سگ‌های جزیره

ابراهیم خلج


از بازی فوتبال با هم آشنا شدیم. در زمین گِلی و با پوتین‌های پلاستیکی می‌دویدیم. آنها در یک تیم بودند و ما در تیم مقابل؛ بچه‌های اطلاعات عملیات در برابر دیده‌بان توپخانه.
آن دو را هر روز می‌دیدم. عصرها با لباس غواصی می‌آمدند و در کنار سنگرهای اروند به انتظار می‌نشستند تا هوا تاریک شود و بزنند به آب. گاهی آنان را از بالای دکل می‌دیدم و گاهی که دیرتر از روی دکل دیده بانی پایین می‌آمدم و با بقیه بچه‌ها جلوی سنگر می‌‌نشستیم و گرم صحبت می‌شدیم، می‌دیدیم.
آن روز عصر هر چه روی دکل نشستم و منتظر ماندم، قرارگاه اجازه نداد تا آتشبارها شلیک کنند و ثبتی بگیریم. زودتر از روزهای دیگر آمدم پایین. همان موقع، هر دوشان (غلام و عباس) لباس غواصی بر تن کرده بودند و داشتند می‌آمدند طرف آب، حاج محسن، فرمانده‌شان نیز همراهشان بود. سلام و علیکی کردیم و آنان منتظر ایستادند تا اذان بگویند. هوا تاریک شده بود. نمازشان را خواندند و بعد رو به قبله ایستادند و یک حمد و سه قل هوالله خواندند و رفتند.
آن شب، حاج محسن تا صبح کنار آب نشست. چند بار که از سنگر آمدم بیرون، دیدمش که لب آب چمباتمه زده یا دارد قدم می‌زند. دلواپس بود.
صبح، مثل هر روز، رفتم بالای دکل. دوربین را تنظیم کردم و جلوی رویم را دید زدم. جزیره «ام الرصاص» توی میدان دیدم قرار داشت. سنگرهای لب آب نیزار، محوطه خالی وسط جزیره، نخلستان و پلی که جزیره را به خشکی وصل می‌کرد. هیچ چیز تغییر نکرده بود. همه چیز مثل روز قبل بود.
تا ظهر بیکار بودم. اجازه شلیک ندادند خورشید که رسید وسط آسمان، آمدم پایین ناهار خوردم و دوباره رفتم بالا. باز ساعتی منتظر نشستم ولی بیسیم‌ همچنان خاموش بود.
تو حال خودم بودم که دیدم یکهو توی جزیره شلوغ شد. صدای تیراندازی از هر طرف می‌آمد و به دنبالش، سربازها توی جزیره پخش شدند. حیران مانده بودم. آنان دنبال چیزی می‌گشتند. بی‌هدف نی‌ها را کنار می‌زدند، همه جا را وارسی می‌کردند و به هر سو می‌رفتند.
یکباره دو سیاهی از لای نی‌ها در آمدند  و دویدند طرف کچلی وسط جزیره. با همان دوربین دنبالشان کردم. لباس غواصی بر تن داشتند. لحظه‌ای ایستادند، ‌به هم چیزی گفتند و هرکدام به سویی دویدند. با دوربین دنبالشان کردم که توی نی‌ها گم شدند.
سربازان عراقی کم‌کم نظم گرفتند. به یک ستون شدند و شروع کردند به گشتن؛ مثل فیلم‌های خارجی، نی‌ها را زیر پا خرد می‌کردند و پیش می‌رفتند.
طرف دیگر سگ‌هایی را دیدم که دنبال هم می‌دویدند. پشت سرشان، سربازان، آنها را دنبال می‌کردند. سگ‌ها پوزه‌ بر زمین می‌کشیدند و جلو می‌رفتند.
سربازان نی‌ها را به آتش کشیدند. دود فضای جزیره را پر کرد. خوب دقت کردم. سگ‌ها در یک نقطه جمع شده بودند. یکی از لای نی‌ها بلند شد. از میان دود، او را شبح سیاه رنگی می‌دیدم. سگ‌ها دوره‌اش کردند.
او روی زمین افتاد. سگ‌ها افتادند به جانش.
سربازها سر رسیدند. غواص را از روی زمین بلند کرند و زیر مشت و لگد کرفتند و کشیدند طرف سنگرهای لب آب.
نمی‌دانم چقدر گذشت، اما سر و صداها خوابید. عراقی‌ها هنوز توی جزیره پراکنده بودند. دنبال غواص دیگر می‌گشتند. کدام یکی، علی یا غلام؟...
نشستم، اما بیسیم همچنان خاموش بود.
دوبراه صدای تیراندازی بلند شد. تند برخاستم. عراقی‌ها لب آب نشسته بودند و به طرف آب تیراندازی می‌کردند. دوربین را کشیدم طرف آب. چیزی ندیدم. به پایین دکل نگاه کردم. حاج محسن ماشین را روشن کرد و پرگاز رفت سمت آبادان.
غروب بود که برگشت.یک غواص هم با او بود. می گفت خودش را زده بود به آب و چون «فین» به پا نداشته، جریان آب او را کشیده و برده طرف آبادان.
چند شب بعد، عملیات والفجر هشت شروع شد. دیگر آن بچه‌ها را ندیدم ولی منظره آن روز پشت دوربین را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم.(1)
ــــــــــــــــــــــــــ
1.غلام کیانی‌پور در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید و علی سیف الهی، در سال 1369 از اسارت دشمن بازگشت.


دوهفته نامه کمان، ش1 ، ص 8


 
تعداد بازدید: 5460


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.