سفر به درگاه بهشت؛ زیارت اروند قبول!



در این سفر من با دید دیگری به منطقه آمدم، منطقه با زبان خاصی با من صحبت کرد. شاید آن موقع ها زبانش زبان خون و شهادت بود و امروز آثار به جا مانده از جنگ با ما حرف می‌زنند. من فریادهای زیادی را شنیدم. در این سفر، مظلومیت مردم اینجا را دیدم. شهامت و اسقامتشان را دیدم. شاید آن موقع این پایداری شان را کمتر درک می‌کردم، چون آن موقع از همه جا به اینجا می‌آمدند. شهامت این مردم را دیدم، مردمی‌که در تنهایی، در محاصره دشمنان بودند. افرادی از خود مردم، بسیجیان و همین سپاهیان که امروز در گوشه و کنار کشور، مشغولند یا کسانی که نشستند و آن روزهایشان را نوشتند و هنوز مطالب آنها را مطالعه می‌کنیم؛ اینان همگی حاکی از مظلومیت مردمی‌است که مرز و بومشان را تا آخرین نفس حفظ کردند و نگه داشتند. شعفی هم به من دست می‌داد وقتی که از نزدیک این مناطق را می‌دیدم که آنها چگونه از دفاع از کشورشان سخن می‌گویند. در این سفر چیزهای دیگری هم پیدا کردیم و آن حرف های تازه و پایداری های تازه و حکایت ها و خاطرات تازه بود. آبادان همان طور که مخزن میلیون ها لیتر نفت برای ماست، مرکز و رودخانه وسیع نعمات و همین طور گنج خاطرات است. یکی از نویسندگان در این سفر تعریف می‌کرد که روی آب بهمن شیر و باد و توفانی که در آنجا به پا می‌شده، هزاران هزار خاطره خوابیده است. اگر می‌شد در چنین سفرهایی خاطرات را جمع کرد، فکرش را بکنید که چقدر داستان می‌توانستیم از آنها بنویسیم! وقتی آثار آن سنگرها را با نگاه کردن به دشتها می‌بینید و جای پای نظامیان، سربازان و پاسداران، مردم عادی کوچه و بازار و غیره از پیش چشمانتان می‌گذرد، نموداری از یک گنجینه بزرگ را در خواهید یافت. نویسندگانی که دنبال سوژه اند، به دنبال تهیه فیلم های درخور و در پی قهرمان سازی اند، به خود می‌گویید ای کاش همگی آنجا بودند و از این دریای عظیم خاطره و سوژه های گرانبها استفاده می‌کردند.

کاروان «تا درگاه بهشت» با حضور عده‌ای از نویسندگان و داستان‌نویسان معاصر، صبح چهارشنبه بیست و ششم بهمن ماه از فرودگاه مهرآباد عازم پایگاه هوایی دزفول شد. نویسندگانی چون محمود یزدی، شهریار عباسی، حسن شهسواری، اکبر خلیلی، علی اصغر شیرزادی، قاسمعلی فراست، محمدرضا یوسفی، محمدرضا ناظم، زهرا زواریان، فریبا کلهر، شمسی خسروی، یوسف علیخانی، مژگان مشتاق حصاری، محمدرضا امامی، کاظم اخوان، محمد رودگر، محمدرضا شرفی خبوشن، نرگس انصاری، مجید نداف، نعمت‌الله سلیمانی، مصطفی خرامان، نورا حق‌پرست و چند تن دیگر که مهمان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی‌بودند، با مسوولیت علی ناظری و مدیریت مصطفی محمدی ساعت 10 صبح در پایگاه نیروی هوایی دزفول حضور به هم رساندند و ضمن بازدید از این منطقه شاهد مانور هوایی هواپیمای F5 بودند.

روز نخست
در روز اول سفر پس از رفتن به دزفول و زیارت بارگاه دانیال نبی(ع)، نویسندگان ضمن بازدید از قرارگاه کربلا در پادگان «گلف» اهواز مستقر شدند. اکبر خلیلی درباره روز اول سفر و با اشاره به اجرای مانور هوایی به کتاب هفته می‌گوید: «همه کسانی را که به نظام خدمت می‌کنند دوست دارم، چه ارتشی و چه سپاهی و چه بسیجی. اینها عزیزان کشورند، به ویژه بزرگواران نیروهای هوایی که برنامه جالبی برای ما تهیه کردند و به ما نشان دادند چگونه ساعت به ساعت و دقیقه به دقیقه و ثانیه به ثانیه ما را حساب کرده‌اند که اگر از آسمان خطری کشور را تهدید کند، از مرزهای کشور ما دفاع کنند. در نخستین روز سفر، با اجرای مانور توسط آنان، غرور سراپای من را فراگرفت و به وجود ارزشمندشان افتخار کردم. جوانمردانی که مانور را اجرا کردند، نشان دادند می‌توانند در عرض چند دقیقه تیک آف و روی آسمان، دشمن متجاوز را تعقیب کنند. آنان در عرض چهار دقیقه عظمت و خیزشی را که همواره در دفاع از مملکت دارند، نشان دادند. در روز اول سفر مفتخر شدیم به دانستن این که با وجود آنان، آسمان ما امن است و می‌توانیم آرام کنار رودخانه بهمن شیر بایستیم و در آنجا قدم بزنیم.»

نعمت الله سلیمانی ضمن بر شمردن محاسن این سفر می‌گوید: «در این سفر، آشنایی با دوستانی که آثارشان را خوانده بودیم از هر چیز برایم مهم‌تر بود. ذکر خیر و شهرتشان را شنیده بودم ولی با چهره خودشان آشنا نبودم. در این سفر توانستیم با هم ارتباط برقرار کنیم و ان شاءالله که این ارتباطات را ادامه دهیم و بتوانیم در راستای داستان و در قلمرو ادبیات داستانی، به ویژه بحث داستان کوتاه و رمان با هم تعامل داشته باشیم.»

وی اضافه می‌کند: «تعاملی که با هم داشتیم برخورد سلیقه‌های گوناگون بود. همین امر باعث می‌شود که ما مسایل را از دیدگاه اشخاص دیگر بشنویم و ببینیم؛از دیدگاه افرادی مثل آقای خلیلی، فراست، خانم فرخ‌پور یا زواریان یا کسان دیگری که توانستیم از وجودشان استفاده کنیم. سردارانی که از سپاه آمده بودند، آقای بنادری و عزیزان دیگر، در طول سفر و به ویژه در پایگاه هوایی دزفول و جاهای دیگر که ما با آنان برخوردیم، مثل آبادان و خرمشهر، خاطرات گوناگونی را مطرح کردند. سفر سه شب و دو روز و فشرده بود. اگر هم بیشتر از این بود بچه ها خسته می‌شدند یا مشغله‌شان در تهران آنان را از ادامه سفر بازمی‌داشت. هر کس به اندازه توان و احساس خودش و زاویه دیدی که داشت از سفر بهره برد.»

روز دوم
در روز دوم، ضمن بازدید از پالایشگاه آبادان و موزه خرمشهر، فیلمی‌در اتوبوس نمایش داده شد که شخصیت دریاقلی را به تصویر می‌کشید. نویسندگان در روز دوم در اردوگاه میثاق آبادان مستقر شدند. در همین روز هنرمندان کشور با چهره عبدالحسین بنادری آشنا شدند و او را در کنار بهمن شیر دیدند. در شب دوم نویسندگان به بحث کارشناسی درباره کتاب «سرباز سالهای ابری» - خاطرات او - نوشته سید قاسم یاحسینی پرداختند.

نعمت‌الله سلیمانی می‌گوید: «این سفر از چند لحاظ بسیار سودمند بود. یکی این که باز هم منطقه و شهر خودم آبادان را دیدم و خاطرات گذشته بیشتر برایم زنده شدند و در صحبت هایی هم که با دوستان داشتبم، از زاویه‌های گوناگون بحث‌های فنی و آسیب‌شناسی داستان نویسی مطرح شدند که بسیار غنی بود. شب های سفر ما شب های پر باری هم بود و درست است که برنامه‌های مسافرت خیلی فشرده بودند اما شب ها با وجود خستگی، تا ساعت ها با آقای خلیلی، نداف، امامی‌و ناظم بحث‌های داستانی می‌کردیم و اینها برای من مهم بودند.»

نویسنده کتاب «نخلها و آدمها» یادآور می‌شود: «ما دو نوع نویسنده داریم؛ نویسندگانی که دستی در جنگ داشتند و در جبهه بودند مثل خودم که آثاری هم منتشر کرده‌ام و داستان‌نویسانی که واقعاً داستان نویسند اما در جبهه نبوده‌اند. یک دسته هم جوانانی اند که اصلاً سن‌شان به آن موقع نمی‌رسد. جغرافیای جنگ، برای اینانی که آمده‌اند می‌تواند در نوشتن داستان‌هایشان،بسیار جذاب و تاثیر گذار باشد. تأثیر دقیقش در این دست از نویسندگان تجسم ملموس منطقه در داستان‌هایشان است. یکی از رکن‌های داستان نویسی بحث «صحنه» است. یعنی نویسنده هر چه به خود صحنه نزدیک‌تر باشد، داستان هم برایش ملموس‌تر است.»

وی به یاد می‌آورد که داستان‌نویسی در سال 59 داستانی نوشته و جاهایی را که ذکر کرده که طول و عرضشان اشتباه است و می‌گوید: «مثل این می‌ماند که شما بخواهید در تهران، از میدان ونک به میدان حر بروید. اول طبعاً باید به چهار راه ولیعصر(عج) بروید ولی به اشتباه نام میدان تجریش را بیاورید. وقتی این موضوع را با او در میان گذاشتم، گفت که با منطقه آشنایی نداشته و صد البته این موضوع در داستان‌نویسی ضعف به حساب می‌آید. در این سفر نویسندگان دیدند که پل زدن چه مشقاتی داشت و چگونه بود و اگر بنویسیم لنج‌های زیر پل داشتند آتش می‌گرفتند یعنی چه. لنج را در کنار بهمن شیر دیدند که شکل و قیافه اش چگونه است. یکی از خواهران حرف جالبی زد. آقای فراست گفت:ما تابستان‌ها برویم کردستان و جاهای خوش آب و هوا و در زمستان بیاییم جنوب. این خواهر گفت اتفاقاً باید عکس آن رفتار کرد. وقتی شما بخواهید حال و هوای رزمندگان را در گرمای پنجاه و پنج درجه درک کنید، باید در تابستان منطقه را ببینید. وقتی ببینید اینجا چه گرما و رطوبتی دارد که در تابستان نفس آدم بالا نمی‌آید، آن وقت ذات منطقه و ذات جغرافیایی آن را درک خواهید کرد. اگر بخواهید رمان جنگ یا داستان جنگ بنویسید، باید یک سری مشخصات نظامی‌و اولیه را بدانید. مثلاً بدانید که یک رزمنده با پوتین و لباس فرم و با چهار پنج نارنجک و خشاب اضافی و کلاه که وزن زیادی هم دارند، چگونه قدم از قدم برمی‌دارد. همین ها بعضی وقت ها با کوله پشتی با ده پانزده کیلو بار، بیست کیلومتر پیاده روی می‌کردند. ما این تجربه را در تپه های رقابیه داشتیم. در جنگ داشتیم که بچه ها بیست و پنج کیلومتر پیاده روی کردند و بدون شلیک کردن یک گلوله، توانستند توپخانه دشمن را فتح کنند. رسیدن به توپخانه دشمن حرف کمی‌نیست. شما خودتان دیدید که رقابیه چه زمینی داشت و راه رفتن در آنجا بدون تجهیزاتی که گفتم، در زمین رملی حتی بدون هیچ کوله ای خیلی سخت است تا چه برسد در فصلی بروید که بهار و بارندگی باشد. حالا حسابش را بکنید که در شب، بیست و پنج کیلومتر در زمین رملی و در میدان مین راه بروید. در میدان باید معبر باز کرد و همه اینها فقط گفتنش آسان است. تصورش هم مو بر بدن آدمی‌راست می‌کند. برای این، جوانان ما که در بحث رمان وارد شده اند باید منطقه را ببینند. می‌شود گفت که در چنین اوضاعی نویسندگان جوان پنجاه شصت درصد ذهن و دیدگاهشان نسبت به جنگ عوض می‌شود. وقتی می‌گویند زمین رملی و زمین شیار چیست، باید چنین زمین هایی را دیده باشند.»

روز سوم
روز سوم و پایانی سفر، نویسندگان در اروند رود سوار کشتی و تا دهانه خلیج فارس رفتند. اکبر خلیلی، نویسنده کتاب «ترکه های درخت آلبالو» می‌گوید: «روز سوم افتخار پیدا کردیم که اروندرود را از نزدیک ببینیم. با تصوری که از قبل داشتیم، توانستیم جنگ هایی را که در این منطقه اتفاق افتاده بودند تجسم کنیم و این موضوع ما را ملتهب کرد. نویسندگان معمولاً از این محیط ها بسیار تأثیر می‌گیرند تا حماسه ای واقعی بسازند و روی کاغذ بیاورند. به ویژه اینکه یکی از فرماندهان (عبدالحسین بنادری) را روز گذشته در کنار رودخانه بهمن شیر دیدیم. بعضی ها رد شدن از اروندرود را با وسایل اندک غیر ممکن می‌دانستند. نیروهای ما تلفات بسیاری دادند تا موفق شدند از این رودخانه عبور کنند. برای ما دیدن اروند و رفتن به دل آن بسیار جالب بود و می‌شد از آن الهام گرفت. آنجا تا دهانه خلیج فارس پیش رفتیم و توانستیم عظمت خداوند و عظمت جنگی را که به ما تحمیل شد، از نزدیک حس کنیم. هر چند که ما در لحظه جنگ در آنجا حضور نداشتیم ولی کاملاً آن را حس می‌کردیم. دوست داشتیم آب آنجا، ساحل و کرانه رودخانه و زمین آنجا را ببوسیم. من چند بار به جنوب رفته بودم. سی و یکم شهریور ماه 59 که آنجا بمباران شد به منطقه آمدم و قبلش هم به خرمشهر آمده بودم و با توطئه هایی که در آنجا جریان داشتند، آشنا بودم. خمسه خمسه را در همان جا دیدم. نیروهای ایرانی روزها و سال ها توانستند آن منطقه را حفظ کنند و با جان خود بازی کردند. خانمی‌را در روز دوم سفر دیدیم که عرب زبان و جنوبی با وجدانی بود. او که به نحوه مسافرت رفتن نویسندگان در آب و هوایی خوش اعتراض داشت، گفت که وقتی در جزیره مینو، روزها و شب ها شوهرش آنجا را ترک کرده و شایعه شده بود که توسط عراقیها دستگیر شده، مردانه در مقابل دشمنان ایستاده بوده است.»

خلیلی تصریح می‌کند: «اشک ها و لرزش دستان آن زن را هنگام روایت جنگ دیدیم و شنیدیم. وقتی به خرمشهر می‌رفتیم احساس کردم که گرد غربت روی این شهر نشسته است. من زیاد خرمشهر آمده ام. زمانی هم که خرمشهر آزاد شد و ما به پیروزی رسیدیم آنجا بودم. ما از خون شهدا بهره می‌گیریم و آقای بنادری گفتند «اروندرود تو بگو» که اینجا چه اتفاقاتی رخ داد و چه شد و این را می‌توانیم سوژه داستان قرار بدهیم.»

فرشاد شیرزادی


کتاب هفته، ش 323، شنبه 6 اسفند 1390، ص 4


 
تعداد بازدید: 4614


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.