لبیک یا فرمانده

سیدرضا موسوی


من بی‌سیم‌چی گروهان یک بودم. شهید صاحب زمانی فرمانده ما بود. شهید امیدی هم فرمانده گردان بود. پس از حدود 2 ماه تمرین آبی، خاکی، موقع حرکت به جزیره مجنون فرارسیده بود تا در عملیات آزادسازی قسمتی از جزیره شرکت کنیم. شهید امیدی سخنرانی آتشینی کرد. انگار کربلا بود و در میان هزاران عاشق. او از سخت بودن عملیات و از شهادت و اسارت گفت و اینکه اگر گفت هر کسی به دلیلی نمی‌تواند بیاید، موقع سوار اتوبوس‌ها نشود. بچه‌های گردان با شور و احساس بر سر فرمانده خود ریختند و او را بر روی شانه‌های خود بالا بردند و در حالی که اشک می‌ریختند فریاد می‌زدند «لبیک یا فرمانده».

عملیات‌آزادسازی با موفقیت تمام شده بود و صبح زود دشمن پاتک سنگین خود را آغاز کرده بود. بچه‌های گردان قهرمانانه مقاومت می‌کردند. ما بر روی جاده‌ای که خاکریز بلندی در عرض حدود 10 متر داشت، مقاومت می‌کردیم و دشمن آتش خود را بر روی خاکریز متمرکز کرده بود. حالا دیگر حدود ساعت 10 قبل از ظهر بود و مهمات ما در حال تمام شدن. قایق‌های حامل مهمات و آذوقه مورد هدف قرار گرفته بودند. شهید صاحب‌ زمانی مجروح و به عقب منتقل شده بود. حالا مسؤولیت خط با جانشین وی، محسن یوسفی بود. آقا محسن با این که شب از ناحیه ران پا ترکش خورده بود، اجازه نمی‌داد به خاطر روحیه بچه‌ها، پای او را ببندیم. درگیری شدید بود و عرصه بر بچه‌ها که حالا دیگر اکثراً زخمی و ناتوان شده بودند، تنگ شده بود. ترکش دیگری ابروی آقا محسن را شکافت و خون بر صورتش جاری گشت. خواستم زخم او را ببندم اما باز هم اجازه نداد و گفت: «روحیه بچه‌ها ضعیف می‌شود.» با دست خون صورتش را پاک می‌کرد و به من که کم سن و سال هم بودم و از اسارت وحشت داشتم به شوخی می‌گفت: «سیدجان، آماده اسارت باش.»

درخواست‌های محسن یوسفی که با بی‌سیم از شهید امیدی مهمات و آتش توپخانه می‌خواست با بغض شهیدی امیدی همراه بود و نتیجه نداشت. کدهای بی‌سیم را به دستور آقا محسن پاره کردیم و در زیر خاک پنهان کردیم. اسارت نزدیک بود و حالا آن خاکریز بلند هم با اصابت گلوله‌های توپخانه و موشک‌های هلی‌کوپتر دشمن خیلی کوچک شده بود که صدای شهید امیدی از پشت بی‌سیم بلند شد. محسن را می‌خواست، گوشی را به او دادم. به محسن اصرار می‌کردم که عقب‌نشینی کنیم، چون دیگر فایده‌ای نداشت. آقا محسن با لبخند اما محکم جواب داد: «حاجی! تا حالا حسین‌وار جنگیدیم و حالا اسیر می‌شویم و زینب‌وار تبلیغ می‌کنیم. منتظر ما نباش.» وقتی محسن اصرار شهید امیدی را برای برگشت به عقب دید، گفت: «حاجی! بچه‌ها را می‌فرستم عقب ولی خودم می‌مانم.» بعد از خداحافظی بی‌سیم‌ها را خاموش کرد و فرکانس آن‌ها را بهم زد و به بچه‌ها که تعدادشان به انگشتان دو دست نمی‌رسید، گفت: «بچه‌ها، پاشید سریع بدوید عقب!» همه نگاه‌ها به طرف محسن برگشت. کسی حاضر نبود برگرده که صدای محسن بلند شد: «به فرموده‌ی امام، اطاعت از فرمانده واجبه، پس زود باشید.»

توپ‌های مستقیم دشمن و موشک‌های هلی‌کوپترها امان همه را بریده بود و نیروهای پیاده دشمن تا نزدیکی‌های خاکریز به صورت سینه‌خیز جلو آمده بودند. حالا دیگر تانک‌های تی 72 دشمن هم خوشحال از تمام شدن گلوله‌های آرپی‌جی، هرازگاهی چند متر جلوتر می‌آمدند.
آقا محسن صدایم زد: «سید اولاد پیغمبر بیا! حالا بیا زخم پیشانیم را ببند.» به صورتش نگاه کردم. با چهره‌ای معصوم اما همراه با لبخند دوباره گفت: «مگه نمی‌خواستی زخمم را ببندی؟‌بیا حالا وقتشه.» زخمش را بستم، بوسه بر پیشانیم زد و خیلی جدی دوباره گفت: «بچه‌ها سریعتر.»
به یکی از بچه‌ها که بچه محل خود آقا محسن بود و مجروح هم شده بود گفت: «شما با من بمان.» در حالی که آقا محسن و آن برادر دلاور، عراقی‌ها را با مهمات کم سرگرم کرده بودند ما شروع به عقب‌نشینی کردیم. جنازه‌ی مطهر شهدا و مجروحین بر روی جاده افتاده بود. بچه‌های مجروح کمک می‌خواستند ولی کاری از ما ساخته نبود. به فرمانده گروهان 2 شهید صاحب زمانی رسیدیم. تک و تنها در حال شلیک آرپی‌جی بود. آن‌قدر آرپی‌جی زده بود که از گوشش خون می‌آمد موج‌گرفتگی به قدری به بدنش فشار آورده بود که انگار استخوانی در بدنش نبود و موقع هدف‌گیری نمی‌توانست صاف بایستد. گفت: «بچه‌ها، مقاومت کنید!» ولی مهماتی نبود. آن طرف‌تر بدن مطهر شهید تکلو افتاده بود با چهره‌ای آرام، انگار به خواب رفته است. چند متر آن‌طرف‌تر بدن مجروح مسؤول مخابرات گردان که اسمش را به خاطر ندارم غرق به خون افتاده بود و کمک می‌خواست. چشمم به علیرضا، پیک‌گردان، افتاد. مجروحیتش خیلی جدی بود. شکمش پاره و روده‌هایش بیرون ریخته بود، صدایم زد، با سعیدی که او هم بی‌سیم‌چی بود. فقط توانستیم علیرضا را قدری به کنار جاده بکشیم تا زیر شنی تانک‌ها نماند.

چند متر عقب‌تر به شهید امیدی رسیدم. سر بی‌سیم‌چی شهیدش را روی زانو گرفته بود. یک دستش گوشی بی‌سیم بود و دست دیگرش بر سر نیروی نوجوان شهیدش بود. داشت با عقب (ستاد) صحبت  و درخواست کمک می‌کرد. تا چشمش به ما افتاد گفت: «بچه‌ها محسن یوسفی کو؟« گفتم: «حاجی! محسن نیامد و ماند.» با صدای پشت بی‌سیم که هی داشت شهید امیدی را صدا می‌زد خداحافظی کرد. بی‌سیم را خاموش و فرکانس آن را به هم زد و  کلاشش را برداشت و به جلو دوید.
وقتی آخرین خط این خاطره را نوشتم و لحظه‌ی دویدن شهید امیدی را به جلوی خط برای کمک به محسن یوسفی به یاد آوردم، یاد سراسیمه رفتن اباعبدالله به سمت علقمه برای کمک به قمر بنی‌هاشم افتادم.
آقا محسن یوسفی پس از سال‌ها اسارت، همان‌گونه که گفته بود پس از سال‌ها تبلیغ زینب‌وار در اسارت قهرمانانه برگشت، اما نمی‌دانم بدن مطهر شهید امیدی چند سال در جزیره ماند.  


خاکریز خاطره (ویژه نامه اولین جشنواره استانی خاطره نویسی دفاع مقدس)- همدان، مهر 1389


 
تعداد بازدید: 5092


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.