مکتب حزب‌الله در خاطرات داوود ایرانیپور (1)

علی عبد


داود ایران‌پور از اعضای هستة مرکزی مکتب حزب‌الله شهرری، امروز در میانسالی از آن سال های دور و شرایط سخت مبارزه در دو ـ سه سال پایانی رژیم ستم شاهی و نیز روزهای اوج گیری انقلاب اسلامی می گوید.

***

در ابتدای مصاحبه از خودتان بگویید.
من متولد 1339 شهرری هستم در بیمارستان فیروزآبادی. تولدم هم‌زمان بود با تولد پسر شاه معدوم و ولی‌عهد ناکامش رضا پهلوی. بعدها شنیدم مادرانی که در آن زمان و هم‌زمان با تولد ولی‌عهد زایمان می‌کردند، به بیمارستان می‌آمدند و هدایایی از طرف دربار شاه دریافت می‌کردند.
به پدر و مادر من هم هدیه‌هایی دادند. یعنی به پدرم کت و شلوار و به مادرم هم لباس زنانه داده بودند. خاطرة جالبی که مادرم تعریف می‌کرد این است که می گفت: "من، بعد از وضع حمل که روی تخت بیمارستان خوابیده بودم، شنیدم که از طرف دربار قرار است که هدایایی بدهند، دیدم که برخی پرستارها لباس بیماران را برتن می‌کنند و روی تخت بیمارستان درار می‌کشند تا به آن‌ها هم جایزه بدهند!" مادرم می‌گفت که از این کار آن‌ها بسیار خندیدم... به‌هرحال بنده به‌نوعی همزاد ولی‌عهد هستم، خوب و بد آن را نمی‌دانم!

حوالی وقوع و پیروزی انقلاب شما چه می کردید؟
در 1357 هم‌زمان با آغاز انقلاب داشتم سال چهارم دبیرستان را به اتمام می‌رساندم. نظام جدید تحصیلی بود و رشته علوم اقتصادی و اجتماعی می‌خواندم.
یادم هست که موقع دیپلم گرفتن ما مصادف شد با اوج انقلاب و حوادث آن روزها. به یاد دارم روی تخته‌سیاه شعار مرگ بر شاه می‌نوشتیم و بچه‌های کلاس هم برای تعطیلی تهییج می‌شدند. سایر مدارس هم همین‌طور بود و از داخل مدرسه شعار «مرگ بر شاه» سر می‌دادیم و وارد خیابان‌های شهرری می‌شدیم و به مردم می‌پیوستیم. کار ما در آن مدت همین بود.
بعضی مواقع به‌ویژه جمعه‌ها، با عده‌ای از دوستان  به خیابان انقلاب که جلوی دانشگاه تهران می‌رفتیم که مرکز تجمع دانش‌آموزان و دانشجویان بود. بیشتر وقت‌ها راه‌پیمایی از خیابان کارگر جنوبی شروع می‌شد و به میدان انقلاب و دانشگاه تهران منتهی می‌شد.
این برنامه تا حدود شش ماه ادامه داشت. اوج انقلاب نیز در این شش ماه بود و تا ‌جایی که به یاد دارم این برنامه‌ها همیشه با تعطیلی مدارس و مغازه‌ها همراه بود. حتی در شب‌ها که حکومت نظامی بود، این کارادامه داشت. یکی از همین شب‌ها بود که دستگیر شدم.

شما چگونه وارد مکتب حزب‌الله شدید و در آنجا چه می‌کردید؟

من شهید حاج اصغر اکبری، را از طریق یکی از بستگانش به نام آقای جعفری که روبه‌روی مغازة پدر من ابزار و یراق می‌فروختند می شناختم. بعد از این آشنایی اصغرآقا ما را به این مکتب دعوت کردند و من براساس علاقة خاصم به علوم قرآنی، در آن‌جا به کسب فیض پرداختم.
مؤسس مکتب حزب‌الله، مرحوم مغفور آیت‌الله حاج محمد تقی عبد شیرازی(ره) بودند و ما دست‌پروردة ایشان بودیم. بنده چندین سال قبل از انقلاب با این مکتب آشنا شدم و براساس علاقه‌ای که داشتم، به‌دنبال مکانی بودم که هم‌ دربرگیرنده کلاس قرآن باشد و هم تفسیر قرآن. آوازة آیت‌الله عبد شیرازی را از دوستان شنیده بودیم و کم‌کم جذب ایشان شدم. مرحوم عبد شیرازی یک طبقه از منزل خود را  به برگزاری محفل قرآنی اختصاص داده بودند.
معمولاً برنامه‌ها در روزهای جمعه بود، یعنی نماز جماعت صبح به امامت آیت‌الله عبد شیرازی آغاز می‌شد و بعد با صبحانه مثل حلیم و دیگر چیزها پذیرایی ادامه می‌یافت. گفتنی است حلیم از مغازة پدر من آورده می‌شد. پدرم از آشپزهای قدیمی تهران بود که در زمان ظهیرالاسلام در دربار آشپزی می‌کرد، یعنی در دربار پهلوی دوم.
ایشان سال‌های زیادی از دورة نوجوانی آن‌جا کار می‌کرد و کم‌کم در شهرری یک مغازه خرید. این مغازه در ابتدا قهوه‌خانه بود و همان‌جا، بساط آبگوشت و دیزی هم برقرار بود. بعدها این قهوه‌خانه فروخته شد و در همین کبابی فعلی که به نام «کبابی ممتاز، کبابی شهر سالم» دایر است، پدرم مشغول شد. وقتی من وارد مکتب حزب الله شدم مدت‌ها بود که این چلوکبابی دایر بود. کنار این کار، پدرم حلیم خوبی هم می‌پخت و واقعاً در این کار استاد بود. در شهرری هر کس حلیم خوب می‌خواست به مغازة پدر ما می‌آمد. مغازة پدرم ابتدای جادة قم روبه‌روی پاساژ مهدی(عج) است و هنوز هم برقرار است. البته پدرم بازنشسته شده ولی مغازه را برادربزرگم همراه شریکش اداره می‌کنند.

از برنامه‌ها می‌گفتید؟
آیت‌الله عبد شیرازی هم توحید مفضل و هم تفسیر قرآن درس می‌دادند و روش بسیار جالبی هم داشتند. روش ایشان این‌گونه بود که آیات قرآن را به‌صورت تحت‌اللفظی و آیه به آیه و کلمه به کلمه برای ما ترجمه می‌کردند ـ بنده جزوات آن تدریس‌ها را به‌عنوان یادگاری هنوز نگه داشته‌ام ـ بعد هم به تفسیر آیات می‌پرداختند که برای ما بسیار شنیدنی و زیبا بود. به‌خصوص وقتی که به آیات بهشتی می‌رسیدند، دعا می‌کردند که ان‌شاءالله خداوند بهشت را نصیب تک تک ما کند.

چه خاطراتی از دیگر افراد مکتب دارید؟
از بچه‌هایی که در مکتب بودند، به‌قول معروف هر گلی یک بویی داشت و من از هر کدام آن‌ها خاطره‌هایی دارم. بیش‌تر خاطرات من از شهید نصرالله و سایر دوستان مثل شهید اصغر و عباس اکبری است. از زمانی که در زیرزمین خانه حاج آقا عبد شیرازی برنامه‌های ورزشی داشتیم و تمرین چریکی و رزمی می‌کردیم. دوران بسیار خوبی بود. من به شخصه بیش‌تر به کارهای رزمی کاراته، کونگ فو و تکواندو که آن زمان رایج بودند، می‌پرداختم. انگیزة ورزش رزمی ما، بیش‌تر برای مبارزه با ساواک بود. تا آن جا که به یاد دارم برنامه های رزمی ما به‌صورت مخفیانه برگزار می‌شد و حتی اهالی محل نیز اطلاع نداشتند که در این زیرزمین منزل آیت الله عبد شیرازی ـ محل مکتب حزب الله ـ در هفته یک یا دو بار ورزش‌های رزمی انجام می‌شود. این ورزش‌ها بسیار هم سخت بود. هدف از این ورزش‌های رزمی، آمادگی برای مقابله با دشمن بود.
برنامه ما از کاراته شروع شد و به ورزش‌هایی رزمی و پارتیزانی، چریکی، نبرد تن به تن رسیدیم تا اگر احیاناً ساواک می‌خواست بچه‌ها را دستگیر کند، بتوانیم از خودمان دفاع کنیم. شاید علت این تدارکات و پیش بینی ها  آن بود که ما به‌نوعی عامل پخش اعلامیه‌های حضرت امام خمینی(ره) هم بودیم.

اعلامیه‌ها از چه طریقی به دست شما می‌رسید؟
من فقط در همین حد می دانستم که آقای شهید اصغر اکبری، که سرگروه ما و بزرگ‌تر از بقیه بودند، اعلامیه‌هایی را که دریافت می‌کردند به همه می رساندند. من به یاد دارم برای این‌که مأموران شاه متوجه نشوند، اعلامیه‌ها را در داخل جوراب خود قرار می‌دادیم و آن‌ها را به‌طور مخفیانه در محله‌ها و منازل یا در مدرسه، پخش می‌کردیم. خود آیت‌الله عبد شیرازی که از زمان شهید نواب صفوی از مبارزان و عضو فدائیان اسلام بودند، در تنظیم اعلامیه‌ها سهیم بودند. یادم است که آن بزرگوار از تمامی برنامه‌های شهید نواب صفوی اطلاع داشتند و در جلسات خودمان از ایشان زیاد صحبت می‌کردند.

انگیزه کلی تغییر برنامه ها از جلسات قرآن و تفسیر  به کارهای رزمی در مکتب حزب‌الله چه بود؟
حاج آقای عبد شیرازی سابقه مبارزات فدائیان اسلام را در ذهن داشتند. یادم هست که می‌گفتند امکان  دارد که ساواک هر لحظه به این‌جا بریزد و محل تجمع ما را تصرف و کل اعضا را دستگیر کند. خطر دیگر هم این بود که در آن محل که الآن به نام کوچة شهید مهدی تقوی‌راد ـ یکی از نخستین شهدای مکتب حزب الله ـ است یکی از اعضای ساواک نیز منزل داشت. من همین قدر اطلاع داشتم که شهید اصغر اکبری چندین بار از آقای عبد شیرازی اجازه ‌خواست که وی را «کَت بسته» بیاورد یا این‌که او را سر به نیست می کند تا اهالی محل از شرش راحت شوند.

چسباندن اعلامیه و شعارنویسی بر دیوارهای شهر جزو کارهای شما نبود؟
برنامة ما بیش‌تر پخش اعلامیه بود. یادم است که در میدان شهرری، در آن مدت تانک‌ها و نفربرهای رژیم خودنمایی می-کردند و سربازها نیز در کنار آن ها بودند، بنابراین ما کاری نمی‌کردیم که شناسایی شویم. زمانی هم که ما را دستگیر کردند، به این علت بود که در زمان حکومت نظامی، کسی نباید از خانه بیرون می‌آمد ولی بنده به اتفاق دوستان و برادرانم برای نوشتن شعارهای مرگ برشاه و ضد رژیم به خیابان آمدیم که بلافاصله گروهی از ساواکی ها ما را تعقیب کردند و برادرم اصغر را گرفتند و شدیداً او را کتک زدند.
ما فرار کردیم و برادرم چون کمی چاق بود جا ماند و ما هر چه فریاد زدیم که بدو، فایده نداشت. ایشان هم رفت به طرف اسپری شعارنویسی که از دست ما رها شده بود، و همین که خواست آن را از روی زمین بردارد، ساواکی‌ها رسیدند و بلافاصله چهار نفر آدم بسیار قوی و درشت‌ هیکل از ماشین پیاده شدند و مشخص بود که بسیار ورزیده هستند. آن ها وقتی برادرم را گرفتند، با سر زانو به بینی او ضربه می‌زدند و صورت ایشان را خون‌آلود کردند و بعد از مدتی هم رهایش کردند. ما هم که در گوشه ای از آن جا مخفی شده بودیم، جلو رفتیم و برادرم را با خود بردیم.
یک‌بار دیگر هم نیمه‌های شب بود و کنجکاو شده بودیم که ممنوع ‌بودن حضور مردم، یعنی چه و اگر بیرون برویم چه اتفاقی می‌افتد؟ ما سر کوچه بودیم که ارتشی ها ما را دیدند و به ما ایست دادند. یادم است که رادیو اعلام کرده بود که اگر کسی به ایست سوم توجه نکند، مأموران حق شلیک دارند. حکومت نظامی خیلی جدی بود، هر چند که ما اوایل، آن را جدی نگرفته بودیم. یک کامیون ارتشی پر از سرباز آمد و شاید نزدیک بیست سرباز از آن پایین ریختند، کوچه ما بسیار باریک بود و منزل ما هم ته آن کوچه بن‌بست قرار داشت. به‌محض ایست‌ دادن ارتشی‌ها فرار کردیم، ایست اول را توجه نکردیم با ایست دوم، صدای کشیدن گلن‌گدن را شنیدیم، در حین دویدن در این فکر بودیم که اگر ایست سوم را بدهند، نمی‌توانیم بگریزیم و مجبوریم بایستیم؛ همین که ایست سوم را دادند، میخ‌کوب شدیم. نرسیده به در خانه توقف کردیم. ریختند و ما را دستگیر کردند و به کلانتری شهرری در میدان حضرت عبدالعظیم(ع) بردند. وقتی به داخل کلانتری وارد شدیم، دیدیم که یاعلی، کلی آدم را هم قبل از ما دستگیر کرده‌اند که همه هم جوان بودند.

آن شب بر شما چه گذشت؟

ما از این واهمه داشتیم که در آن‌جا ما را شکنجه می‌کنند، پوست مان را می‌کنند، یعنی حساب همه چیز را کرده بودیم. ساواک بود و با کسی هم شوخی نداشت. ولی چون آغاز حکومت نظامی بود، زیاد بر ما سخت‌گیری نکردند و فردای آن روز از ما تعهد و اثر انگشت گرفتند و تهدید کردند که اگر یک‌بار دیگر در ساعات حکومت نظامی که تجمع ممنوع است، دیده و دستگیر شوید، دیگر آزاد نخواهید شد.

ادامه دارد... 



 
تعداد بازدید: 7101


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.