي. من آمدم و تو را بيرون آوردم. بيرون كه آمدي فرياد زدي‏، چادرت را انداختي و بي‌هدف و بي‌جهت شروع كردي در جاده و بيابان دويدن. دنبالت دويديم و تو را گرفتيم. ليلايي بودي كه مجنونش را به دست خودش به خاك سپرده است.»
من هيچ قسمتي از مطالبي كه دايي‌ام برايم تعريف كرده به ياد ندارم. ذهنم خالي خالي است. پس از چند ساعت همان آمبولانس مرا به تهران و بيمارستاني كه در آن بستري بودم، بازگرداند.
تا 27 يا 28 اسفند 1359 در بيمارستان بستري بودم. حالم هنوز كاملاً‌ خوب نشده بود. چشمانم رفته‌رفته بهتر مي‌شد، اما پاهايم هنوز مشكل داشت و درد مي‌كرد. مسئولان بيمارستان با وجود اين تشخيص دادند، روز تحويل سال نو كنار خانواده‌ام باشم. دكتر معالجم بالاي سرم آمد و گفت: «فردا صبح مرخصت مي‌كنم بروي خانه.» بغض گلويم را فشرد. به دكتر گفتم: «كاشانه و خانه من ويران شده.»
يك هفته بعد از ماجراي اهواز، عراقي‌ها به اهواز موشك زده بودند. موشك اطراف خانه ما خورده بود و همه زندگي‌ام را نابود كرده بود. به دكتر گفتم: «من ديگر خانه ندارم! كجا بروم؟» دكتر از حرفم خيلي متأثر شد. اما به روي خودش نياورد. گفت: «منزل پدري‌ات برو.»
ـ نه! نمي‌توانم.
نمي‌توانستم با آن مخالفت‌هايي كه پدرم با ازدواج ما كرده بود و اين ماجرايي كه بر من گذشته بود، در نبود علي به خانه پدري بروم. دكتر گفت: «بالاخره از يك‌ جا بايد شروع كني. خواهري، برادري، جايي كه داري!»
ـ برادر ندارم اما شش خواهر دارم.
ـ خيلي خوب. برو خانه خواهرت.
 
فصل پانزدهم
 
پاهاي روزبه هنوز به مراقبت نياز داشت و ‌بايد هر روز پانسمان آن را عوض مي‌كردند. خواهرم مينا (آذر) خانه‌اي در طبقه دوم منزل پدرم داشت و شوهرش هم پرستار بود. تصميم گرفتم به خانه آذر بروم.
عيد نوروز سال 1360 يكي از روزهاي بسيار تلخ زندگي‌ام بود. آذر سفره هفت‌سين را انداخته بود و همه خودشان را براي تحويل سال نو آماده مي‌كردند. من از دوران كودكي از سفره هفت‌سين خوشم مي‌آمد و علاقه خاصي داشتم كه كنار سفره بنشينم تا سال كهنه جايش را به سال نو بدهد. دو سالي هم كه با علي بودم، من و او با هم سر سفره مي‌نشستيم و منتظر رسيدن سال نو مي‌شديم. ما آدم‌ها قدر لحظه‌هاي زندگي را نمي‌دانيم. سال قبل من و علي و روزبه در اهواز سر سفره نشسته بوديم و حالا علي زير خاك بود و من و روزبه را تنها گذاشته بود.


 
تعداد بازدید: 4318


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.