مکتب حزب‌الله در خاطرات داوود ایرانپور (2)

علی عبد


پیش تر، بخش اول  این مطلب را خواندیم. بخش دوم در ادامه می آید:

بنده از دوستان دیگر شنیدم که استفاده از کوکتل مولوتف و چیزهای دیگر هم در برنامه بوده، ولی خیلی پنهانی، ماجرا چه بود؟
بله. طوری بود که اگر هم از کوکتل مولوتف استفاده می‌کردیم، این استفاده در جاهایی خاص و در حدی بود که نمی‌خواستیم گروه لو برود. نگرانی بیش‌تر ما هم حاج آقای عبد شیرازی و خانوادة ایشان بود و اگر یکی از ما گرفتار می‌شد ـ به سبب تمرکزمان در منزل ایشان ـ  برای کل خانوادة ایشان مشکل به‌وجود می‌آمد. به همین دلیل سعی می‌شد که تمامی کارها را مخفیانه انجام گردد.

شما از عضوهای شاخص، چه کسانی را به یاد دارید و دلیل شاخص‌بودن آنها چه بود؟
افرادی بودند که از لحاظ سنی بالاتر از دیگران بودند مثل علی نوروزی، شهید اصغر اکبری، شهید نصرالله تقوی راد، این ها افراد شاخص‌ مکتب بودند. آیت‌الله عبد شیرازی به ما اعتماد می‌کردند و سعی می‌کردند اهداف فکری خود را به منصة ظهور برسانند توجه داشتند ‌که شخصیت افراد حفظ شود و بچه‌ها آسیب نبینند. تا آنجا که من متوجه ‌شدم ایشان می‌خواستند اهداف فدائیان اسلام را  پیاده کنند، اما نه در قالب مبارزة مسلحانه. ایشان برای سرنگونی رژیم، از شیوه‌هایی استفاده می‌کردند که بچه‌ها نیز اسیر ساواک نشوند. می‌گفتند من به سلامتی شما و خانواده تان اهمیت می‌دهم.

آیا به همین دلیل است، هیچ‌گاه برای مکتب حزب الله و آن منزل سه ـ چهار طبقه‌ای که دو طبقه آن مختص کلاس و آموزش‌های رزمی اعضای مکتب بود، مشکلی به‌وجود نیامد؟ خاطرم است، حتی یک تابلوی خیلی بزرگ هم بالای سر در ساختمان نصب شده بود که عنوان «مکتب حزب‌الله» بر روی آن نوشته شده بود. هیچ‌گاه از خودتان سؤال نکردید یا با دیگران در میان نگذاشتید که چرا عمال رژیم به این مکان متعرض‌ نمی‌شوند؟
شاید به این دلیل که همسایة خود حاج آقا ساواکی بود و از طرفی هم محل مکتب، روبه‌روی کلانتری شهرری قرار داشت و دلیل دیگری که به این مسأله حساس نمی‌شدند، زیرکی خود حاج آقای عبد شیرازی بود و این‌که آن ها می پنداشتند که ایشان به‌عنوان یک مفسر قرآن، مزاحمتی برای کسی به‌وجود نمی‌آورند، در حالی که ایشان خیلی زیرکانه مسائل سیاسی و انقلابی را زیر نظر داشتند.

به یاد دارید که ایشان در صحبت های  سیاسی شان چه چیزی‌هایی می‌گفتند؟
به یاد دارم که روزنامه‌ها را دقیقاً بررسی می‌کردند. رادیوهای بیگانه به‌ویژه رادیو بی‌بی‌سی و رادیو مسکو را خیلی گوشی می دادند. حتی به یادم هست که دربارة رادیو BBC ، نظرشان این بود که مخبران این رادیو دروغگوترین افراد هستند و خیلی دروغ می‌گویند.

پس چرا گوش می‌کردند؟
می‌خواستند بدانند که اغیار در برابر بازتاب انقلاب مردم، چه عکس‌العملی دارند و چگونه از رژیم شاه دفاع می‌کنند.

افرادی که در آن محل حضور داشتند، هیچ‌کدام افراد سابقه‌دار سیاسی نبودند یا آن‌قدر زرنگ بودند ـ مثل حاج اصغر آقا ـ که اگر با تشکیلات نظامی دیگری هم همکاری می‌کردند، به اصطلاح گزک به دست ساواک نمی‌دادند. همین‌طور است؟
دقیقاً همین‌گونه بود. سعی می‌کردند که «آتو» به دست ساواک ندهند و لو نروند. در میان گروه-های مبارز، یک گروه یا یک حزب خاص عامل پیروزی انقلاب نبود، همه چیز حول رهبری حضرت امام می گشت.
به یاد دارم هر کس به شکلی که برای فلج‌کردن رژیم تلاش می کرد، از کودک دبستانی که «مرگ بر شاه» می‌گفت تا پیرمرد و پیرزنی که در وقت لزوم با جمع تظاهرکنندگان همراه می شدند. پدرم می‌گفت: "یک بار داشتم از کنار کلانتری شهرری رد می‌شدم که دیدم دو تا از بچه‌های اول دبستانی، دقیقاً  جلوی شهربانی که معمولاً اعضای ساواک و ادارة آگاهی هم در آنجا بوند، مشت‌های خود را گره کرده و شعار می دادند. مأمور رژیم که در مقابل بچه ها بود، به من گفت: حاجی، آخر من چه بگویم، ببین کار به کجا رسیده است که دو تا بچه، مرگ بر شاه می‌گویند. آیا من باید این دو کودک را ببرم و شکنجه کنم؟ می بینی که دیگر کار از دست ما خارج شده است!"

خاطرم است روزهایی بود که هر آن احتمال خطر به ذهن آدم خطور می‌کرد. مثل 17 شهریور،یا 14 آبان که در شهرری سینما مرمر را به آتش کشیدند و محمدعلی بیات شهید شد. من از پشت‌بام منزل‌مان که در دویست متری سینما بود، شاهد این اتفاق بودم. در روز 18دی هم چهار، پنج نفر به شهادت رسیدند و در روزهای 26 دی و 12 و 22 بهمن. در این روزها و شب‌ها، شما و بچه های مکتب چه می‌کردید و چه برنامه‌هایی داشتید؟
اشاره خوبی کردید، بعضی از روزهای انقلاب روزهایی خاص و به‌اصطلاح از «ایام‌الله» بودند. مانند 13 آبان و 17 شهریور ـ با آن اتفاقی که در میدان ژاله یا شهدای فعلی اتفاق افتاد ـ روزهایی محسوب می‌شدند که رود انقلاب در آنها، جوشش خاص پیدا کرد. معمولاً کار ما این بود که سعی می‌کردیم از جمعیت جدا نباشیم. مدرسه ها به تعطیلی کشیده شده و دیپلم گرفتن ما به تعویق افتاده بود، کارمان این بود که بعد از صبحانه، با بچه‌های محل در میدان شهدا ـ ژالة سابق ـ و خیابان 17 شهریور یا جلوی دانشگاه، میدان حر و خیابان کارگر جمع شویم و سپس همه به‌ میدان انقلاب می‌رفتیم. برای این کارها هر شب در خانه برنامه‌ریزی می‌کردیم.
من سعی می‌کردم با دوستان محلی و دانش‌آموزان مدرسه به راه‌پیمایی بروم. چه ‌بسا همان اعلامیه‌هایی که از مکتب حزب‌الله می‌گرفتیم در همین راه‌پیمایی‌ها توزیع می‌شد و صرفاً به محدودة جغرافیایی شهرری خلاصه نمی‌شد و هر کجا که می‌توانستیم این اعلامیه‌ها را پخش می‌کردیم. یکی از برنامه‌هایی که خودم هم در آن سهیم بودم، سقوط گارد جاویدان در شهرری و آرامگاه سابق رضا شاه بود که الان به حوزة علمیة حضرت عبدالعظیم(ع) تبدیل شده است. قبل از این‌که آنجا به حوزة علمیه تبدیل شود، گارد جاویدان در آن محل مستقر بود؛ آنها بسیار دوره دیده، و رزمی‌کار و قدرتمند بودند. شب‌های آخری که انقلاب در شرف پیروزی بود، نیروهای مردمی تصمیم گرفتند به آنجا هجوم ببرند. بعضی‌ها اسلحه داشتند. من هم یک چاقوی بسیار بزرگ شبیه قمه از کبابی پدرم برداشتم و بی آن‌که به پدر یا مادرم اطلاع دهم، آن را در آستین کتم جای دادم. وضعیت خیلی بلبشویی بود و آنجا آخرین جایی بود که نیروهایش در مقابل مردم مقاومت می‌کردند. مردم از در و دیوار ریختند و درها شکسته شد، بعضی از گاردی‌ها کشته شدند و عده‌ای نیز دستگیر شدند. من وقتی وارد شدم دیدم جسد چند نفر گاردی داخل حوضچة وسط ساختمان افتاده است. اولین بار بود که ما اجازه یافته بودیم وارد آرامگاه شویم. تا آن موقع هیچ کدام از ما آرامگاه رضاشاه را ندیده بودیم؛ پله‌های زیادی از سطح زمین به پایین می‌رفت و در انتهای زیرزمین، قبر رضاخان تعبیه شده بود.

بعد از پیروزی انقلاب، بر سر مکتب حزب‌الله چه آمد؟

بعد از پیروزی انقلاب جلسات مکتب همچنان ادامه داشت و این‌طور نبود که تعطیل شود و روند آن به‌ نوعی سیاسی ـ علمی شده بود. یادم است که آیت‌الله عبد شیرازی می گفتند حالا که رژیم سقوط کرده است، باید در جهت نیل به اهداف انقلاب گام برداریم و گوش به فرمان بزرگان باشیم.
***یادم است آقای شیرازی هفته‌ای یک‌بار به دانشگاه الهیات می‌رفتند و تدریس می‌کردند.
بله، تدریس هم داشتند. به یاد دارم که یک طبقة منزل‌شان، مخصوص کتاب‌هایشان بود، به‌ویژه کتاب‌های مرجع و خطی که ما واقعاً چیزی از آنها سر درنمی‌آوردیم. ایشان عالمی بودند که بر این کتاب‌ها مسلط بودند و آنها را مطلعه کرده بودند. یک بار به ایشان ‌گفتم: «حاج آقا، حیف است که با وجود این همه معلومات و اطلاعات، شما همین جلسات تفسیر قرآن را در دانشگاه برگزار نمی‌کنید.» ایشان گفتند: «نمی‌خواهم وارد حیطة سیاسیون بشوم.»

چرا؟

ایشان بیشتر می پسندیدند مدرس، استاد یا یک روحانی و به ‌دور از هیاهوی سیاسی باشند. شبیه استاد شهید مطهری که همین ویژگی‌ها را داشت و چندان وارد سیاست نشد و مسئولیت‌های سیاسی بر عهده نگرفت.
بعدها فهمیدم ایشان حتی وقتی منبر می‌رفتند، پولی دریافت نمی‌کردند، با وجود آن که در بین منبری‌های آن زمان فرد شاخصی بودند. ایشان در کسوت روحانیت کشاورزی می‌کردند یا در کارخانه‌ای که با دسترنج خود بعد از دو دهه کار به‌دست آورده بودند،‌فعالیت می کردند. با دسترنج خود و از راه عرق جبین مخارج خانوادة خود را تأمین می‌کرد؛ نه از راه منبر رفتن.

آیا به همین خاطر بعد از انقلاب، مکتب حزب الله در محافل سیاسی نقشی ایفا نکرد.

بله، همین‌طور است، و خیلی هم خوب شد که این‌گونه نشد.

چرا؟

اگر مکتب حزب‌الله به یک حزب تبدیل می‌شد، خود در آن افرادی رشد می‌کردند که ضد حزب‌الله می‌شدند و این موجب شکاف بزرگی می‌شد. یادم است در 1357، به اتفاق شماری از دوستان، از جمله آقای امیر حبیب‌پور مهربانی پسرعموی شهید تقی حبیب‌پور، تصمیم گرفتیم حزبی به نام "جوان‌مردان مبارز" تشکیل بدهیم. قصد‌مان این بود که پتة سرمایه‌داران تهران و شهرری را روی آب بریزیم؛ کلی هم برای این کار وقت صرف کردیم. یک اساس‌نامه هم مثل سایر سازمآنها و احزاب دیگر، که تقریباً ده پانزده صفحه بود،تهیه کردیم. اما به خاطر احتمال بروز اختلاف بر سر مقاصد سیاسی رهایش کردیم.
برای این‌که نمونه‌هایی را ‌دیدیم مثل سازمان مجاهدین خلق وقتی به اهداف اولیه خودشان که حکومت بود، نرسیدند.
کم‌کم، شمشیرهایی را که قرار بود برای شاه و استبداد بکشند، رودرروی انقلاب به دست گرفتند.
به آقای حبیب‌پور که بزرگ‌تر از من بود گفتم: «از یک چیز نگرانم.» پرسید: «از چه چیزی؟» گفتم: «درست است خیلی وقت گذاشته ایم و فقط دو ماه برای تدوین اساس‌نامه کار کرده ایم ـ ولی می ‌ترسم بلایی که بر سر سازمان مجاهدین خلق آمد، بر سرما نیز بیاید و روزی برسد که ما بر روی یکدیگر اسلحه بکشیم.» به هر حال با اینکه پته برخی سرمایه‌دارهای شهری را روی آب ریختیم از تشکیل این گروه پشیمان شده و اساس‌نامه را پاره کردم و برای این‌که ما را نشناسند و اثری از خودمان باقی نگذاریم، مُهر و کلیشه آن را در نهر آب ریختم.

فعالیت مکتب حزب‌الله تا چه زمانی برقرار بود؟
من به‌یاد دارم که تا قبل از رحلت آیت‌الله عبد شیرازی این نهضت ادامه داشت، ایشان در کارخانه موزائیک‌سازی  خودشان بودند که متأسفانه همراه فرزند خردسال شان محمد زیر آوار رفتند و به ملکوت اعلی پیوستند. بد نیست این را اضافه کنم کارخانه موزائیک‌سازی آقای عبد شیرازی، یکی از بهترین کارخانه‌ها بود که جنس خوب به مردم می‌داد و اهل صنعت ساختمان از ایشان راضی بودند.

من متوجه شده ام جوآنها و نوجوآنهای آن موقع که الآن در سنین میان‌سالی و بعضاً در آستانه پیری هستند، غیر از آنهایی که شهید و مفقود‌الاثر شده‌اند، یا معلم‌اند، یا کاسب‌اند،... مثل خود شما که معلم قرآن هستید و چندین معلم دیگر که از آن مکتب به جامانده اند. این نتیجه تأثیرات اخلاقی مکتب حزب الله است.
بنده یکی از محصولات مکتب حزب‌الله و از دست‌پروردگان مرحوم آیت‌الله عبد شیرازی هستم و افتخار شاگردی مکتب حزب الله را داشتم. بی اغراق باید بگویم بسیاری از اطلاعات و معلومات من حاصل همان کلاس‌های درس قرآن و توحید مفضل یا درس‌های نهج‌البلاغه ایشان است. من مدیون رهنمودها و تجربیات ایشان هستم و اگر تا به حال چیزی داشته‌ام از برکات تلمذ در مکتب حزب الله بوده است. آن جا راهکار زندگی را به ما آموختند، راه درست زندگی‌کردن، غذای حلال‌خوردن، دنبال حرام‌نرفتن، و خدا را شکر که تمام دوستانی که در آن زمان در مکتب گرد آمده بودند، بعضی شهید شدند و به رستگاری رسیدند و بعضی دیگر جزو کسبة محترم هستند و نان سالم می‌خورند. بعضی‌ها هم به کار فرهنگی روی آوردند مثل من که مدت 28 هشت سال است که وارد این جرگه شده‌ام. در این سی سال بعد از انقلاب، شاید حدود چند هزار دانش‌آموز را در مدرسه، مسجد و جاهای دیگر، توانسته‌ام در راستای اهداف قرآنی پرورش بدهم و هنوز هم این راه ادامه دارد.

یعنی هنوز مکتب حزب‌الله زنده و فعال است؟

آفرین. خوب حرفی زدید. من دارم همان راهی را می‌روم که آقای عبد شیرازی رفتند؛ مطمئنم که آقای عبد شیرازی اگر الآن هم می‌بودند، همان طرز فکر را داشتند و همان راه را ادامه می‌دادند. بهترین مشغله ایشان این بود که معلم و مدرس قرآن تربیت کنند.

گفت و گو: علی عبد



 
تعداد بازدید: 6177


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.