خاطره ای درباره دکتر مصدق

احمد بیرشک


گردآوري: حمیدرضا فتاحی

در سال 1321 به دانشگاه منتقل شدم و تا سال 1334 که دکتر سیاسی رئیس دانشگاه بود در آن اداره کار کردم (تدریس علاوه بر کار اداری بود). شجاعت او را، به خصوص در دوره سقوط دکتر مصدق و روی کار آمدن سپهبد زاهدی، جداً می پسندیدم و او هم رفتار مرا که در همان سطح بود می پسندید.
دربار و در نتیجه دولت (یا شاید برعکس) نمی خواستند ریاست دانشگاه با دکتر سیاسی باشد و راه چاره هم بسته بود. زیرا رئیس دانشگاه را مطابق قانون  - که تا حدی محترم شناخته می شد - شورای دانشگاه انتخاب می کرد و شورا هم دکتر سیاسی را می خواست.
تدبیری کردند و در قانون متمم بودجه سال 1334 (لطفاً به رابطه ها توجه کنید) تبصره ای گذراندند که شورای دانشگاه سه نفر را برای ریاست پیشنهاد کند، و شاه یکی از آنان را به ریاست منصوب نماید.
تکلیف روشن بود: شخص مورد نظر شاه، دکتر منوچهر اقبال بود که با نهایت شجاعت بارها در میان جمع ها فریاد برآورده بود و بعداً هم برآورد که «من افتخار می کنم که غلام شاهم.»
باری با این تدبیر در اسفند سال 1334 دکتر اقبال با عنوان رئیس دانشگاه به دبیرخانه دانشگاه آمد. من در جلسه ای همکاران را به ایشان معرفی کردم و بعد از بیرون رفتن همه اعلام کردم که دیگر خدمت اداری نخواهم کرد. ولی برای این که کارها را از هم نپاشد تا شهریور 1335 به کار ادامه خواهم داد، تا آقای رئیس دانشگاه کسی را برای ریاست کارگزینی در نظر بگیرد. بدین ترتیب از پنجم مهرماه 1335 خدمت اداری را ترک گفتم.
اما بار دیگر گرفتار شدم. آقای دکتر پرویز خانلری در سال 1341 به وزیری فرهنگ منصوب شد و از من خواست که معاونت وزارت را قبول کنم. من گفتم کار اداری دوست ندارم، بعد هم برای دو هفته از تهران خارج شدم تا آقای وزیر معاون دیگری انتخاب کند.
وقتی که برگشتم پست معاونت را خالی دیدم و سرانجام در جلسه ای که با آقای دکتر خانلری داشتم ایشان با یادآوری همکاری های «دلپذیر» به من جمله ای گفت که مرا مأخوذ به حیا کرد و پذیرفتم. با همه مراتب مودت و ارادت نحوه فکرمان یکی نبود و در اسفندماه من از معاونت استعفا کردم. آقای وزیر گفت که من نظر خود را در تشکیلات وزارت فرهنگ به صورت پیشنهاد بدهم، او گفت که آن را صمیمانه خواهد پذیرفت. من هم در هفتم فروردین سال 1342 طرحی دادم که در قسمتی از آن نوشته شده بود که دستگاه کنونی تعلیم و تربیت ملت را متکی به فرد بار می آورد و این درست برخلاف مصالح ملت ایران است.
خلاصه، طرح را اجرا نکرد (یعنی نمی توانست اجرا کند) و شاید باتوجه به عبارتی که نقل کردم، با استعفای من موافقت کرد و خدمت اداری را برای همیشه ترک گفتم.
خدمت اداری برایم خاطرات دلپذیری دارد که فقط یکی از آنها را نقل می کنم.
دکتر مصدق درصدد تنظیم قانون استخدامی بود که جانشین قوانین متعدد آن روز شود. کمیسیونی به ریاست دکتر سمیعی دانشیار دانشکده حقوق تشکیل شد و من هم افتخار عضویت کمیسیون را پیدا کردم. مواد قانون با وسواس مورد بررسی قرار می گرفت و حک و اصلاح می شد. روزی ماده ای مطرح شد و گفتم که این ماده درست نیست و برخلاف مصلحت جامعه است و باید بدین صورت (روی کاغذ نوشتم) درآید.
دکتر سمیعی گفت حق با من است ولی چاره ای جز حفظ آنچه نوشته شده است نیست، زیرا جناب نخست وزیر چنین فرموده اند.
گفتم: جناب دکتر سمیعی، شما را به خدا دکتر مصدق را رضاشاه نکنید. اگر قرار بودجناب نخست وزیر بفرمایند ما اینجا چه کار می کنیم؟ کمیسیون انتخاب شده است باید نظر صحیح بدهد. اکثریت کمیسیون به آنچه قبلاً نوشته شده بود و به قول آقای دکتر سمیعی جناب نخست وزیر فرموده بودند رای داد.
پس از اتمام کار و تهیه طرح، روزی برای گزارش به خدمت دکتر مصدق رفتیم. دکتر سمیعی شروع کرد به خواندن طرح ، تا رسید به ماده ای که مورد اعتراض من بود. با کسب اجازه گفتم که من این ماده را درست نمی دانم فکر می کنم که باید چنین باشد (و نوشته خود را خواندم).
دکتر مصدق سه بار دکتر سمیعی را به خواندن مصوب و طرح من واداشت و پس از مدتی تفکر گفت: آقا حق با شماست، ماده باید به این صورت که نوشته اید درآید. آقای دکتر سمیعی ماده را عوض کنند. بعد رو به من کرد و پرسید مطلب را شما در کمیسیون نفرمودید؟ گفتم: چرا، ولی گفته شد جناب آقای نخست وزیر فرموده اند.

از احمد بیرشک (نقل از ماهنامه دانشمند، سال 26، شماره 7، مهرماه 1367) 


فصلنامه نقد و بررسی کتاب تهران، تابستان 89


 
تعداد بازدید: 5693


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.