مکتب حزب الله در خاطرات نبی‌الله زواره


گردآوري: علی عبد

«عنصر اصلی جذابیت مکتب، قصه‌گویی حاج آقا بود»

نبی‌الله (امیر) زواره، پسرخاله شهید حاج اصغر اکبری(1) است. وی یکی از سه چهار نفر اصلی و بنیانگذار مکتب حزب الله شهرری در سال های منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی بوده و بالطبع روایت وی از این جمع مذهبی و مبارزاتی که ده ها شهید، جانباز و آزاده را تقدیم انقلاب و دفاع مقدس کرد، در نوع خود شنیدنی و البته معتبر است.

***
بنده متولد اول اسفند 1338 هستم، دوران دبیرستان را در شهرری گذراندم و دیپلم فنی گرفتم و بعد از دیپلم، به‌دلیل علاقه به کار معلمی وارد دانش‌سرای تربیت ‌معلم شدم، بعد در رشته الکترونیک فوق‌دیپلم گرفتم و سپس به‌طور رسمی وارد آموزش و پرورش شدم. سال اول خدمت را در هنرستان شهید رجایی به‌عنوان معاون آموزشی گذراندم و بعد از یک سال، مسؤولیت هنرستان امیرکبیر در نازی‌آباد تهران را به‌عهده گرفتم. دو سال مدیر آن‌جا بودم و بعد به هنرستان شهید گلشنی رفته و چهار سال نیز در آن‌جا قبول مسؤولیت کردم. بعد از آن، مدیریت هنرستان امام صادق(ع) را به‌مدت پنج سال به‌عهده گرفتم. سپس به وزارت‌خانه آمدم و به‌عنوان مدیرکل دفتر توسعه مشغول به کار شدم. تقریباً شش، هفت سال هم در آن سمت بودم تا این‌که از سال 1382 به سازمان نوسازی مدارس منتقل و به‌عنوان معاون مدیرکل تجهیزات مشغول انجام وظیفه شدم. اکنون دو سال است که معاون مدیرکل امور مالی و ذی‌حسابی سازمان نوسازی مدارس هستم.

من از حدود ده سالگی، در حین این‌که درس می‌خواندم، کار هم می‌کردم. کار من نقاشی بود. یادم است که یک شب با آیت الله حاج آقا محمد تقی عبد شیرازی(ره) صحبت می‌کردم، ایشان کار مرا خیلی باارزش قلمداد کرد؛ منظورم کارکردن در کنار درس‌خواندن است. ایشان با این‌که یک معمم دانشمند و سخنران توانا بود و برای سخنرانی به مراسم مختلفی دعوت می‌شد، معتقد بود که نباید از این طریق امرار معاش کند. یادم است که می‌گفت، هیچ‌کدام از پیامبران و ائمة ما(ع) از راه درآمد عمومی مردم امرار معاش نمی‌کرده‌اند، بلکه در عین این‌که رسالت خودشان را به انجام می‌رساندند، برای امرار معاش نیز فعالیت کاری داشته‌اند. بنابراین اعتقاد، حاج آقا نیز در قسمت‌های مختلف صنعتی و کشاورزی فعالیت کاری داشت، به همین دلیل هر وقت برای سخنرانی در جایی دعوت می‌شد، هزینه‌ای دریافت نمی‌کرد.
کار برادر بزرگم، آقا عبدالله، طوری بود که به تلفن نیاز داشت، به همین دلیل زودتر از دیگران تلفن گرفته بود. هرگاه کار ضروری  پیش می‌آمد که نیاز بود به حاج آقا اطلاع دهند، به منزل ما زنگ می‌زدند و ما به ایشان اطلاع می‌دادیم. وقتی که به منزل ما می‌آمدند، شاید به‌خاطر این‌که این کار را نوعی مزاحمت تلقی می‌کردند، برای جبران، پند و اندرزی در قالب یک صحبت پنج یا ده دقیقه‌ای به ما می‌دادند و آن را اُجرت کار ما به حساب می‌آوردند. چیزهایی که من از آن صحبت‌ها به یاد دارم، یکی این که می‌گفتند، برای من بارها پیش آمده است که در بعضی از موارد تصمیماتی گرفته‌ام که به تار مویی بند بوده، ولی چون توکلم به خدا بوده است، این تار موی نازک مانند یک ریسمان بسیار محکم مرا نگه داشته است.

در محلة ما عده‌ای افراد ناباب رفت و آمد داشتند؛ از این‌رو کم‌تر خانواده‌ای جرأت می‌کرد فرزندانش را آزاد بگذارد، چون نگران آلودگی آنها به مواد مخدر یا قماربازی و مسائل شبیه آن بود. به‌یاد دارم ما چهار، پنج خانواری که از این قضایا می‌ترسیدیم، با آن‌که با هم فاصله مکانی داشتیم، نسبت به دیگران ارتباط‌مان بسیار قوی‌تر بود. من وقتی روحیة ایشان را این‌گونه می‌دیدم، تصمیم گرفتم که به اتفاق عده‌ای از دوستان جلسات قرآن تشکیل دهیم.
فکر می‌کنم حدود سال‌های 1354 و 1355 بود که دراین‌باره ابتدا با حاج اصغر [شهید اصغر اکبری]، که پسرخالة من بود و هنوز هم با آیت‌الله عبد شیرازی آشنا نشده بود، صحبت کردم. حاج اصغر برای اولین بارجلوی منزل‌مان با حاج آقا برخورد کرد و آشنایی آن دو، از آن زمان آغاز شد. حاج اصغر در یک بافندگی کار می‌کرد. با او  پیرامون سر و سامان دادن وضعیت بچه‌های محل و تشکیل کلاس درس قرآن صحبت کردیم. حاج اصغر نزدیک محل کارش در خیابان سپهسالار  نزدیک بهارستان، در کلاس درس قرآن شرکت می‌کرد.
وقتی این موضوع مطرح شد، حاج آقا اعلام آمادگی کرد. ما که وضعیت مالی خوبی نداشتیم، فکر می‌کردیم وقتی کسی برای تدریس به این‌جا بیاید، باید هزینه‌ای دریافت کند. موضوع را که به حاج آقا گفتیم، ایشان گفتند که من بابت این کار نه تنها مبلغی نمی‌گیرم، حتی خودم هزینة آن را  نیز به‌عهده می‌گیرم. یادم هست زمانی که این جلسات در منزل ایشان برگزار می‌شد، تمام هزینه‌های کلاس را آیت‌الله عبد شیرازی پرداخت می‌کرد.
بعد از یک سال که جلسات در منزل ما دایر می‌شد، ساختمان مسکونی حاج آقا در چهار طبقه در حال ساخته‌شدن بود. در همان حالت که طبقات و کف ساختمان هنوز آماده نبود و بعضی قسمت‌ها هم سفید نشده بود، یکی از طبقات به کلاس اختصاص یافت؛ سالن یک‌سره‌ای که کف سیمانی آن با گلیم فرش شده بود. در زمستان  حضور در آن‌جا تا حدودی مشکل بود، ولی در بقیة ایام راحت بودیم.
مسألة بسیار مهمی که وجود داشت این بود که هم حاج آقا، خیلی مقید به زمان حضورش در کلاس بود و هم حاج اصغر و این دو، غیرممکن بود در کلاس غیبت کنند. این دو بزرگوار در تشکیل و استمرار این کلاس‌ها حضور فعالی داشتند. به‌ دلیل همین حضور دائمی ایشان در این جلسات، بچه‌ها متوجه شدند که این جلسات مستمر است و تحت هر شرایطی و حتی در صورت داشتن دعوت از جایی، نباید کلاس را تعطیل کنند.
مسأله مهم دیگری که موجب رونق این کلاس می‌شد، تفسیر قرآن توسط آیت‌الله عبد شیرازی بود که در حین آموزش قرآن انجام می‌شد.
کسی که در نوشتن تفاسیر خیلی مصمم بود، حاج اصغر بود. البته بقیة دوستان هم می‌نوشتند. خود من هم اگر چه می‌نوشتم، ولی حاج اصغر خیلی دقیق‌تر از دیگران یادداشت می‌کرد، به‌طوری که در ابتدای هر جلسه، حاج اصغر درس جلسة قبل را مرور می‌کرد تا اگر چیزی از ذهن بچه‌ها دور شده باشد، به‌یاد آورند. حاج آقا در عین بحث‌کردن با بچه‌ها و در هنگام درس‌دادن، از سؤال پیچ‌کردن مخاطبانش امتناع می‌کرد تا از حضور در کلاس معذب نباشند. ایشان می‌دانستند که در غیر این صورت، از تعداد آنان کاسته می‌شد.
روحیه‌ای که حاج اصغر به جمع بچه‌های شرکت‌کننده در آن جلسات می‌داد، به‌خودی خود، آنان را شجاع بار می‌آورد تا از به‌روزکردن مسائل سیاسی و یادداشت‌کردن آن‌ها هراسی نداشته باشند. به این ترتیب، پایة جلسات روزبه‌روز محکم‌تر می‌شد، اطلاعات بچه‌های شرکت‌کننده بیش‌تر می‌شد و از نظر بنیة مذهبی قوی‌تر می‌شدند.
یادم است که در ایام محرم، کسانی که در هیأت ما شرکت می‌کردند، نسبت به افرادی که در هیأت‌های دیگر شرکت می‌کردند، هم قابل توجه‌تر بودند و هم بیش‌تر به‌دنبال مطالب جدید بودند و می‌کوشیدند آگاهی‌های لازم را در آن جلسات به دست بیاورند، به‌طوری که یک‌بار عده‌ای مراجعه کردند و گفتند اگر در ایام محرم به کارتان ادامه دهید، باعث می‌شود که بچه‌ها کم‌تر به مسجد بروند، یعنی مسجد را تحت شعاع قرار داده بود. در طی دو سال، در ایام محرم، جلسات قرآن را زودتر به پایان می‌رساندیم تا بچه‌ها به مراسم عزاداری مساجد هم برسند.
عنصر اصلی جذابیت مکتب، قصه‌گویی حاج آقا بود. بیش‌تر درس‌هایی که از قرآن می‌آموختیم، در دل داستان‌هایی بود که در قرآن وجود دارد. با بهره از اطلاعات علمی  و دینی بالا، حاج آقا داستان‌های شیرینی را بیان می‌کرد که جذابیت بسیاری داشتند. این قصه‌ها  موجب جذب و جلب افراد در سنین مختلف، از نوجوان ده ساله تا فرد سی ساله می‌شد که این هنر حاج آقا بود.

***

تقریباً سال 1356 بود که شکل کار ما بیش‌تر سیاسی به خود شد. در آن زمان تازه صدای انقلاب شنیده می‌شد. طبقه بالای منزل ما به محل فعالیت‌های سیاسی اختصاص یافته بود. وقتی کلاس قرآن به منزل ما منتقل شد، کارهای سیاسی در منزل ما انجام می‌شد و نوارهای سخنرانی و اعلامیه‌های امام را تکثیر می‌کردیم. یادم است که در آن ایام، آقای روحانی در قم سخنرانی کرده بود و نوار سخنرانی‌ ایشان بلافاصله از طریق حاج اصغر به جمع ما هم رسید. گویا حاج اصغر با گروه دیگری مخفیانه ارتباط داشت، که من نمی‌دانم چه کسانی بودند.

ما یک دستگاه تکثیر تهیه کرده بودیم و اعلامیه‌ها را، بعد از تأیید حاج آقا، در طبقة بالای منزل تکثیر می‌کردیم. رفته‌رفته که تظاهرات شکل می‌گرفت، ما هم می‌خواستیم نقش‌مان را در این تحول عظیم به اثبات برسانیم؛ فرش سالن هیأت را جمع کرده و پلاکاردها را کف اتاق پهن می‌کردیم و به کمک یکی از بچه‌ها که خوش‌نویس بود، روی آنها شعار می‌نوشتیم. چون پدرم - -مرحوم حاج شعبان‌علی-  پارچه‌فروش بود، یک طاقه پارچه از ایشان گرفتم و آن آقای خوش‌نویس هم با قلم و رنگ پلاستیک، شعارهای مرتبط با انقلاب را روی آن پارچه‌ها می‌‌نوشت. منزل ما چهار، پنج ماه قبل از پیروزی انقلاب، لو رفت. دستگاه‌های تکثیر را به جایی منتقل کردیم، ولی اثر رنگ شعارهای روی پلاکاردها روی موزائیک‌های کف اتاق بر جا مانده بود. سنگ‌ساب دستی تهیه کردیم و هفت، هشت نفره، موزائیک را طوری ساییدیم که نوشته‌ها اصلاً مشخص نباشد ولی آثار رنگ را نتوانستیم کاملاً از بین ببریم و پاک کنیم.
برادرم، اسدالله، در دانشکدة افسری دوستی داشت به نام انوشه که در نیروی مخصوص بود؛ برادرم به نیروی هوایی رفت، آقای انوشه وارد نیروی زمینی و جزو نیروهای مخصوص شد. او از افراد انقلابی و متدین بود و در زمان حکومت نظامی، فرمانده نیروهای مخصوص شهرری شده بود. او می‌گفت که اگر دیدید نیرو‌های ما با فلان لباس، تیراندازی می‌کنند، شما اصلاً نگران نباشید. من مجبورم، چون به من دستور آتش می‌دهند، من هم به ناچار به تعدادی از نیرو‌هایم فرمان می‌دهم که تفنگ‌یشان را به سمت مردم بگیرند و  به تعداد دیگری که پشت آن‌ها می‌ایستند، می‌گویم اسلحه‌هایشان را رو به بالا نشانه بروند. وقتی فرمان آتش می‌دهم، فقط افراد ایستاده که اسلحه‌هایشان رو به بالاست، شلیک می‌کنند. این شخص علاوه بر این که خیال بچه‌ها را آسوده کرده بود که اگر افراد گروه او را دیدند، ترسی نداشته باشند، هر وقت بچه‌ها دستگیر می‌شدند، به کمک او در همان شب اول آزاد می‌شدند.
هیچ‌ فرد دیگری از وجود چنین شخصی اطلاع نداشت، در حالی‌که طبقه بالای منزل اعلامیه‌ها نوشته و تکثیر می‌شدند، در طبقة پایین آقای انوشه با برادرم در حال گپ‌زدن بودند و ظاهراً از طبقة بالا خبر نداشتند.
بیش‌تر کارهای اصلی و زیر نظر حاج آقا و حاج اصغر بود، کارهای اجرایی هم اکثراً زیر نظر من انجام می‌شد. پلاکاردها را شبانه با بچه‌ها در کوچه و خیابان‌ها نصب می‌کردیم. در کار شعارنویسی، همان آقای خوش‌نویسی که قبلاً گفتم، با ما همکاری می‌کرد. بسیار پسر خوبی بود؛ حزب اللهی کامل نبود، ولی انسان خوبی بود. هر وقت که می‌گفتم، فوراً می‌آمد و دو، سه ساعت وقت می‌گذاشت و پلاکاردها را می‌نوشت، بعد هم گروهی شبانه آن‌ها را نصب می‌کردند. حجم کار که زیاد شد، به‌وسیلة فیلم‌های رادیولوژی کلیشه درست می‌کردیم، به اتفاق بچه‌ها با اسپری می‌رفتیم و روی دیوارها شعار می‌نوشتیم.
به یاد دارم، سه، چهار روز قبل از انقلاب، برادرم آقا اسدالله از نیروی هوایی یک ژ-3 و یک قبضه کلت به منزل آورد. چون منزل ما روبه‌روی کلانتری بود، بچه‌ها گفتند که از روی پشت‌بام، مأموران کلانتری را بزنیم. یکی از افراد مکتب با این کار مخالف بود، می‌گفت از این فاصله قادر به نشانه‌گیری و زدن هدف نیستیم و با این کار فقط موجب لو رفتن خودمان خواهیم شد که عواقب بسیار وخیمی در انتظارمان خواهد بود. با این حال در فکر بودیم که چه کنیم و چه نکنیم که روزهای بعد کم‌کم قضایا جدی‌تر شد و مردم با چوب و چماق به خیابان‌ها آمدند و کلانتری را تصرف کردند.
وقتی مردم به خیابان‌ها ریختند، در میدان شهرری جمع شدند. یادم هست سه، چهار نفر از بچه‌ها از روی شوخ  طبعی کارهای خاصی انجام می‌دادند، مثلاً یکی از بچه‌ها، معروف به باقر صابونی، سر شاه را ساخته بود و روی سر الاغی قرار داده بود. او از بچه‌های مکتب حزب‌الله نبود و به‌طور کلی در فاز دیگری بود. بچه‌های ما از لحاظ اعتقادی و رفتاری تفاوت خیلی زیادی با او و افرادی این‌گونه داشتند. البته ناگفته نماند که این دسته افراد هم در آن روزگار کارهایی بر وفق جریان روز انقلاب انجام می‌دادند. مردم آن روز به‌دنبال باقر صابونی و الاغش راه افتادند و با شعار «مرگ بر شاه» دور میدان جمع شدند، بعد به سمت کلانتری حمله کردند که سربازان کلانتری مقاومت زیادی نکردند و زود تسلیم شدند.
من در آن روزهاجاهای دیگر هم فعال بودم. بعد از تظاهرات میدان شهرری، با کلتی که داشتم به دولت‌آباد رفتم و به اتفاق عده‌ای دیگر، پاسگاه دولت‌آباد را تصرف کردیم. هنوز اسلحه در دست مردم نبود که با آن‌ها به خیابان بیایند، ولی در دولت‌آباد مردم اسلحه به‌دست آوردند و کار به تیراندازی کشیده شد. در نهایت بعد از یکی، دو ساعت مقاومت و کشته‌شدن چند نفر مأمور و آسیب دیدن تعدادی از مردم، کلانتری سقوط کرد.
فردای آن روز به تهران رفتم، چون در شهرری به غیر از آن پاسگاه، جای دیگری برای به تصرف درآوردن وجود نداشت. البته آرامگاه رضاشاه هم بود که افراد گارد در آن‌جا پایگاه داشتند. شدیدترین درگیری مردم شهرری با نیروهای نظامی شاه در جریان انقلاب، در آرامگاه رضاشاه اتفاق افتاد.
جلساتی که شب‌ها برای بررسی مسائل سیاسی در منزل ما تشکیل می‌شد تا زمان پیروزی انقلاب ادامه داشت. فقط برای مدت کوتاهی به‌خاطر آن‌که احتمال لو رفتن منزل می‌رفت، جلسات را تعطیل کردیم و وسایل کار را به منزل یکی از همسایه‌ها بردیم. در مجموع دو، سه هفته جلسات منزل ما تعطیل بود، بعد وضعیتی به‌وجود آمد که ما دوباره جلسات‌مان را آغاز کردیم و تعدادی از بچه‌ها مانند اسدالله شیشه‌گر، حسین نوروزی، علی نوروزی و مولایی  هم می‌آمدند.
گاردی‌ها به محلة ما زیاد می‌آمدند. محله‌های ما کوچه‌های باریکی داشت که امکان عبور ماشین در آن‌ها نبود، بنابراین افراد نیروی مخصوص در آن‌جا گشت می‌زدند. سال 1355 در نمایشگاه بین‌المللی، ما رستورانی را در اختیار داشتیم. آن موقع هنوز انقلاب فراگیر نشده بود، البته زمزمه‌هایی بود، ‌گاهی هم اتفاق‌هایی این طرف و آن طرف می‌افتاد و سخنرانی‌هایی انجام می‌شد که اغلب منجر به دستگیری تعدادی هم می‌شد. یادم است که گاردی‌ها هم به نمایشگاه آمده بودند؛ چون نیروهای انقلابی تهدید کرده بودند نمایشگاه را بر هم خواهند زد، حفاظت آن‌جا را به افراد گارد سپرده بودند. این افراد برای خوردن غذا به رستوران ما می‌آمدند. بعضی از آنان پول نمی‌دادند، البته اگر آدم خوبی هم در بین آن‌ها بود، ما سعی می‌کردیم از او پول نگیریم. از آن افراد سه، چهار نفر بودند که ما را می‌شناختند و به‌اصطلاح نمک‌گیر ما شده بودند؛ همین باعث شد که خیلی جاها به کمک ما بیایند.
در جریان انقلاب، بعضی از این افراد در گارد شهرری بودند و وقتی متوجه شدند که ما بچة فلان محله هستیم، دیگر با محلة ما کاری نداشتند و ما به‌نوعی مصونیت پیدا کرده بودیم. این افراد یک‌بار به منزل حاج آقا مراجعه کردند ولی وارد منزل نشدند، فقط دم در کمی با ایشان گفت‌وگو کردند و رفتند. البته بچه‌ها ترسی از این مسائل نداشتند، از طرفی هم نمی‌خواستیم به‌دست دشمن بهانه بدهیم. تابلوی سردر مکتب حزب‌الله را هم من درست کردم. از نصب تابلو ترسی نداشتیم، حتی طبیعی‌تر هم جلوه می‌کرد که بدانند آن‌جا محل کلاس درس قرآن است و کار دیگری انجام نمی‌شود.

***
مرحوم آیت‌الله عبد شیرازی، در عین حال که یک روحانی بود، یک ورزشکار هم بود. حتی حاج اصغر که خود یک ورزشکار حرفه‌ای بود، نمی‌توانست از میل‌ها و دمبل‌های حاج آقا استفاده کند. حاج آقا برای این‌که بچه‌ها دفاع شخصی بیاموزند، کلاس ورزش‌های رزمی را راه انداخت. یک روز از پنجرة منزل خودمان که حاج آقا را در حال ورزش‌کردن تماشا می‌کردم، دیدم که ایشان فوق‌العاده فرز و قبراق بودند. حاج آقا بدون کمک دستان خود، پشتک می‌زد. من از این‌که می‌دیدم یک روحانی این‌گونه آمادگی جسمی دارد، تعجب می‌کردم.

***
بعد از انقلاب، حاج اصغر فرماندة سپاه تهران شد و چون جنگ در کردستان بالا گرفته بود، با این اعتقاد که مردم كُرد در فتنه‌انگیزی‌های آن‌جا دخالتی ندارند، برای‌ انجام کارهای فرهنگی به سردشت رفت. او با آن‌که فرماندة سپاه تهران، فرماندة دژبان حفاظت از نماز جمعه و نیز مسؤول حفاظت از آقای خامنه‌ای بود، برای تبلیغات فرهنگی به سردشت رفت.
خاطراتی که حاج اصغر از آقای خامنه‌ای داشت، خیلی جالب بود. وقتی انقلاب پیروز شد، حاج اصغر فرش‌های منزلش را فروخت و به‌جای آن‌ها از حصیر استفاده کرد. او در جواب من که به این کارش اعتراض کردم، گفت: وقتی غذای آقای خامنه‌ای نان و ماست است یا وقتی شهید بهشتی به ساده‌ترین وضع ممکن زندگی می‌کند، من چگونه می‌توانم مثل آنان نباشم؟ این افراد الگوی او بودند. حتی جهیزیة همسرش را به افراد نیازمند بخشید.

***
دایی من و چند نفر از دوستانش از جمله حاج آقا عزیزالله قربانی، مکتب الهادی شهرری را تشکیل دادند. آقای امامی کاشانی هم به مکتب الهادی می‌آمدند. این افراد سخنران‌های معروف را دعوت می‌کردند تا به مکتب الهادی بیایند و برای مردم سخنرانی کنند. آقای قرائتی سخنران ثابت آن‌جا بود که روزهای جمعه از قم می‌آمد و در محل مکتب تدریس می‌کرد. یادم است که در یکی از روزهای جمعه، ایشان آیة «اطیعوالله و اطیعوالرسول» را تفسیر ‌کرده و بسیار شفاف و علنی علل ایجابی ولایت‌فقیه را تفسیر و تشریح می‌کرد.
برادرم پیکان سبزرنگی داشت که در اختیار من بود. من آقای قرائتی را بعد از پایان کلاس به میدان خراسان، به منزل روحانی دیگری می‌بردم. هر چند که در آن زمان کسی مثل امروز ایشان را نمی‌شناخت ولی به‌خاطر سخنرانی‌های شیرین و شیوای شان، همیشه استقبال فوق‌العاده‌ای از ایشان می‌شد. آقای امامی کاشانی هم طی سخنرانی‌های خود، مسائل مذهبی را مطرح می‌کرد و از آن طریق وضعیت موجود جامعه را به‌صورت کنایی کالبدشکافی می‌کردند. این فعالیت‌ها در سال‌های 1355 تا 1357 ادامه داشت. آیت‌الله عبد شیرازی برای سخنرانان مکتب الهادی احترام زیادی قائل بود. جامعة روحانیت شهرری در آن زمان بسیار فعال نبود و روحانیت فعال شهرری در جاهای دیگر فعالیت می‌کردند، مثلاً آقای ری‌شهری اصلاً در شهرری نبود یا آقای غیوری هم در «پل سیمان» بود. تنها روحانی سیاسی شهرری غیر از آیت‌الله عبد شیرازی، آقای مرادی بود که چند جلسه در مکتب حزب‌الله شرکت و یک‌بار هم در آن‌جا سخنرانی کرد. زمانی که انقلاب شروع شد، روحانیون هم از نقاط مختلف به شهرری آمدند و جامعة روحانیت آن‌جا فعال شد.
بانیان مکتب الهادی حاج آقا عزیزالله قربانی، دایی خودم و حاج آقا مهدوی که انسان دانشمندی بود، بودند که به‌خاطر مزاحمت‌های ساواک، مکتب الهادی مدتی به ناچار تعطیل شد. بچه‌های مکتب حزب‌الله هم در روزهای جمعه به مکتب الهادی می‌رفتند. این به سفارش خود حاج آقا بود که ما را تشویق می‌کردند که به آن‌جا برویم و مطالب جدید را دریافت کنیم، البته بچه‌هایی هم بودند که در همان ایام به گروه‌های دیگر مثل گروه رعد، گروه تکبیر و فدائیان اسلام گرویدند. خود ما هم در این گروه‌ها شرکت می‌کردیم، حتی یک‌بار در زمان جنگ با عنوان فدائیان اسلام به جبهه عازم شدیم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
(1) شهید حاج اصغر اکبری از یاران شهید بروجردی، نخستین فرمانده حراست جماران و بیت حضرت امام (ره) در جماران و فرمانده سپاه سردشت است که در همین شهر به شهادت رسید.



 
تعداد بازدید: 5956


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.