یاد کودکی 3- خاطره دکتر جواد حمیدی

دکتر جواد حمیدی


تاریخ مصاحبه: 4/3/1376

...اولین روزی که به مدرسه رفتم، معلم یک کتاب الفبایی را به من داد و گفت که «از روی الفبا بنویس، ببینم بلدی بنویسی». وقتی نوشتم، از پشت با لگد من را زد؛ خوردم زمین و از دماغم خون آمد. خیلی ناراحت و گرفته شدم. گفتم که «آقا چرا می زنید؟» آمدم خانه، پدرم گفت که «آخر یعنی چه؟ روز اولی که باید شاگرد را تشویق کنند، او اینطور عمل کرده؟» اتفاقاً پدرم با ایشان دوست هم بود و او خیلی هم به پدرم احترام می کرد. پدرم آمد مدرسه و گفت که «چرا این را زدید؟» گفت که «از بس به شما ارادت داشتم.» پدرم گفت: «یعنی چه؟» گفت که «این پسر شما، روز اولی که آمده، مشقش را داده کس دیگری بنویسد.» بعد به من گفت: «مشقت را بیاور ونشان بده.» پدرم نگاه کرد و دید که عین کتاب نوشتم. هرچه گفتم که «بابا، این کار خودم است، قبول نکردند.» گفتم که «نگاه کنید، الان دوباره می نویسم.» وقتی جلویشان نوشتم، هر دو تعجب کردند.
درواقع من نقاشی کرده‌ بودم. من اصلاً الفبا را نمی شناختم. ولی عیناً مثل آن خط را، نوشتم. این هم یک خاطره ای بود از استعداد اولیه ام.



 
تعداد بازدید: 5107


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 93

یک‌بار از دور یک جیپ ارتشی آواره در جاده اهواز ـ آبادان نمایان شد آن را متوقف کردیم. سرنشینان آن سه نفر سرباز و سه نفر شخصی بودند. دو نفر از سربازها پایین آمدند و از ما پرسیدند «شما کی هستید و چرا جلوی ما را گرفته‌اید؟» وقتی متوجه شدند که ما عراقی هستیم و تا اینجا آمده‌ایم بهت‌زده به هم نگاه کردند. به آنها دستور دادیم به آن طرف جاده بروند تا ماشین بیاید و آنها را به بصره ببرد.